پس از تمام نبردهایی که در میان کلیسا و دانشمندان مسیحی در قرن هفدهم میلادی بهوقوع پیوست و نیز شکنجهها و سرزنشهایی که علمگرایان در این عصر از طریق محاکم تفتیش متحمل شدند و نیز موفقیتهایی که در پایان این کشمکش بهدست آوردند، قرن هجدهم میلادی توأم با ظهور شک و تردید در همۀ امور و همۀ جوانب زندگی متمایز شد.
در این قرن، نظریات فلسفی مختلف و متفاوتی ظهور کرد که محور همۀ آنها بر حول دو کلمه که درواقع دو بت بودند، میچرخید. این دو کلمه را افرادی بهوجود آورده بودند که از آتش سوزان کلیسا فرار کرده بودند و بهدنبال راهی برای نجات از یوغ بردگی و زیردستی این مرکز میگشتند. این دو کلمه، «عقلگرایی» و «طبیعتگرایی» بودند.
عقل و عقلگرایی در این قرن هرگز مقید به اصول و قیود «دوگانهانگاری دکارت» نماند بلکه راه خود را بهسوی اثرگذاری واقعی و الهبودن حقیقی پیمود. چیزی نگذشت که صدای عقلگرایان و فلاسفه بالا آمد و ندا دادند که عقل تنها فیصلهکننده است و هر چیزی غیر از آن است وهم و خیال و خرافات است و وحی از آنجاکه مخالف عقل است، یک افسانۀ دروغین است، معجزات نیز با قواعد و اصول عقل برابر نیست، پس آنها نیز جز خرافات کهنهای بیش نیستند.
همچنین اعمال مقدسی مانند قربانیشدن حضرت عیسی، صلیب، رهبانیت و… امور باطل و گمراهکننده و عقاید پست و خلاف عقل هستند.
اله دوم و بت دوم نیز «طبیعتگرایی» بود. بهگونهای که از ایمان به الله تعالی دست کشیده بودند و تمام صفات و ویژگیهای یک اله را به طبیعت داده بودند. «جورج سول» مینویسد: «بر افرادی که ایمان به الله تعالی را بهصورت کلی دور انداخته بودند، لازم شده بود تا بهدنبال بدیل و جانشینی برای آن باشند و این مورد را در «طبیعت» یافته بودند.»
کتب نویسندگان غربی این عصر را عصر «الهسازی طبیعت» یا عصر «عبادت طبیعت» نامگذاری کرده بودند. این اصطلاح را آنان بهصورت مجازی بهکار نمیبرند بلکه بهصورت واقعیت و حقیقت و در معنای حقیقی آن استعمال میکردند؛ بهگونهای که تمام صفاتی را که مردم مسیحیت از آنِ الله تعالی میدانستند، فلاسفۀ طبیعتگرا آنها را به اله جدیدشان منتقل کرده بودند و به وی هدیه داده بودند، درحالیکه در میان این دو اله تفاوت بسیار عمیقی نیز قایل بودند؛ چراکه اله کلیسا، ظالم، کینهتوز و عذابدهندۀ سلالۀ بشری است و فرزند خود را بخاطر اینکه انسان اول یک میوه از باغ خورده است، میکشد. او خدای لجوج است که بر انسان قیود میگذارد و آزادی وی را سلب میکند و رهبانیت و خضوع ذلتبار را بر وی فرض میکند.
اما اله دیگر یعنی طبیعت، خدایی جذاب و فراخسینه است، نه کلیسایی دارد و نه سختگیری، نه اعمال خاصی دارد و نه نماز و عبادتی. این اله جدید، دارای مردان دینی نیست که رعیت را بردۀ خود قرار دهند و نه کتاب مقدسی دارد که متناقض باشد و نه رازهای بلندمرتبۀ مقدس دارد، بلکه داعیانی مانند روسو، فولتر و دیدرو دارد و کتابهای علمی مانند دائرة المعارف، العقد الاجتماعی و روح القوانین را دارا است.
از نظر این دانشمندان، قانون جاذبۀ طبیعت، عالم هستی را منظم و مرتبط با دیگر اجزای آن قرار میدهد، بهگونهای که هیچ خلل و ناهماهنگی در آن وجود ندارد و طبیعت برای نجات انسان قانون طبیعی را تعیین کرده است که برای وی سعادت دو جهان را تضمین میکند اما نظامهای انسانی و دینی، این قانون را محو کردهاند و به همین علت، انسان بدبخت و معذب شده است.
اینها بخشی از اصول و مبادی مذهب طبیعتگرایی است که برای بسیاری از افراد بهعنوان دین قرار گرفته بود و از این نظریه، مادیات متعددی که جهان را طبق قوانین طبیعت تفسیر میکند، نشأت گرفته بود.
در قرن هجدهم میلادی، پرستش عقل و طبیعت ویژگی اساسی این عصر بود که به عصر روشنفکری نیز نامگذاری شده بود. «برنتن» بخشی از نبرد بین علم و دین در این عصر را به تصویر میکشد و مینویسد: «عقل، رمز و راز بزرگ جهان جدید انسان عادی در عصر روشنفکری بود. عقل، ابزاری بود که مردم را بهسوی شناخت طبیعت سوق میداد و بهوسیلۀ شناختی که انسان از طبیعت کسب میکرد، سلوک و زندگی خود را مطابق آن قرار میداد و بدینصورت از تلاشهای بیهودهای که در سایۀ افکار کلیشهای و اشتباه مسیحیت انجام میداده است و عملکردهای سیاسی و اخلاقی که متضاد با طبیعت بود، پرهیز خواهد کرد.»
همچنین وی در اعتراض به رسوم و عقاید مسیحیت مینویسد: «عقل به ما واضح میسازد که عمل رهبانیت سبب اسراف بزرگ در قدرت تولیدی انسان بهوجود میآورد، واضحتر از آن این است که عقل بیان میکند که این برخلاف طبیعت کائنات بشری است که انسان صحیحالبدن بهصورت کلی از ارتباط جنسی دوری گزیند و استدلال شرعی و دینی این عملکرد غیر طبیعی، مانند نظریه و اندیشۀ تسلط شیاطین بر فرد مجنون، بیاساس بوده است.»
مهمترین دشمن مسیحیت در این عصر، آقای «فولتر» بود. وی در نقد دین و مردان دینی و تمسخر به عقاید مسیحیت و یهودیت به حد بالایی رسیده بود. از نظر وی، عقیدۀ تثلیث و تجسیم اله و اشکال مقدسه ساختۀ پولس بوده است و او دین مسیحیت را تحریف کرده است.
از نظر فولتر، ایمان به مسیحیت اعتقاد به اشیای مستحیل و محالی است که فهم آنها بر عقل بسیار دشوار و سخت است، مثلا مار سخن میگوید، الاغ حرف میزند، دیوارهای اریحا پس از شنیدن صدای بوقها تخریب میشوند و…؛ لذا چنین ایمانی جنون و دیوانگی است.
از نظر او، «اشتباه اول» (خوردن حضرت آدم از میوۀ ممنوع) اهانت به الله جلجلاله به حساب میشود و او را متهم به بربریت بر بشر و تناقض میکند؛ زیرا اگر این تفکر را قبول داشته باشیم باید قایل باشیم به اینکه الله تعالی نسلهای بشری را خلق کرده است و سپس به این علت که پدر اول آنها میوهای از باغ او خورده است، آنها را عذاب داده است.
فولتر «طقوس هفتگانه» را بسیار مورد انتقاد قرار میدهد و کتاب مقدس را مورد تمسخر قرار میدهد و میگوید: آنچه واضح است این است که الله جلجلاله در علم جغرافیا قوی نبوده است! همچنین گفته است که روزۀ مسیحیت دوای فقرا است و اغنیا هیچگاه آن را انجام نمیدهند.
در زمینۀ سیاست، معتقد است که جمع بین دین و دولت جزو بدترین نظامها است و به همین علت، لازم است لغو شود و نظام دیگری که مردان دینی در مقابل نظام دولتی و راهب در مقابل قاضی سر خم کنند، باید برپا شود.
همچنین گفته بود که ممکن نیست که بشر را به نام اطاعت از الله جلجلاله، فرمانبری کرد بلکه بشر را به نام قوانین دولت باید فرمانبری و اطاعت کرد.
کلیسا در مقابل این آراء، وی را لعن و نفرین کرد و وی را تکفیر کرد و مطالعۀ کتابهای وی را حرام قرار داد. در انگلیس نیز گیبون، نقد تاریخی علیه مسیحیت را تنظیم کرد و در کتاب «سقوط امپراتوری رومانی و اضمحلال آن» به آن پرداخت.