در عزت نفس چنان پادشاهی بود که پادشاهان برایش کرنش میکردند و عالم چنین است که علم را ذلیل نکند و ذلیل نشود و با آن رضای الهی و سرای آخرت را بجوید، نه اینکه در طلب دنیا و لذتهایش باشد.
فرماندار مرو به همراه منشیاش به منزل وی آمد و دوات و کاغذی هم به همراه داشت و از او خواست حدیثی بیان کند. امروزه اگر فرمانداری به نزد ما بیاید و حدیثی بپرسد، خود را بزرگ دانسته و این را عجیب و غریب میدانیم و او را بر آن تشویق میکنیم، اما ابن مبارک چیزی را دید که ما ندیدیم. از او روی گردانید و حدیث رسول خدا (صلی الله علیه وسلم) را گرامیتر از آن داشت که برای کسی بازگو کند که آن را برای خدا نمیخواهد یا با فخر و مباهات به اینجا آمده و منشی خود، نماد حکومتش را آورده است. به او جوابی نداد. دوباره و سه باره درخواست کرد و جوابش نداد. به منشیاش گفت: «کاغذت را بپیچ که میبینم ابوعبدالرحمن ما را شایستهی دریافت حدیث نمیداند.» هنگامی که برخاست، ابن مبارک هم برخاست و تا دم در او را بدرقه کرد. او گفت: «ابوعبدالرحمن! ما را شایسته ندیدی که برایمان حدیث بیان کنی و باز ما را بدرقه کردی؟» گفت: «دوست داشتم که خود ذلیلت کنم، اما حدیث رسول الله (صلی الله علیه وسلم) را نه.»
ادبیات:
ابن مبارک با وجود این درجه در حدیث، ادیبی نحوی و شاعر هم بود. میگویند: هنگامی که از مکه بیرون میشد، چنین میگفت:
«ای کسی که علم را دامی قرار داده تا اموال مساکین را برباید، برای دنیا و لذتهایش چنان حیلهای کردهای که دین را از بین میبرد. خود، بعد از اینکه دوای دیوانگان بودی، دیوانه گشتی. دلیل روایاتت در باب لزوم دوری از دربار سلاطین کجاست؟ اگر بگویی که مجبور گشتهام، این طور نیست؛ بلکه خرِ شیخ در گِل لغزیده است.»
«آیا دین را کسی غیر از حکام و علمای درباری و زاهدانِ سوء از بین بردهاند؟ این قوم در کنار مرداری میچرند که بدبوییاش برای اهل علم آشکار شده است.»
گمان میرود که این اشعار از خود او باشند؛ چرا که در این باب زیاد سخن میگفت. مثلاً باری از او پرسیدند: «پستترین مردم کیست؟» گفت: «آنان که دین را وسیله کسب معاش قرار میدهند.»
شاید شما بعد از این همه، از چگونگی رویش این درخت تنومند و مبارک بپرسید که میوههای گوناگون و چند برابر میدهد. رویش آن از باغی در خراسان شروع شد. نگهبان این باغ، ترکتباری نیک و آزاده به نام مبارک بود. روزی صاحب باغ آمد و به او گفت: «انار شیرینی برایم بیاور.» رفت و اناری آورد. آن را چشید، ترش بود. به او گفت: «این ترش است، انار شیرینی بیاور.» رفت و انار دیگری آورد، این را هم چشید، دید که ترش است. داد کشید که به تو میگویم انار شیرین میخواهم! رفت و انار سوم را هم برایش چید، این را هم ترش دید. به او گفت: «وای بر تو! مگر خری که ترش و شیرین را نمیدانی؟» گفت: «چگونه چیزی را که نچشیدهام، تشخیص دهم؟» گفت: «چندین سال است که در این باغ هستی و چیزی نچشیدهای؟» گفت: «بله، تو به من اجازه خوردن ندادهای!»
از او متعجب شد و تحقیق کرد، دید که راست میگوید. او را اکرام کرد و بزرگش داشت و در کارهایش با وی مشورت میکرد. باغدار دختری داشت با خواستگاران زیاد. از مبارک در این باره پرسید: «به نظرت این دختر را به ازدواج چه کسی درآورم؟» گفت: «اهل جاهلیت از روی محبت ازدواج میکردند، یهود به خاطر مال، نصارا از روی جمال و این امت به خاطر دین.» باغدار را از عقلش خوش آمد و رفت تا به همسرش خبر دهد و گفت: «غیر از مبارک مرد دیگری شایستهی دخترم نیست.» لذا دخترش را به عقد او درآورد و «عبدالله» ثمرهی همین ازدواج بود.
اگر مردم نسب خود را به امرا و بزرگان و پدران سخاوتمندشان میرسانند، نسب عبدالله به صداقت و نکویی میرسد؛ اگر دیگران به جایگاه امارت و حکومت مینازند، نازش عبدالله به علم و تقواست؛ افتخارش به خودش است و بزرگیاش به اعمالش و مجدش از اینجا شروع میشود و پایانی ندارد.
رحمت و رضوان الهی بر او باد و بر علمایی که خداوند سعادت دارین و عزت دنیا و آخرت را برایشان جمع کرده است. إن شاء الله!