محبت محمد مصطفی (صلی الله علیه وسلم) (بخش چهاردهم)
۴. معاذ بن عفراء و معاذ بن عمرو بن جموح (رضی الله عنهما):
حضرت عبدالرحمن بن عوف (رضی الله عنه) میگوید: وقتی در صف جهاد روز غزوه بدر ایستاده بودم، به چپ و راست خودم نگاه کردم و دیدم که من در میان دو جوان انصاری هستم که کم سن هستند. آرزو کردم ای کاش در میان دو نفر قویتر از آنها بودم. یکی از آنها دستم را فشرد و گفت: ای عمو، آیا ابوجهل را میشناسی؟ گفتم: بله، ای برادرزاده، با او چه کار داری؟ گفت: با خبر شدم که او پیامبر (صلی الله علیه وسلم) را دشنام میدهد. قسم به ذاتی که جانم در قبضه قدرت اوست، اگر او را ببینم از او جدا نمیشوم مگر اینکه یکی از ما بمیرد. من از او تعجب کردم. پس دیگری دستم را فشرد و همانند گفته او را به من گفت. چیزی نگذشت که ابوجهل را دیدم که در میان مردم گشت میزد. گفتم: این همان کسی است که شما در مورد او از من پرسیدید. پس با شمشیرهایشان به سوی او حمله بردند و او را کشتند و سپس به نزد رسول الله (صلی الله علیه وسلم) برگشته و ایشان را خبر دادند. رسول الله (صلی الله علیه وسلم) فرمود: چه کسی از شما دو نفر او را کشته؟ هر یک از آنها گفت: من کشتم. پیامبر (صلی الله علیه وسلم) فرمود: آیا شمشیرهایتان را پاک کردید؟ گفتند: خیر. پس پیامبر (صلی الله علیه وسلم) به شمشیرهای آن دو نگاه کردند و فرمودند: هر دوی شما او را کشتهاید. و آن دو نفر معاذ بن عفراء و معاذ بن عمرو بن جموح (رضی الله عنهما) بودند.[1]
۵. زن انصاری:
حضرت انس بن مالک (رضی الله عنه) میفرماید: روز جنگ احد اهل مدینه با صدای بلند جیغ زدند و گفتند: محمد کشته شد. تا اینکه صداها در اطراف شهر زیاد شد. زن انصاری خارج شد به او خبر دادند که پدر، فرزند، همسر و برادرش شهید شدند. پس بر هر یک که گذر میکرد میپرسید: «این کیست؟» جواب میدادند: «پدرت، برادرت، همسرت و فرزندت هستند.» آن زن میگفت: «رسول الله (صلی الله علیه وسلم) چه شد؟» گفتند: «جلوتر است،» تا اینکه پیش رسول الله (صلی الله علیه وسلم) برده شد و کناره لباس پیامبر (صلی الله علیه وسلم) را گرفت و گفت: «پدر و مادرم فدایت یا رسول الله! زمانی که شما از هر اذیتی سالم باشید من دیگر پروایی ندارم.»[2] حضرت سعد بن ابی وقاص (رضی الله عنه) میفرماید: «پیامبر (صلی الله علیه وسلم) بر زنی از بنی دینار گذر کردند که همسر، برادر و پدرش همراه پیامبر (صلی الله علیه وسلم) در جنگ احد شهید شده بودند. زمانی که بر او در مورد آنها خبر داده شد گفت: “رسول الله (صلی الله علیه وسلم) چه شد؟” گفتند: “او خوب است ای امفلان شکر خدا همانگونه است که دوست داری.” آن زن گفت: “او را به من نشان دهید تا ببینم.” به سوی پیامبر (صلی الله علیه وسلم) اشاره شد تا که دید و گفت: “هر مصیبتی غیر از مصیبت شما کم و آسان است.”»[3]
۶. زید بن دثنه و خبیب بن عدی (رضی الله عنهما):
حضرت ابوهریره (رضی الله عنه) میفرماید: پیامبر اکرم (صلی الله علیه وسلم) گروهی را بهعنوان جاسوس فرستاد و حضرت عاصم بن ثابت (رضی الله عنه) را به عنوان فرمانده آنها تعیین کرد. آنها به سوی مأموریت خود حرکت کردند و در مسیر میان عسفان و مکه اقامت گزیدند. قبیلهای از هذیل به نام بنو لحیان از حضور آنها با خبر شدند و با تقریباً صد مرد تیرانداز به تعقیب آنها پرداختند. تعقیبکنندگان، هسته خرمایی از خرمای مدینه را یافتند و گفتند این خرما متعلق به اهل یثرب (مدینه) است. آنها مسلمانان را تعقیب کردند تا به آنها رسیدند. وقتی حضرت عاصم بن ثابت و یارانش (رضی الله عنهم) از نزدیک شدن دشمنان آگاه شدند، به مکانی بلند پناه بردند. بنو لحیان آنها را محاصره کردند و پیشنهاد دادند که اگر آنها تسلیم شوند، کسی را نخواهند کشت. حضرت عاصم (رضی الله عنه) پاسخ داد: من به عهد کافران پایین نخواهم آمد. او دعا کرد که خداوند خبر شهادت آنها را به پیامبر (صلی الله علیه وسلم) برساند. سپس آنها با دشمنان جنگیدند و حضرت عاصم به همراه هفت نفر دیگر به شهادت رسیدند.
حضرت خبیب بن عدی، زید بن دثنه و یکی دیگر از صحابه باقی ماندند. آنها قول امان بنو لحیان را پذیرفتند و تسلیم شدند. بنو لحیان بندهای کمانهای خود را باز کردند و شروع به بستن آنها کردند. فرد سوم هشدار داد که این اولین خیانت آنهاست و از همراهی با آنها خودداری کرد و گفت: من برای خود الگویی دارم. آنها او را کشتند. حضرت خبیب و زید را به مکه برده و فروختند. بنو الحارث بن عامر حضرت خبیب را خریدند. حارث در جنگ بدر شرکت داشته و در اسارت مسلمانان بود. آنها تصمیم به قتل حضرت خبیب گرفتند. او برای تراشیدن موهای زاید خود از یکی از دختران حارث تیغی قرض گرفت. یک بار کودکی نزد حضرت خبیب آمد در حالی که تیغ در دست او بود. وقتی دختر این صحنه را دید، بسیار ترسید، اما حضرت خبیب به او اطمینان داد که اگر خداوند بخواهد، او کودک را نخواهد کشت. آن دختر همیشه میگفت که او هرگز اسیری بهتر از حضرت خبیب ندیده است. حضرت خبیب در حالی که در زنجیر بود، از خوشههای انگور میخورد، در حالی که در آن زمان در مکه میوهای نبود. این روزی بود که خداوند به او داده بود.
سپس او را به خارج از حرم بردند تا او را بکشند. حضرت خبیب درخواست کرد که دو رکعت نماز بخواند. پس از نماز، او گفت که اگر آنها فکر نمیکردند که او از مرگ میترسد، نمازش را طولانیتر میکرد. و او اولین کسی بود که دو رکعت نماز خواندن پیش از شهادت را مرسوم کرد.
لقد جمع الأحزاب حولي وألبّوا قبائلهم واستجمعوا كل مجمع
وقد جمعوا أبناءهم ونساءهم وقربت من جذع طويل ممنع
إلي الله أشكوا كربتي بعد غربتي وماجمع الأحزاب لي حول مصرعي
فذا العرش صبرني علي ما يراد بي فقد بضعو الحمي و قد ياس مطمعي
و قد خيروني الكفر و الموت دونه وقد ذرفت عيناي من غير مجزع
و ما بي حذار الموت أني ميت ولكن حذاري جحم نار ملفع
وذلك في ذات الاله و إن يشأ يبارك علي أوصال شلو ممزع
فلست أبالي حين أقتل مسلماً علي أي جنب كان في الله مصرعي
ترجمه: «تمام گروهها اطراف من جمع شدند و تمام قبایل را علیه ما متحد ساختند. با تمام توان، افراد را از هر زن و فرزندی که در راههای دور و دشوار بودند، جمعآوری کردند. به درگاه خداوند از غم و غربتی که داشتم و از استحکامی که گروهها در اطراف من ایجاد کرده بودند، شکایت میکنم. صاحب عرش به من صبر عطا کرده است در برابر آنچه آنها نسبت به من اراده دارند. آنها گوشتهای مرا تکه تکه کرده و هر امیدی را از من سلب کردهاند. مرا بین کفر و مرگ قرار دادهاند، و چشمانم بدون هراس و نگرانی اشک میریزند. من از مرگ نمیترسم، زیرا مرگ برای من حقیقت دارد. ولی من از آتشی که میسوزاند میترسم. و این همه برای خداوند است و اگر او بخواهد، بر تکههای پاره شده بدنم برکت میدهد. من نگران نیستم اگر در حالت اسلام کشته شوم و به خاطر خدا هر جا که افتاده باشم.»
در همین حال، ابوسفیان که در آن زمان سرور و رئیس قریش بود، نزد او آمد و گفت: «ای خبیب، تو از بنی حجب که تیرهای از انصار هستی، و بین ما و شما هیچ قرابتی نیست. آیا تو دوست نداری که محمد، که از فرزندان ماست، در دست ما باشد و ما همان کاری را که با تو میکنیم با او بکنیم، و تو در کنار اهل و خانوادهات باشی؟» خبیب گفت: «به خدا، من هرگز خوشحال نمیشوم که محمد در جایی باشد و خاری به او برخورد کند، حتی اگر من در امان باشم.» سپس عقبه بن الحارث برخاست و خبیب را به شهادت رساند.[4]