نویسنده: خالد یاغیزهی
رادمردان زبدهی تاریخ؛ خلیفهی کامل
بخش اول
خلیفهای که نمونهای از الگوهایی است که در طول قرون متمادی فقط یکبار آنها را میبینی و در تمام تاریخ ملتها نیز همانندش به جز چند نفر انگشت شمار یافت نمیشود.
عالمی بود که علمای بزرگ در مقابلش بسان دانشآموز بودند، نویسندهای بود که نویسندگان بلیغ در جلویش مبتدی میبودند، دیندار بود؛ دینِ عمل، نه دین زبان، دینِ اخلاص و نهانی، نه دین ریا و عیانی، آنچنان برای خداوند متواضع بود که مسکین کوچکی به نزدش بزرگ میبود و در راه خدا چنان شدید بود که زورگوی سرکش پیشش ذلیل میشد، فقیرانه زیست؛ در حالیکه گنجینههای زمین را در دست داشت، زندگی را با پاکدامنی و محرومیت گذراند؛ در حالیکه زیبارویان دنیا تحت سلطهاش بودند، پادشاهی که اگر انسانی نمیبود، میگفتم فرشته است.
دابق روستایی است در نواحی حلب از بخشهای «عزاز» که اردوگاه نظامی پیشروی مبارزه با روم در آن قرار داشت، دومین زمستانی بود که خلیفهی جوان، سلیمان بن عبدالملک به همراه لشکر و دولتمردانش در دابق مرزبانی میکردند تا به لشکری که برادرش مسلمه فرماندهی آنرا بر عهده داشت و قسطنطنیه را محاصره کرده بود، کمک کند؛ اما امیدی به پیروزی در این میدان نبود و لشکر مسلمه آسیبپذیر شده و روح معنویش رو به ضعف نهاده بود، لازم بود که محاصره شکسته شود و نظریه کارشناسان نظامی و خردمندان قوم هم همین بود؛ اما سلیمان هنوز اصرار بر محاصره داشت، «تبی» در میان لشکر شیوع پیدا کرد و پیاپی جان نظامیان را میگرفت، تا اینکه از خادمان خلیفه هم کسی سالم نماند که آب وضویش را تهیه کند؛ لذا بر منبر رفت و به ایراد سخن پرداخت، صدایش مسجد را پر کرده بود، تب به سراغ او هم آمد و صدایش ضعیف شد و او را به همین حالت به خانه بردند، پسر کوچکش را ولیعهد خویش قرار داد؛ اما مشاور ویژهاش رجاء بن حيوه او را از اینکار بازداشت و آنقدر در گوشش خواند که راضی شد، مرد نیک، «عمر بن عبدالعزیز» را ولیعهد خود قرار دهد، سلیمان گفت: او مرد خوبی است؛ البته فرزندان عبدالملک راضی نمیشوند که خلافت از آنها گرفته شود، گفت: پس از او یزید بن عبدالملک را ولیعهد قرار بده. عهدنامه را همچنین نوشت.
شاهزادگان بنیامیه و اشراف مردم را فراخواند و از آنان نسبت به محتوای عهدنامهی بسته شده، بیعت گرفت، عمر پیش رجاء آمد و گفت: ای رجاء! میترسم که حکومت به من سپرد شده باشد، به خدا قسم! توانایی آن را ندارم، همین الآن که زنده است، به من خبر ده تا آن را به دیگری بسپارد، آنگاه سپاسگزارت خواهم بود.
گفت: نه، به خدا قسم! تو را به چیزی خبر نمیدهم، عمر خشمگین شد و برگشت، هشام هم پیش او آمد و گفت: ای رجا! میترسم که حکومت را به کسی غیر از من سپرده باشد، سپاسگزار و ممنون احسانت خواهم بود، اگر همین الآن که او زنده است مرا خبردهی که آن را به من بسپارد.
گفت: نه، به خدا قسم! چیزی به تو نخواهم گفت. هشام خشمگینانه برگشت، سلیمان وفات کرد.
رجاء مردم را جمع نمود و نوشته را باز کرد، دیدند که ولیعهد، عمر است، پسران عبدالملک غوغا کردند، وقتی که بعد از او یزید را نام برد، ساکت شدند، عمر افتاد و نتوانست که بلند شود، گفت: به خدا من آن را نه به پنهانی از خدا خواسته بودم و نه آشکارا.
مردم شانههایش را گرفته و او را بر منبر نشانده و ساکت شدند، عمر گفت: ای مردم! نه در این باره با من مشورت شده و نه به من اختیار داده شده است و نه به آن نیازی دارم، بیعتم را از شما پس گرفتم و با هر که میخواهید، بیعت کنید.
فریادها از هر سو به پا خاست که غیر از تو دیگری را نمیخواهیم، آنگاه ایستاد و به ایراد خطابهی سلطنتی پرداخت و در آن، منشور و سیاست حکومتش را واضح گردانید و گفت که او مالک شریعت نیست و شارع الله تعالی است، لیکن فقط سلطهی اجرایی در دست اوست و اگر او با شریعت مخالفت کند، مخالفت خودش واجب میشود.
گفت که خلیفه سردار ملت و مالک آنان نیست؛ بلکه امیر و خادم ملت است و همچنان بیان فرمود: اما بعد؛ یقیناً بعد از پیامبر شما پیامبری دیگر و بعد از قرآن، کتاب دیگری وجود ندارد؛ آگاه باشید که آنچه خداوند حلال گردانیده، تا قیامت حلال است و آنچه او حرام کرده، تا قیامت حرام است، آگاه باشید! که من شریعتگذار نیستم؛ بلکه مجری شریعتم، مبتدع نیستم و متبع هستم، متوجه باشید که از هیچکسی نباید در معصیت الهی اطاعت شود، آگاه باشید که من بهترین شما نیستم، بلکه مردی از شما هستم که خداوند متعال بار مرا سنگینتر از شما کرده است.
زمین از دبدبهی کاروان رسمی به لرزه آمد و سراپردههای شاهی آماده گردید، همه را رد کرد و گفت: نیازی به این سواریها ندارم، آنها را ببرید و قاطرم را بیاورید، بر قاطرش سوار شد و به سوی چادرش رفت و دستور داد تا کاروان رسمی را منحل کنند و اثاثیهی سراپردههای شاهی و لباسهای زیبا به فروش برسند و پولشان در بیت المال گذاشته شود، فضای قبلی چنین بود و مردم گمان کردند که امری همانند امور شناخته شدهی قبلی است، خلیفهای میرود و خلیفهی دیگری میآید و همه چیز بهجای خود باقی میماند.
سایبان خانه تغییر میکند؛ اما برای کسی که در خانهای سرد و تاریک نشسته است، تغییر سایبان چه سودی دارد؟