نویسنده: م. فراهی توجگی

درآمدی کوتاه بر تاریخ و عقاید کمونیزم

بخش نهم

ساختار اجتماعی جامعۀ بی‌طبقه
هر جامعه‌ای سیستم مدیریتی خودش را دارد و بر حسب نیازها و تقاضاهای جامعه و مردم شکل عوض می‌کند و به پیش می‌رود. گاهی در جامعه طبقه‌بندی اقشار نتیجه می‌دهد و باعث رونق و شکوه می‌شود و گاهی نتیجه عکس می‌شود و سبب سقوط و کاهش نتایج اجتماعی و اقتصادی می‌گردد. به تعبیر دیگر و برای توضیح مفصل، جامعۀ بی‌طبقه جایی است که در آن هیچ تفاوتی بین فقیر و غنی وجود ندارد. در غیر این صورت، جامعه به بورژوازی و پرولتاریا تقسیم می‌شود که به ترتیب طبقۀ مالک و طبقۀ کارگر هستند و حکومت ارباب و رعیت در آن حاکم است و زحمت بر دوش یک قشر می‌افتد و بهره و سود حق یک قشر تلقی می‌شود و تقسیم کار و ثروت به میزان مساوی یا عادلانه وجود ندارد.
برای بی‌طبقه‌بودن جامعه، مردم باید سیستم کنترل و تقسیم موجود را از بین ببرند. مالکیت مشترک بهترین راه برای رسیدن به این هدف است. بنابراین، جامعه به‌عنوان یک کل تولید می‌کند و جامعه به‌عنوان یک کل از مزایای آن برخوردار می‌شود.
یک باور غلط و رایج در مورد کمونیسم این است که کشورهای کمونیست ادعا می‌کردند که طبقات اجتماعی را از بین برده‌اند، اما در واقعیت هیچ مقام کمونیستی هرگز ادعا نکرده که طبقات را حذف کرده است، بلکه آنان معمولاً پس از چند سال در رأس قدرت‌بودن، ادعا می‌کردند که طبقات مخالف را ازبین برده‌اند. بیشتر کشورهای کمونیست معتقد بودند که دارای دو طبقۀ اصلی دهقانان و کارگران هستند، درحالی‌که طبقه در درجۀ اول به‌عنوان یک گروه بزرگ اجتماعی تعریف می‌شد که اعضای آن رابطۀ مشترکی با ابزار تولید داشتند.
علاوه‌براین، کمونیست‌ها گروه سومی را مشخص کردند، گروهی که گاهی با عنوان کارگران یقه‌سفید و کارمند و گاهی به‌عنوان روشن‌فکر معرفی می‌شدند. این گروه موقعیت متوسطی را بین طبقات اشغال می‌کردند و «قشر» نامیده می‌شدند نه طبقۀ روشن‌فکران. در سیستم‌های کمونیست گروه بسیار گسترده‌تری را از آنچه بیشتر مردم انگلیسی‌زبان از این اصطلاح می‌فهمند، تشکیل می‌دادند، درحالی‌که «قشر» شامل روشن‌فکران – با ویژگی‌های خلاق علم‌گرا و انتقادی – هم بود. اصطلاح روشن‌فکر معمولاً برای هر کسی با تحصیلات عالی به کار می‌رفت. در واقع این مفهوم اغلب به اندازۀ کافی گسترده بود که تقریباً تمام کارگران یقه‌سفید را دربرمی‌گرفت. در حالت‌های دیگر مفهوم گستردۀ کارگران یقه‌سفید به روشن‌فکران طبقۀ بالاتر و دارای تحصیلات بهتر و کارمندان اداری سطح پایین‌تر که فاقد تحصیلات عالی هستند، تقسیم می‌شد. موضع کمونیست‌ها این بود که هیچ یک از این سه گروه – دو طبقۀ اصلی و یک قشر – گروه‌های دیگر را استثمار نمی‌کنند و این توضیح می‌دهد که چگونه می‌توان طبقات غیرمتخاصم داشت. از طرف دیگر، مقامات کمونیست و جامعه‌شناسان معمولاً بین کار ذهنی و کار یدی و هم‌چنین بین نیروی کار روستایی و شهری تفاوت قائل بودند؛ با این حال، به شکل گیج‌کننده‌ای افرادی که در مزارع دولتی در حومۀ روستا کار می‌کردند، در بسیاری از کشورها به‌عنوان کارگر طبقه‌بندی می‌شدند؛ درحالی‌که معمولاً فقط کسانی‌که در مزارع اشتراکی کار می‌کردند، از طبقۀ دهقانان به حساب می‌آمدند. از دیدگاه کمونیست‌ها مزیت این رویکرد برای طبقه‌بندی این بود که طبقۀ کارگر را بزرگ‌تر نشان می‌داد. بنابراین، این ادعا را توجیه می‌کرد که این جوامع از نظر مارکسیستی برای سوسیالیستی‌شدن به اندازۀ کافی توسعه یافته‌اند. جای تردید است که مارکس چنین ادعاهایی را می‌پذیرفت.
برخی از رهبران کمونیست همانند اولین رهبر کمونیست، لانوس كيسون فومویانه، استدلال می‌کردند که طبقه‌بندی افراد بر اساس قومیت‌شان غیرانقلابی و غیرکمونیستی است. رویکرد او به منزلۀ امتناع از به رسمیت شناختن اختلاف قومی و حق مردم برای مطالبه بود. سایر رهبران از جمله رهبران شوروی تفاوت‌های قومی در جامعه را به رسمیت می‌شناختند، اما در دهۀ ۱۹۷۰ با خوش‌بینی و به شکل غیرواقعی ادعا می‌کردند که همۀ تنش‌های اساسی بین این گروه‌ها بر طرف شده است و گروه‌های قومی ابتدا با هم ترکیب و سپس با هم یکی می‌شوند. این رویکرد عمدتاً از لنین گرفته شده بود که مانند مارکس معتقد بود که هویت‌های ملی و ملی‌گرایی به تدریج با ظهور سوسیالیسم و سپس پیشرفت آن به سمت کمونیزم از بین می‌روند. متأسفانه درگیری‌های قومی گاهی در تعدادی از کشورهای کمونیزمی به شکل آشکار بروز می‌کردند. نمونۀ بارز آن در شوروی ملی‌گرایی لیتوانیایی بود. ادغام اجباری لیتوانی در اتحاد جماهیر شوروی در سال ۱۹۴۰، کمک می‌کند توضیح دهیم که چرا بسیاری از شهروندان این کشور هرگز حکومت مسکو را واقعاً نپذیرفتند.
در اواخر دهۀ ۱۹۶۰ چند کشیش کاتولیک لیتوانیایی خواستار آزادی مذهبی بیشتر برای کشورشان شدند که اکثریت آن هم‌چنان کاتولیک بودند. در نهایت در سال ۱۹۷۱ دو کشیش دستگیر شدند و این منجر به تظاهرات گسترده‌ای شد. خصومت لیتوانیایی‌ها با مسکو در سال ۱۹۷۲ به اوج خود رسید و جوانی به نام روماس کلانتا در اعتراض به سلطۀ شوروی خودسوزی کرد. دفن او در کانوناس، شهر دوم لیتوانی، منجر به تظاهرات گسترده‌ دیگری شد که هزاران لیتوانیایی در آن شرکت کردند. اگرچه این تظاهرات و سایر تظاهرات‌ها با زور توسط مقامات شوروی سرکوب شدند، اما اعتراضات کاملاً خنثی نشد. در نوامبر ۱۹۷۳ کا.گ.ب تلاش مشترکی را برای جلوگیری از ناآرامی‌های طولانی آغاز کرد و تعدادی از مخالفان لیتوانیایی را دستگیر کرد و برای آن دسته از مخالفان ملی‌گرا که به‌عنوان سران حلقه شناخته می‌شدند تا شش سال زندان وضع کردند و این محکومیت برای سال‌ها به‌طور مؤثر جلوى مظاهرات آشکار ضد شوروی در لیتوانی را گرفت.
می‌توان دید که در حوزۀ اجتماعی هم مانند سایر حوزه‌ها سوابق کمونیست‌ها دارای ترکیبی از جنبه‌های منفی و مثبت است. این سوابق باتوجه‌به زمان و کشور گاهی به طرز قابل توجهی متفاوت هستند. برخی از کشورهای کمونیست باقی‌مانده در سال‌های اخیر از سیاست‌های کمونیستی دور شده‌اند، اما اکنون در حال تجدیدنظر در تصمیمات خود هستند.
پس می‌توان نتیجه گرفت که طبقه‌بندی جامعه به بالادست و فرودست و امتیازبخشی بیشتر به یک قشر که عمدتاً قشر مرفه جامعه هستند و کاهش مزایای اجتماعی از گروه و طبقۀ دیگر که الزاماً از دستۀ پایین‌دست جامعه هستند، نتیجۀ معکوس و نامطلوب می‌دهد و باعث برپایی خیزش‌ها و راه‌اندازی تظاهرات و حق‌طلبی‌ها می‌شود و اوضاع جامعه‌ را به تنش و اختلاف سوق می‌دهد.
البته نباید این برداشت را نیز از این نتیجه‌بندی داشت که جامعه در صورت تولید جامعۀ بی‌طبقه می‌تواند موفق عمل کند و راه به‌سوی سرای خوشبختی پیدا کند، بلکه باید هر چیز به مقدار نیاز و ضرورت در جای مناسبش استفاده شود و به هر کس به فراخور توانایی و تلاشش راه برای پیشرفت و تعالی وجود داشته باشد و تنها به‌خاطر قومیت و نژاد و زاده‌شدن و بودن در یک طبقۀ خاص جامعه سبب بازمانی‌اش از راه‌یافتن به مدارج و مراتب بالاتر و بهتر نشود. چنین جامعه‌ای می‌تواند ادعا کند که درست عمل کرده است و در حق ملتش کوتاهی و تقصیر ننموده است.
ادامه دارد…
بخش قبلی | بخش بعدی
Share.
Leave A Reply

Exit mobile version