نویسنده: عبیدالله نیمروزی
محاسن اخلاق سلطان صلاح الدین
علاوه بر عبادت و اعمال صالحه، سلطان به صفات حسنۀ حاکمان، از قبیل عدل، عفو، حلم، جود، سخاوت، مروت، شرافت، صبر و استقامت، شجاعت، فتوت، شهامت و علو همت آراسته بود. قاضی ابن شداد نوشته است: هفتهای دوبار (روزهای دوشنبه و پنجشبه) ملاقات عمومی سلطان بود. در این روز همۀ مردم؛ فقها، قضات، علماء، شاکیان کوچک و بزرگ، امیر و غریب، پیر و جوان، عام و خاص اجازۀ ملاقات و صحبت داشتند. در سفر و حضر در این برنامه تغییری پیش نمیآمد. شبانهروز یکبار پروندهها را بررسی میکرد و پس از تحقیق و بررسی کامل، آنها را امضاء مینمود. هرگز هیچ سائل و نیازمندی را دستخالی برنگرداند و با توجه به همۀ این مشاغل همیشه به ذکر و تلاوت مشغول بود. اگر شخصی برای دادخواهی و شکایت پیش ایشان میآمد، شخصاً بلند شده و صحبت ایشان را گوش میداد و دادرسی میکرد. به وارد شدن به اقدام چنین مسایل علاقۀ زیادی داشت. یکبار شخص عادی و ادنی از دست برادرش شکایت کرد، سلطان بلافاصله او را احضار کرده و پرونده را رسیدگی نمود، یکمرتبه شخصی از دست خود سلطان به سلطان شکایت کرد، سلطان در این مورد تحقیق کرد و ثابت شد که ادعای مدعی حقیقتی ندارد؛ اما بازهم سلطان شاکی را ناراض برنگرداند، بلکه به خلعت و جایزه او را نواخت.
سلطان بینهایت بردبار و تحملپذیر بود. مؤرخ ابن خلکان نوشته است: از اشتباهات و تقصیرات خدمتگذاران و دوستان مسامحه و گذشت میکرد. گاهی صحبتهایی میشد که باعث رنجش و آزار سلطان میشد؛ اما طوری وانمود میکرد که انگار اصلاً چنین موضوعی پیش نیامده است. در طرز رفتارش هیچگونه تغییری به وجود نمیآمد، یکبار آب خوردن خواست، نرسید، بار دیگر آب خواست کسی آب نداد و در آخر گفت، ای دوستان، من که از تشنگی دارم میمیرم، دیری نگذشت که آب آوردند. سلطان آب خورد و اما برای این تأخیر اعتراضی نکرد. یکبار پس از بیماری شدید، برای آب تنی به حمام رفت، آب بینهایت گرم بود، آب سرد خواست، خدمتگزار آب سردی که آورد به علت تکان خوردن دستش، آب سرد بر بدن سلطان ریخت؛ به علت مرض و ضعف بینهایت ناراحت شد و چون آب کمی باقی مانده بود بار دیگر آب خواست، خادم دوباره آب آورد. اتفاقاً این بار نیز طشت پر از آب سرد بر بدن ایشان ریخت و این آب سرد به حدی مریضیاش را اضافه نمود که ذرهای از مرگش باقیمانده بود. در چنین حالتی فقط اینقدر گفت که اگر میخواهی من را بکشی مستقیم و راست بگو، خادم عذرخواهی کرد. ایشان ساکت شده و موضوع را نادیده گرفت. قاضی ابن شداد در مورد گذشت و عفو سلطان نسبت به فرماندهان ارتش و دیگران و خادمان دربار، واقعیتهای زیادی نوشته است. بخشش و سخاوتش به حدی بود که به قول ابن شداد: گاهگاه ایالتهای فتحشده را به دیگران میبخشید. شهری بهنام «آمد» فتح شد. بنابر تقاضای فرماندهی بهنام ابن قره ارسلان، این شهر را به وی بخشید و گاهی اثاثیۀ خود را فروخته و هیئتها را جایزه و بخشش میداد. مسئولین خزانه، گاهی اوقات مقداری وسایل و پول را که برای زمانهای حساس در نظر گرفته بودند جایی پنهان میکردند تا سلطان آنها را نبیند و پیش از مرحلۀ حساس انفاق نکند. یکبار در ستایش سخاوت گفته بود: بعضی از مردم طوری هستند که در نظرشان پول نقد و خاک مساوی است. من میدانم که این صفت خودشان بوده، اما نمیخواسته اسم خودش را ذکر نماید.
مروت و جوانمردی سلطان صلاحالدین ایوبی، اینقدر بود که هرکسی به دیدار او میآمد، او را دستخالی برنمیگرداند؛ اگرچه آن فرد کافر میبود. والی صیدا برای ملاقات سلطان آمد، او را بینهایت مورد احترام قرار داد و با وی مدارا نموده و به او سر سفرۀ خویش غذا داد؛ ایشان در این حال باوجود مراعات امور مادی، او را به اسلام نیز دعوت کرد، بنابر همین خصلت نیکو بود که در هنگام بیماریاش، حریف خطرناکش، ریچارد، برایش یخ و میوه فرستاد.
سلطان صلاحالدین مردی شریف النفس، نرمدل، دلسوز و خیرخواه مردم بود. ظلم را بهطورکلی نسبت به هیچکس تحمل نمیکرد و تاب دیدن پریشانی مستمندان و مستضعفین را نداشت. ابن شداد نوشته است: یکبار پیرزنی مسیحی گریان و نالهکنان نزد وی آمد، سلطان علتش را پرسید، گفت: دختر کوچکم را راهزنان ربودهاند و بردهاند و من تمام شب به گریه و زاری به سر بردهام. یکی از دوستان شما به من گفت که سلطان شفیق و مهربان است و ما تو را به او معرفی میکنیم و تو پیش وی شکایت کن، به همین دلیل آنها من را به اینجا آوردند و من دخترم را از شما میخواهم. سلطان از این وضع بینهایت متأثر شد و چشمهایش پر از اشک شد. بلافاصله شخصی را بهسوی بازار فرستاد و دستور داد که هرکسی که این دختر را خریده باشد، پولش به او پس داده شود و دختر را به اینجا بیاورد. دیری نگذشت که شخصی دخترک را بر دوش خود نشانده بود و آمد. پیرزن خود را به زمین انداخت و تا دیری بهصورت سجده پیشانیاش را به خاک مالید و به زبان غربی خویش چیزی گفت و سپس با خوشحالی دخترکش را برداشت و رفت.
قاضی ابن شداد نوشته است که سلطان اگر یتیمی را میدید با وی صحبتهای مهرانگیز و مشفقانهای مینمود و او را دلجویی میکرد و چیزی به وی میبخشید و اگر سرپرستی نداشت کفالت او را به عهدۀ خویش میگرفت. همینطور اگر با شخصی ضعیف برخورد میکرد بینهایت متأثر میشد و به وی احسان میکرد.
ادامه دارد…