حسن بصری رحمهالله میفرماید: دو نوع علم وجود دارد. یکی علمی است که در قلب صاحبش جای گرفته و در آنجا جوانه میزند؛ این همان علم مفید است. دیگری علمی است که تنها بر زبان جاری است و به دل راه نیافته است؛ این همان علمی است که بر علیه صاحبش حجت بوده و به ضرر او تمام میشود.[1]
در بیانات ایوب سختیانی رحمهالله آمده است: «برای عالم اسلامی سزاوار است که برای ایجاد تواضع به خاطر خدا خاک بر سر کند».[2]
همچنین ابن عبدوس فرموده است: «هرگاه عالم مورد احترام فراوان قرار گیرد و ارزشش بالا رود، تکبر و غرور به سرعت به دنبال او میآید، مگر اینکه توفیق خداوندی یاور او باشد و خداوند محبت مقام و ریاستطلبی را از او باز دارد.»[3]
واقعهٔ بزرگ شیخ ابو عبدالله اندلسی رحمهالله:
واقعهی شیخ ابو عبدالله اندلسی رحمهالله به قدری بر دلم اثر گذاشته است که بیاختیار از قلب و زبانم جاری میشود و آرزو دارم این واقعه آویزهی گوش هر یک از سالکین راه تصوف و عرفان باشد.
شیخ ابو عبدالله رحمهالله، مشهور به شیخ المشایخ و از بزرگان و اولیای اندلس بود. هزاران خانقاه از دم و نفس ایشان آباد بود و هزاران مدرسه از فیوضات ایشان بهرهمند میشدند. هزاران شاگرد و مرید از محضر ایشان کسب فیض میکردند و گفته میشود تعداد مریدان ایشان به ۱۲ هزار نفر میرسید. یک بار به سفر رفتند و هزاران نفر از مشایخ و علما ایشان را همراهی میکردند که در میان آنها حضرت شبلی و جنید بغدادی نیز حضور داشتند. حضرت شبلی میفرماید: «این قافله پر فیض و برکت با نهایت خیرات و برکات همراه بود. در مسیر راه به روستایی از مسیحیان رسیدیم و وقت نماز به پایان نزدیک میشد. آب در روستا وجود نداشت و در بیرون روستا چاهی بود که چند دختر از آن آب میکشیدند. نگاه شیخ به دختری افتاد و به محض دیدن او، حالت شیخ متغیر گردید.»
حضرت شبلی رحمهالله میفرماید: «سپس شیخ بعد از این ماجرا سر به گریبان فرو برد و تا سه روز از خوردن و نوشیدن باز ایستاد و با کسی صحبت نکرد.» حضرت شیخ میگوید: «تمام خدام پریشان و ناراحت بودند. روز سوم جسارت کرده و با ایشان صحبت کردم و گفتم: “ای شیخ، هزاران مرید از این حالت شما نگران هستند.” شیخ خطاب به آنها گفت: “ای عزیزانم، تا به کی این حالتی که بر من پیش آمده از شما مخفی کنم؟ چند روز پیش چشمم به دختری افتاد و محبتش به قدری در دلم اثر گذاشت که تمام اعضا و جوارحم را فرا گرفت. اکنون هرگز ممکن نیست این سرزمین را رها کنم.”» حضرت شبلی عرض کرد: «ای مرشد، شما پیر و مرشد اهل عراق و در علم و فضل، زهد و قناعت شهرهی آفاق هستید. تعداد مریدان شما از مرز ۱۲ هزار نفر گذشته است. به طفیل قرآن، ما و آنها را رسوا نکنید.» شیخ گفت: «عزیزانم، تقدیر خدا درباره من و شما رفته و لباس ولایت از من سلب گردیده و علامات هدایت از من برداشته شده است.» این را گفت و شروع به گریه کرد و گفت: «ای قوم من، قضا و قدر الهی نافذ گردیده و موضوع از دستم خارج است.»
حضرت شبلی رحمهالله میفرماید: «از این واقعه عجیب شگفتزده شدیم و همه از حسرت به گریه افتادیم و شیخ نیز با ما میگریست. حتی زمین از اشکهای ما خیس شد. مجبور شدیم به طرف وطن (عراق) حرکت کنیم. وقتی این واقعه بزرگ را برای اهل عراق تعریف کردیم، آشوب و غوغا در میان مردم و مریدان به راه افتاد. حتی چند نفر از این غم و حسرت جان باختند و باقی به پیشگاه خدا به دعا و زاری افتادند که ای مقلب القلوب، شیخ ما را هدایت فرما و مقام و مرتبه از دست رفتهاش را به او بازگردان. بعد از آن، درب خانقاهها بسته شد و تا یک سال در این غم و حسرت در فراق شیخ بیتاب بودیم.»
«بعد از یک سال، چند نفر به جستجوی شیخ بیرون شدیم. اهل روستا گفتند: “او در جنگل خوک میچراند!” ما گفتیم: “پناه بر خدا، این چه ماجرایی است؟” اهل روستا گفتند: “او از دختر سردار خواستگاری کرده و پدر دختر خواستگاری او را با همین شرط قبول کرده است و اکنون او مأمور چرانیدن خوکهاست!”»
«با شنیدن این واقعه، حیرت ما بیشتر شد و گویا جگر ما پاره شد و بدون اختیار طوفان اشک از چشمان ما جاری شد. با مشکل خود را به جنگل رساندیم و او را مشغول چرانیدن خوکها دیدیم، در حالی که کلاه مسیحیت بر سر و زنار بر کمر بسته بود و بر همان عصایی تکیه زده بود که در هنگام وعظ و خطبه به آن تکیه میزد. این بیشتر به زخمهای ما نمک میپاشید.»
«شیخ با دیدن ما سرش را پایین انداخت. ما نزدیک رفته و سلام کردیم. شیخ آهسته جواب سلام ما را داد. حضرت شبلی رحمهالله عرض کرد: “ای شیخ، با آن دریای علم و فضل و تفسیر و حدیث، چه حالی است که بر شما پیش آمده است؟” شیخ عرض کرد: “عزیزانم، این به اختیارم نیست. مولایم مرا هر گونه خواسته، همانگونه کرده است و بعد از این همه تقرب، خواستهاش این شد که مرا از درگاهش براند. کیست که بتواند قضایش را به تأخیر بیندازد؟”»
«شیخ با نگاهی به آسمان گفت: “ای مولای من! من هرگز گمان نمیکردم که مرا خوار و ذلیل کرده و از درگاهت برانی.” سپس به درگاه خدا استغفار کرد و به گریه افتاد. او به شبلی گفت: “دیگران را ببین و از آنها عبرت بگیر.”»
«شبلی با حالتی گریان عرض کرد: “پروردگارا، از بارگاه تو کمک میخواهیم و فقط از تو استعانت میکنیم و در هر کاری به تو اعتماد میکنیم. این مشکل را از ما دور گردان.”»
«سپس شبلی پرسید: “ای شیخ، شما قرآن را با هفت قرائت حفظ بودید. آیا چیزی به یاد دارید؟” شیخ پاسخ داد: “فقط دو آیه از قرآن به یاد دارم: [وَمَن يُهِنِ اللَّهُ فَمَا لَهُ مِن مُّكْرِمٍ إِنَّ اللَّهَ يَفْعَلُ مَا يَشَاءُ] – ‘کسی را که خدا ذلیل گرداند، کسی نمیتواند او را عزت دهد، بدون شک آنچه را که بخواهد انجام میدهد.’[4]
[وَمَن يَتَبَدَّلِ الْكُفْرَ بِالْإِيمَانِ فَقَدْ ضَلَّ سَوَاءَ السَّبِيل] – ‘و کسی که ایمان را با کفر عوض کند، همانا راه راست را گم کرده است.”»[5]
شبلی پرسید: «ای شیخ، شما بیش از ۳۰,۰۰۰ حدیث با سندشان حفظ داشتید. آیا اکنون چیزی به یاد دارید؟» شیخ پاسخ داد: «مَن بَدَّلَ دِينَهُ فَاقْتُلُوهُ»؛ «کسی که دینش را عوض کرد، او را بکشید.»[6]
حضرت شبلی رحمهالله میفرماید: «ما شیخ را در همان حالت رها کردیم و به سوی بغداد حرکت کردیم. هنوز سه منزل را طی نکرده بودیم که در روز سوم، شیخ را دیدیم که در نهری غسل کرده و بیرون میآید و با صدای بلند شهادتین را تکرار میکند. خوشحالی ما در آن لحظه وصفناپذیر بود، بهویژه برای کسی که از اندوه و حسرت قبلی ما آگاه بود.»
از شیخ پرسیدیم: «ای شیخ! این ابتلا و آزمایش شما باید علتی داشته باشد؟ شیخ پاسخ داد: “آری، زمانی که به آن روستا رسیدیم و بتخانهها و آتشپرستان و صلیبپرستان را دیدم که به عبادت غیر خدا مشغولاند، در دلم مقداری تکبر و غرور به وجود آمد که ما مؤمن و موحدیم و این بدبختان چقدر جاهل و احمقاند که چیزی بیحس و بیجان را پرستش میکنند. در همان لحظه ندایی از غیب به گوشم رسید که: ‘این ایمان و توحید کمال ذاتی تو نیست بلکه همهی آنها توفیق ما است. آیا ایمانت را به اختیار خود میدانی؟ به زودی به تو نشان خواهیم داد!’ در همان لحظه احساس کردم که گویا پرندهای از قلبم پرواز کرد که در حقیقت آن ایمان بود.”»
هدف از نقل این واقعه بیان همین مطلب آخر است، وگرنه اصل این واقعه به تفصیل در کتاب «آپ بیتی» در رساله سلوک اکابر و واقعه عبرتانگیز شیخ اندلسی آمده است. این تکبر چنان بلایی است که حتی شیخ المشایخ را از کجا به کجا رساند. خداوند ما را از فضل و کرم خود از این مصیبت بزرگ نجات دهد. آمین.[7]
همانطور که در این داستان دیدیم، غرور میتواند یک عالم را به مسیر نابودی بکشاند. تنها کافی است که ذرهای غرور در دلش رخنه کند تا زندگی و علمش را به خطر اندازد. از این داستان عبرت بزرگی میگیریم. نباید فکر کنیم که با عالم شدن یا کسب تخصص، دیگر همه چیز تمام شده و از همه امتحانات عبور کردهایم. در واقع، این تازه آغاز کار است و نباید فریب این را بخوریم که چون عالم شدهایم، میتوانیم هر کاری که میخواهیم انجام دهیم. دوران طلبگی را گذراندهایم و حالا میتوانیم تمام کتابها را تدریس کنیم و چندین شاگرد داشته باشیم. این تفکر میتواند منجر به غرور شود. اکنون باید از علم خود که با سختیها و مشقتهای بسیار کسب کردهایم، مراقبت کنیم و نگذاریم شیطان ما را فریب دهد.
چند سال درس خواندن فقط کلیدی است که به دست آوردهایم. هنوز علمهای بسیاری در جهان وجود دارد که حتی نامشان را نشنیدهایم. باید جوینده علم باشیم و پس از فارغالتحصیلی نیز به راه خود ادامه دهیم و نگذاریم کسی مانعمان شود. نباید این فکر به ذهنمان بیاید که تنها عالم شدن کافی است و چند سال درس خواندن بس است. اولین مانع بعد از فارغالتحصیلی، غرور است که میتواند ما را از علم محروم کند. برخی از طلاب در دوران تحصیل، برخی چیزها را نادیده میگیرند و میگویند هنوز زود است به مطالعه دیگر کتب بپردازیم یا به موضوعات غیر درسی مشغول شویم. با این طرز تفکر، خود را گول میزنند و در نهایت میبینند که فارغالتحصیل شدهاند ولی هیچ تغییری در آنها رخ نداده است. فکر میکنند بعداً که عالم شدند به این مسائل رسیدگی خواهند کرد، اما در واقع چنین نمیشود و به چیزهای دیگر مشغول میشوند و این مسائل را فراموش میکنند.
مدرسه مانند رحم مادر است؛ هر جزء بدن کودک در رحم مادر تکمیل شود، کودک سالم به دنیا میآید. اگر کودک در رحم مادر یک پا نداشته باشد، آیا پس از تولد برای او پا ساخته میشود؟ قطعاً چنین نیست. مثال کسی که به اعمالش پایبندی ندارد و در مدرسه قانونشکنی میکند یا غرور دارد و خود را در مدرسه اصلاح نمیکند، آیا بعد از فارغالتحصیلی اصلاح میشود؟ بنابراین، باید تا زمانی که در مدرسه هستیم، خود را بسازیم، نه بعد از آن.
[1] ـ تذکرة الحفاظ، طبقات الحفاظ للذهبي، ج۲، ص ۹۸.
[2] ـ ابوبکر، ایوب بن ابی تمیمه کیسانِ سختیانی عنزی بصری، بزرگ فقها و عالمان بصره در عصر خویش و یکی از پیشوایان نامدار و از تابعین زاهد و عابد و از حافظان حدیث به شمار میرفت. ابن سیرین از او روایت کرد و ابن سعد درباره او گفته است: او در ثبت و حفظ حدیث دقیق، مطمئن، حجت بود وی در ۶۵ سالگی به سال ۱۳۱ ق درگذشت. بنگرید تهذيب التهذيب، ابن حجر العسقلاني، ج ۱ ،ص ۳۹۷.