نویسنده: دکتور فضل احمد احمدی
-
شاخههای سوسیالیزم
همانطوری که اشاره شد، سوسیالیزم در ادوار مختلف تاریخ فراز و نشیبهای متعددی را در خود دیده است و این تحولات سبب شده است تا به شاخهها و تفاوت عناصر سوسیالیزم بیافزاید، عمدهترین شاخهی سوسیالیزم که نسبت به هر شاخهی دیگر شهرت یافته است و امروزه در هر گوشه و کناری از آن سخن گفته میشود، سوسیالیزم اصلاحطلب است که در ادامه به آن اشاره میشود.
سوسیالیزم اصلاحطلب
از اواخر سدهی نوزدهم به بعد، سنت اصلاح طلبانهی سوسیالیزم پدید آمد که ادغام تدریجی طبقات کارگر در جامعهی سرمایهداری را از راه بهبود بخشیدن به شرایط کار و دستمزدها و رشد اتحادیههای کارگری و حزبهای سیاسی کارگری مطرح میکرد. این شاخه از سوسیالیزم، امکان گذار مسالمتآمیز، گام به گام و قانونی به سمت سوسیالیزم را از راه پذیرش «راه پارلمانی» اعلام کرد، و سوسیالیزم اصلاحطلب دو خواستگاه داشت: یکی: سنت انسانی سوسیالیزم اخلاقی که به متفکرانی، مانند «رابرت اوئن»، «شارل فوریه» و «ویلیام موریس» مربوط بود. دومی: شکلی از مارکسیزم تجدید نظر طلب که «ادوارد برنشتاین» برای نخستین بار مطرح کرد.
به سخن دیگر، سوسیالیزم اصلاحطلب یا غیر مارکسیستی هم نحلهی بزرگی از بینش سیاسی سوسیالیزم را شکل میدهد و ریشهی اصلی این نوع سیوسیالیزم به اندیشهها و باورهای «فردیناد لاسال» (1825- 1864م) باز میگردد؛ «لاسال» در جوانی یکی از پیروان و هواداران پُرشور و شوق «مارکس» بود؛ اما بعدها با مارکس به رقابت برخاست و مورد توجه شدید کارگران آلمان قرار گرفت، او بنیانگذار انجمن عمومی کارگران آلمانی نیز بود که بعداً تبدیل به حزب سوسیال دموکراتیک کارگران شد و تحت نفوذ مارکسیستها قرار گرفت، لاسال طرفدار برنامهریزی برای برقراری سوسیالیزم دولتی بود و برخلاف مارکس به سرنگون کردن دولت بورژوایی علاقهای نداشت؛ بلکه بر آن بود که باید از دولتهای موجود برای برقراری سوسیالیزم استفاده شود، همین گونه لاسال به جامعهی کمونیستی و بیطبقهی آینده اعتقادی نداشت و نهاد دولت را نهادی ابدی و ضروری میدانست، به نظر او دستیابی به سوسیالیزم از طریق اصلاح سرمایهداری و تأسیس تعاونیها و دخالت دولت در حیات اقتصادی امکانپذیر بود.
سوسالیزم غیر مارکسیستی در اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم خود انواعی داشته است که از آن میان میتوان سوسیالیزم مسیحی، سوسیالیزم صنفی و سوسیالیزم فابین در انگلستان را نام گرفت. ازاینرو، طی بخش اعظم سدهی بیستم، جنبش سوسیالیستی به دو اردوی رقیب تقسیم شده بود و سوسیاستهای انقلابی، به پیروی از لنین و بلشویکها، خود را کمونیست نامیدند، درحالیکه سوسیالیستهای اصلاحطلب، که شکلی از سیاست مبتنی بر قانون اساسی را پی میگرفتند، چیزی را پذیرفتند که بهطور فزاینده سوسیال دموکراسی نامیده میشد و این رقابت نه تنها بر سر یافتنِ مناسبترین ابزار دستیابی به سوسیالیزم؛ بلکه بر سر ماهیت هدف سوسیالیزم نیز بود، سوسیال دموکراتها به اصول بنیادگرایانهای مانند مالکیت اشتراکی و برنامهریزی، پشت کردند و سوسیالیزم را براساس رفاه، باز توزیع و مدیریت اقتصادی از نو بنا کردند؛ اما هر دو شکل سوسیالیزم، در اواخر سدهی بیستم دچار بحرانهایی شدند که باعث شد برخیها «مرگ سوسیالیزم» و پیدایش جامعهی پسا سوسیالیزم را اعلام کردند، که اساسیترین رخداد در این فرایند فروپاشی کمونیزم بود که انقلابهای (1989 و 1991م) اروپای شرقی آن را سبب شد؛ اما خطر عقبنشینی سوسیال دموکراسی از اصول سنتی نیز پیوسته وجود داشته است و به گفتهی برخیها، آن را از سوسیالیزم مدرن، تشخیصناپذیر میکند؛ بنابراین، با فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی به عنوان اصلی، سوسیالیزم از تب و تاب باور به سوسیالیزم کاسته شده هرچند سوسیال دموکراتها همچنان در پی توسعه و گسترش باورهای سوسیالیستی میباشند.
ادامه دارد…