
نویسنده: مفتی عبیدالله نورزهی
بحرانهای لیبرالیزم در جهان معاصر
بخش یازدهم
کلاسیک و مدرن:
با در نظر گرفتن اختلافات موجود، لیبرالیزم معمولاً به دو دسته عمده تقسیم میشود:۱. کلاسیک ۲. مدرن. لیبرالیزم کلاسیک اهداف محدودی دارد و بهطور کلی مکتبی سیاسی است، لیبرالیزم مدرن نامحدود است و اهدافش عمومی. گفته شده که لیبرالیزم مدرن، تهدیدی برای نوع کلاسیک آن محسوب میشود.[1]
تمرکز لیبرالیزم کلاسیک بر دولت محدود، حفظ حاکمیت قانون، پرهیز از قدرت استبدادی، مسئولیت افراد برای سرنوشت خود و حفاظت از مالکیت شخصی و قراردادهاست، لیبرالیزم کلاسیک لزوماً یک مکتب دموکراتیک نیست؛ زیرا قطعیتی وجود ندارد که حکومت یا منافع اکثریت با حکومت قانون، حق مالکیت و آزادیهای مدنی همراستا باشد، اینان همچنین با دولت رفاهی نیز منازعه دارند؛ زیرا اعتقاد دارند هر فرد باید به دنبال رفاه خود باشد.[2]
«توماس هابز» تلاش داشت که هدف و توجیه قدرت دولت را بعد از جنگ داخلی انگلستان تشریح کند، وی برای این کار از ایدهی حقوق طبیعی استفاده کرد و با توسل به مفهوم قرارداد اجتماعی نتیجه گرفت که نظام پادشاهی نظام ایدهآل و تنها نظام مطلوب برای جامعه است. «جان لاک» وقتی که نظریه «هابز» از قرارداد اجتماعی و حقوق طبیعی را بر میگرفت، بحث کرد که وقتی پادشاه یک فرد ظالم و مستبد میشود، خود موجب نقض قرارداد اجتماعی شده که باعث به مخاطره افتادن زندگی، آزادی و مالکیت شهروندان به عنوان حق طبیعی ایشان میشود، وی نتیجه میگیرد که مردم حق دارند که علیه فرد مستبد و ظالم قیام کرده و او را به زیر کشند، لاک با قراردادن زندگی، آزادی و مالکیت به عنوان ارزشهای اساسی و مافوق قانون و قدرت حکومت، لیبرالیزم را بر پایهی نظریهی قرارداد اجتماعی تعریف میکند، از نظر اولین اندیشمندان دورهی روشنگری، پاسداشت حقوق اساسی زندگی (مهمترین در بین آنان آزادی و مالکیت خصوصی) نیازمند شکلدهی حاکمیتی است که بتواند نظام قضایی فراگیری داشته باشد.[3]
لیبرالها معتقدند که انسانها به طور ذاتی از غرایز خود پیروی کرده و به دنبال منافع شخصی خود هستند. تنها راه جلوگیری از این طبیعت خطرناک و رهایی از آن، ایجاد یک قدرت مشترک بین افراد و مافوق همه آنهاست که قادر باشد به شیوهای اجباری و با ضمانت اجرایی میان این کشمکشها و برخورد منافع و غرایز مردم داوری کند.[4]
این قدرت میتواند در چهارچوب یک جامعهی مدنی شکل گیرد که به افراد اجازه میدهد داوطلبانه به انعقاد قرارداد اجتماعی با قدرت حاکم بپردازند، سرنوشت خود را تعیین کرده و حقوق طبیعی خود را به دولتی که خود انتخاب کردهاند منتقل کنند تا بتواند از زندگی، آزادی و مالکیت آنها محافظت کند، این لیبرالهای اولیه اغلب دربارهی مطلوبترین و مناسبترین شکل حکومت با یکدیگر توافق ندارند؛ اما همگی در این عقیده مشترک هستند که آزادی یک حق طبیعی است و هر گونه محدود کردن آن نیاز به توجیه قوی دارد، لیبرالها عموماً به دولت محدود معتقدند، گرچه برخی از فلاسفهی لیبرال آشکارا کلیت دولت را مورد تقبیح قرار میدهند. به عنوان مثال، توماس پین در این زمینه مینویسد: دولت حتی در بهترین وضعیت خود یک شر لازم است.[5]
به عنوان بخشی از پروژهی محدود کردن قدرت دولت، نظریهپردازان متعدد لیبرال همچون جیمز مدیسون و بارون دو مونتسکیو از ایدهی تفکیک قوا دفاع میکنند؛ نظامی که طراحی شده تا قدرتهای حکومت را بهطور مساوی در بخشهای اجرایی، قانونگذاری و قضایی توزیع کند، دولتها باید بفهمند که لیبرالها از این ایده دفاع میکنند که شهروندان حق دارند به تمام روشهای ممکن، حتی خشونت و انقلاب اگر نیاز شد، علیه دولت نامطلوب از نظر خودشان، قیام کرده و آن را به زیر کشند.[6]
لیبرالهای معاصر به شدت تحت تأثیر لیبرالیزم اجتماعی بوده و هنوز شدیداً از دولت محدود مبتنی بر قانون اساسی حمایت میکنند، در حالی که از طرف دیگر مدافع خدمات دولتی و محلی برای تضمین حقوق برابر افراد هستند. لیبرالهای مدرن ادعا میکنند که تضمینهای رسمی و تشریفاتی برای حقوق افراد، وقتی که ایشان توان استفاده از آنها را نداشته باشند، بیمعنی است و بنابراین قائل به نقش بیشتر دولت در زمینهی ادارهی امور اقتصادی میباشند.[7]
لیبرالهای اولیه همچنین زمینهی جدایی کلیسا از دولت و دین از سیاست را فراهم آوردند. لیبرالها، همچون پیشگامان خود در دوران روشنگری، معتقدند که هر گونه نظم اجتماعی و سیاسی ناشی از رفتارها و اعمال انسانی است، نه ناشی از یک ارادهی الهی،[8] بسیاری از لیبرالها آشکارا با عقاید دینی و مذهبی دشمنی میورزیدند؛ اما بیشتر مخالفت ایشان با دخالت دین در امور سیاسی حول این بحث بود که ایمان به خودی خود میتواند کامیابی را برای افراد به ارمغان آورد و نیازی به حمایت یا اداره توسط دولت ندارد.[9]
فراتر از تبیین نقشی مشخص برای دولت در یک جامعهی مدرن، لیبرالها تأکید شدیدی بر معنا و طبیعت مهمترین اصل در فلسفهی لیبرال دارند: آزادی. از سدهی هفدهم تا سدهی نوزدهم، لیبرالها از آدام اسمیت گرفته تا جان استوارت میل، آزادی را به معنای فقدان دخالت دولت یا هر فرد دیگری در نظر میگرفتند و ادعا میکردند هر شخص باید این آزادی را داشته باشد که بتواند ظرفیتها و تواناییهای منحصربهفرد خویش را بدون اینکه مورد تعرض دیگران قرار بگیرد، پرورش و توسعه دهد.[10]
کتاب «آزادی میل» ۱۸۵۹، یکی از متون کلاسیک در زمینهی فلسفهی لیبرال، بیان میکند که: تنها آزادی که شایستهی این نام است، این است که منافع و خواستهای خویش را به شیوهی دلخواه و منحصربهفردمان پیگیری کنیم.[11] حمایت از سرمایهداری بازار آزاد نیز همیشه با این آزادی همراه بودهاست. فردریش هایک در کتاب خود، «راه بردگی» ۱۹۴۴، بحث میکند که اتکا به بازار آزاد از تمامیتخواهی دولت جلوگیری میکند.[12]
ادامه دارد…
[3] ـ Young, pp. ۳۰–۱..
[4] ـ Young, p. ۳۰..
[5] ـ Young, p. ۳۱..
[6] ـ Young, p. ۳۲. .
[7] ـ Young, pp. ۳۲–۳..
[8] ـ Gould, p. ۴..
[9] ـ Young, p. ۳۳..
[10] ـ Wolfe, p. ۷۴..
[11] ـ Adams, pp. ۵۴–۵..
[12] ـ Wempe, p. ۱۲۳..