در همین مدت، یک بار «فخرالدین عثمان» که ناظم قصر شاهی و در واقع منتظم اعلی سلطنت مصر بود، بالای سقف یک مسجد در مصر ساختمانی برای طبل و دهل زدن درست کرد. پس از تعمیر، در آن دهل به صدا درآمد. شیخ از این ماجرا مطلع شد و بهعنوان قاضی و مسئول تعمیر مساجد، دستور انهدام این ساختمان را صادر کرد و اعلام کرد که از این به بعد فخرالدین، مردود الشهادت است. همچنین، شیخ از مسئولیت قضا استعفا داد. این اقدام شیخ باعث نشد که مقامش در نظر سلطان کاهش یابد، اما او دوباره به عنوان قاضی منصوب نشد.
نفوذ فتوی شیخ به حدی بود که سلطان مصر نمایندهای نزد خلیفه بغداد فرستاد و پیام سلطان را به خلیفه رساند. خلیفه پرسید: «این پیام را تو از زبان خود سلطان شنیدهای؟» نماینده پاسخ داد: «خیر، من این پیام را از زبان مسئول دفتر و قصر سلطان (فخرالدین) شنیدهام.» خلیفه گفت: «او بنابر فتوی شیخ عزالدین مردود الشهادة است. من پیامی را که توسط فخرالدین برسد، نمیپذیرم.» در نتیجه، نمایندهی سلطان برگشت و از خود سلطان تصدیق و پیامی مجدداً گرفت و دوباره پیش خلیفه رفت. در این نوبت، خلیفه پیام را پذیرفت و اقدام کرد.
قصه تعجبآور شهامت شیخ این است که روز عید بود و شاه در دربارش با کر و فر روی تختش نشسته بود. در دو طرف، دو ردیف سربازان مودب ایستاده بودند و امرا میآمدند و با تشریفات خاصی زمینبوسی میکردند. در همین مجمع و حالت مخصوص، شیخ شاه را با نام کوچکش صدا کرد و گفت: «ایوب! خدا را چه جواب خواهی داد اگر از تو بپرسد که مگر من سلطنت مصر را به تو دادم تا در آن مَیفروشی و مَینوشی آزاد باشد؟!» پادشاه گفت: «منظورت چیست؟ واضحتر بگو.» شیخ فرمود: «در فلان مغازه مشروب با کمال آزادی به فروش میرسد و کارهای ناگفتنی دیگری نیز انجام میشود و تو در کارهای خودت سرگرم هستی.» شاه گفت: «جناب، تقصیر من چیست؟ پروانهی کسبش را در زمان پدرم گرفته است.» شیخ فرمود: «پس تو از کسانی هستی که میگویند “إنا وجدنا آباءنا على أمة”؛ ما از روش نیاکانمان پیروی میکنیم.» سلطان متاثر شد و بلافاصله دستور داد شرابفروشی ممنوع شود.
یکی از شاگردان شیخ عزالدین گفته است: پس از برگشتن شیخ از دربار سلطان، از او پرسیدم: «این چه برنامهای بود؟» شیخ فرمود: «هنگامی که سلطان را در این شان و شوکت دیدم، ترسیدم که در عجب و غرور مبتلا نگردد و به دام نفس اسیر نشود. برای اصلاح وی این صحبتها را گفتم.» پرسیدم: «در این حالت شما احساس ترس نکردید؟» شیخ فرمود: «در آن لحظه، جلال خداوندی طوری بر من غالب بود که در مقابلهی آن، اینها به نظرم مانند گربه بودند.»
جهاد علیه فرنگیان
در این مدت، هر لحظه از حملهی فرنگیان احساس خطر میشد. یک بار ارتش فرنگیان تا منصوره، خاک مسلمانان را اشغال کردند. شیخ در این سفر به همراهی مسلمین در جنگ علیه فرنگیان شریک بود و نزد خدا مقام مستجابالدعوة بودن را داشت. ابن السبکی در «طبقات» نوشته است: «چنانچه به برکت دعایشان، مسلمین پیروز شدند. در دریا طوفانی شد و اکثر کشتیهای فرنگیان شکستند و بیشتر افراد ارتش کفار در دریا غرق شدند.»
شیخ عزالدین بن عبدالسلام و تشویق سلطان در برابر تاتارها
تاتاریان بر بغداد یورش برده بودند و وضعیت بر این تمدن و فرهنگ قدیمی اسلامی غیر عادی بود. توان و قدرت مسلمین از همگسیخته شده و ترس و وحشت، قدرت و توان آنان را مغلوب ساخته بود.
آری، وقوع همهی این تحولات بیسبب نبود. به همین خاطر، مسلمانان به خوبی مشاهده کرده بودند که خورشید درخشان و پر حرارت عظمت و عزتشان چگونه به خاموشی گرایید، عصمت و شرافت زنانشان چگونه بازیچه هوسرانان و عیاشان قرار گرفت، فرزندانشان به چه وضع فجیعی جلوی رویشان همچو حیوانات ذبح میگردیدند، کتابخانهها که مظهر فرهنگ و تمدن اصیل اسلامی بودند، چگونه نابود گردیدند. ضعف و ناتوانی مسلمین به جایی رسیده بود که یک سرباز عادی تاتاری، مسلمانان را بر روی زمین میخوابانید و از آنجا به اردوگاه خویش بر میگشت و اسلحهاش را بر میداشت و دوباره به آنجا باز میگشت. اما مسلمانان یارای آن نبودند که در این مدت به پناهگاهی پناه ببرند و آن سرباز با کمال وقاحت آنان را بدون کوچکترین عکسالعملی میکشت. دامنهی این سفاکیها به مصر هم رسیده بود و مسلمانان آن دیار دچار نوعی سراسیمگی و ناامیدی شده بودند. اما در همین وضعیت بسیار بحرانی، شخصیتی نستوه قیام نمود که از سر نو روح مسیحائی را در کالبدهای مردهی مسلمین دمید. تاریخ از این انسان رشید به عنوان شیخ عزالدین بن عبدالسلام یاد میکند.
تهیهی مخارج جهاد
در آن دوران، تاتاریان از هر طرف بر جهان اسلام یورش میبردند. هنگامی که به نزدیکیهای مصر رسیدند، وحشت و ترس از تاتاریان بین مسلمانان ضربالمثل بود. مصر از ترس سراسیمه گشت و اهالی مصر و سلطانش تاب مقاومت نداشتند. اما شیخ آنها را تشویق و تشجیع نموده و گفت: «شما به نام خدا برای جهاد حرکت کنید، من پیروزی شما را تضمین میکنم.» سلطان گفت: «در خزانه سرمایه ندارم و میخواهم از تجار قرض بگیرم.» شیخ فرمود: «اول جواهرات قصر و زیورآلات همسرانت را بیاور و به اراکین و کابینه دولت بگو که زیورآلات همسرانشان را که از مال حرام است، بیاورند تا برای تهیهی مخارج جنگی تقسیم گردد. سپس اگر کمبودی احساس شد، قرض بگیرید. پیش از آن، قرض گرفتن جایز نیست.» نفوذ شیخ به حدی بود که کسی جرأت مخالفت را نداشت و بالاخره سلطان و کلیه اراکین دولت زیورآلات و جواهرات خانوادگیشان را تقدیم شیخ کردند. اتفاقاً همین مقدار برای تهیه تجهیزات جنگی کافی شد و بالاخره مسلمانان پیروز شدند.
شخصیت، عظمت، مقاومتها و رشادتهای شیخ (رحمه الله) در اوراق زرین تاریخ موجود و ثبت میباشد. هر کسی که در پی آگاهی یافتن از تاریخ است، به محض این که به تذکرهی این مرد مجاهد میرسد، بیدرنگ توقف نموده و به فکر و اندیشه فرو میرود و این چنین نتیجهگیری خواهد نمود: اگر این صفات برازندهی حضرت شیخ، خصوصاً ایثار و همدردی ایشان بین مسلمین گسترش نمییافت، چگونه ممکن خواهد بود که عظمت از دست رفته مسلمین بار دیگر جایگاه خویش را بازیابد؟