دکتور فضل احمد احمدی

۳- اندیشۀ مارکسیزم

تردیدی در این نیست که مارکسیزم یکی از شایع‌ترین اندیشه‌های سیاسی در قرن بیستم است. این آموزه در قالب کشورهای اتحاد جماهیر شوروی و دیگر کشورهای بلوک کمونیستی در اروپا، آسیا و برخی از نقاط دیگر جهان با لیبرال-دموکراسی، که آموزۀ غالب کشورهای غربی است و ایالات متحدۀ آمریکا و کشورهایی مانند ژاپن در آسیا و کانادا در آمریکای شمالی، به مدت ده‌ها سال در قرن بیستم به رقابت برخاست. سرانجام با فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی و بخش اعظم جهان کمونیستی، صحنه را برای رقیب اصلی و خصم دیرپای خود، «سرمایه‌داری»، ترک گفت.
به سخن دیگر، اندیشۀ مارکسیزم در اواخر قرن نوزدهم که خود متأثر از تحولات درونی سیستم سرمایه‌داری بود، مفهوم دولت-ملت در اروپا را به‌مثابۀ یک ایدئولوژی و جنبش اجتماعی به چالش کشید. تعارض ساختاری کمونیزم با ناسیونالیزم نه تنها در شیوۀ متفاوت حکومت‌داری، بلکه در مبنا و هدف، روش و غایت دو ایدئولوژی نیز وجود داشت. در واقع بخشی از نگاه مارکسیزم به انترناسیونالیزم یا بین‌المللی‌گرایی متمرکز است که با وجوه ناسیونالیزم تفاوت دارد. در ایدئولوژی مارکسیستی، جهت تحقق همگرایی جهانی، مرزهای سیاسی به مفهوم ناسیونالیستی و دولت سرمایه‌داری و طبقات مرتبط با آن حذف می‌شوند. مارکس در برنامۀ فعالیت سیاسی خود، انقلاب را به‌مثابۀ ابزار ضروری انتقال جامعۀ سرمایه‌داری به سوسیالیزم نامید. تحقق چنین ایده‌ای برای دولت‌های ملی‌گرای اروپا، هزینۀ گزاف جنگ‌های بین‌المللی اول و دوم را به همراه داشت و حفظ مرزهای بین‌المللی و نظام سرمایه‌داری برای اروپا اولویت حیاتی داشت. اما ظهور ایدئولوژی و جنبش فاشیزم که خود محصول نظام سرمایه‌داری بود، برای مدت کوتاهی مارکسیزم و لیبرال دموکراسی غرب را در یک جبهۀ متحد قرار داد و در طی جنگ جهانی دوم، دولت‌های انگلیس، آمریکا و فرانسه جهت حذف فاشیزم ایتالیا و نازیسم آلمان با دشمن و رقیب ایدئولوژیک یعنی شوروی متحد شدند. اما طی جنگ سرد، تعارضات ایدئولوژیک دو اندیشه تداوم یافت و در جریان اشغال افغانستان توسط شوروی (۱۹۷۹م.) شکل سیاسی و نظامی گرفت و تأثیر مستقیم آن تقویت جبهۀ مجاهدان عرب و تأسیس القاعده بود که آیندۀ سیاسی دنیای اسلام را تا دهۀ اخیر تحت تأثیر قرار داده است.
مسئلۀ حائز اهمیت این است که با سقوط شوروی، جبهۀ کمونیزم با خوانش انتقادی از درون و بیرون مواجه شد و در دو بعد تئوریک و عملی، آرمان انترناسیونالیزم با ناکامی مواجه شد. در این شرایط، ناسیونالیزم و ملی‌گرایی اروپایی در قالب لیبرال دموکراسی فرصت تجدید قوا یافتند. بحران‌های منطقه‌ای و جهانی پساکمونیزم نیز نشان داده‌اند که ناسیونالیزم در مواجهه با چالش کمونیزم تا دورۀ معاصر کامیاب بوده است. دولت-ملت‌های اروپایی، علی‌رغم هم‌گرایی فرهنگی، سیاسی و اقتصادی با یکدیگر تحت عنوان اتحادیۀ اروپایی، ملاحظات ایدئولوژیک، امنیتی و سیاسی ملی را مورد توجه قرار داده‌اند و مرزهای سیاسی که نمادی از ناسیونالیزم ملی است، هنوز در انتخاب منافع ملی و فراملی آن‌ها اولویت دارد.
در مقایسۀ چالش فاشیزم و کمونیزم با ناسیونالیزم اروپایی، فاشیزم چه در قالب ایدئولوژی و چه به عنوان جنبش، متأخر از کمونیزم بوده است، اما ریشه‌های آن به بحران نظام سرمایه‌داری در اواخر قرن نوزدهم و اوائل قرن بیستم بازمی‌گردد. حتی می‌توان ریشه‌های فاشیزم را در اندیشه‌های ناسیونالیزم نژادگرای اروپایی و در چارچوب سیستم سرمایه‌داری و اوج آن یعنی امپریالیزم جستجو کرد. ناسیونالیزم نژادگرا با ناسیونالیزم دموکراتیک تفاوت دارد و با مبانی اندیشۀ عصر روشنگری و لیبرالیزم فاصله دارد و شکل افراطی ناسیونالیزم است.
با انقلاب (۱۹۱۷م.) روسیه، ایدئولوژی مارکسیستی-لنینیستی، در تقابل با ایدئولوژی لیبرالیزم، مشروعیت قدرت سیاسی نظام اجتماعی-اقتصادی بی‌سابقه‌ای را به وجود آورد و در مدت کوتاهی نیروی جنبشی تازه‌ای به احزاب گرایشمند چپ داد تا حکومت‌های لیبرالیستی یا دیکتاتوری خود را در آستانۀ فروپاشی قرار دهند.
اگرچه مارکسیزم از نیمۀ دوم قرن نوزدهم میلادی به‌طور فزاینده‌ای در اروپا گسترش و جاذبه پیدا کرد، اما در آغاز قرن بیستم دچار چنان تحولاتی شد که حتی می‌توان از انواع گوناگون آن نام برد. جالب اینجاست که بعضی از این انواع از چارچوب‌های تصورات خود مارکس و انگلس فراتر رفتند، تا جایی که ابهاماتی را برای مارکسیست‌ها به وجود آوردند.
ادامه دارد…
بخش قبلی
Share.
Leave A Reply

Exit mobile version