ترجمه: [چهگونه است که] مردم را به نیکی توصیه میکنید، اما خود از [عمل به] آن غفلت میورزید، در حالی که شما کتاب خدا را برمیخوانید؟! چرا خرد نمیورزید؟!
بدا به حال ما وقتی مردم را به انجام خوبیها توصیه کنیم و خود از عمل به آنها غفلت ورزیم [و نفس خود را محاسبه نکنیم]!
حدیث:
«إنما الأعمال بالنیات و إنما لکل امرِئ ما نوی»
ترجمه: همانا معیار و اعتبار کارها بر اساس قصد قلبی سنجیده میشوند و، [بنابر این، همانا] بهرهی هر کس [از خوبی و بدی] همان چیزی ست که در دل قصد [و نهان] میدارد.
داستان:
این داستان، حکایت تمثیلی ست از یک فیل.
این داستان تمثیلی در بارهی آن است که چگونه میتوان از قیود [خیالی و برساخته] رها شد.
گویند: روزی، روزگاری، فیلی زاده شد و [از همان آغاز] یکی از پاهایش را به ریسمانی به اندازهی ده پا، بستند. وقتی آن فیل بزرگ شد و راه رفتن یاد گرفت و یک قدم به جلو بر داشت، خیلی خوشحال شد؛ دل یافت. قدم دوم را برداشت و توانست. دلاش بیشتر قرص شد و به قدم سوم و چهارم و پنجم و [همینطور به] قدم دهم فکر کرد؛ تا آنکه احساس کرد تواناییهایی دارد که میتواند هر قدر بخواهد میتواند به جلو برود. اما… به قدم یازدهم که رسید، آن ریسمان که به پایش بسته شده بود، او را از حرکت باز داشت. نا امید نشد… مسیرش را عوض کرد و به سمت شمال به راه افتاد… [در این مسیر، هم] در یازدهمین قدم پایش گیر کرد. این بار، به سمت شرق راه افتاد. بازهم در یازدهمین قدم گیر ماند؛ همین طور به سمت جنوب و غرب نیز، همین اتفاق تکرار شد. اینجا بود که برای اولین بار در زندگیش نومید شد. آری احساس نومیدی، تمامی قوای درک و هیجان و [اقدام و] تصمیم را فلج میکند. این نومیدی سبب شد که به همان دایرهی تنگِ ده قدمی خودش عادت کند و، تنها زندگی گذرانَد.
دیگر باورش شده بود، یا به تعبیر دقیقتر، به خود باورانده بود که تمام تواناییاش همین است، فقط همین. و چارهای ندارد جز اینکه به همان دایرهی تنگ رضایت دهد و نفس بکشد… چارهای ندارد جز اینکه فقط در محدودهی همان دایره فکر کند… که در محدودهی همان دایره چیزی را دوست بدارد یا از چیزی نفرت بورزد؛ ولی… پیرامونش موجوداتی بودند که به او کمک کرده، قید وبندهای حسیاش را بریدند، اما او همچنان اسیر قید وبندهای ذهنی خودش مانده بود. دوستانش پیرامونش جمع شدند و هر یک از وضعیت زندگی خود برای او تعریف کرد: یکی از گشت و گذار آزادانهی خود در جنگلهای استوایی میگفت؛ دیگری از ملاقاتش با فیلهای هندوستان و افریقا تعریف میکرد؛ آن یکی از دیگر انواع حیوانات قصه میکرد؛ این یکی از آبخوردنش از رود. آن یکی دیگر از اتفاقاتی که در آن سوی جنگل تجربه کرده بود، حکایت میکرد و این یکی دیگر، از تجربههای خودش با تکاملیافتهترین زیستندگان ـ انسان ـ داستان میگفت که چهطور او را به نمایشهای سیرکی برده بودهاند. این فیل قصه ما احساس میکرد دوستانش دارند داستان خیالی سرهم میکنند. احساس کرد سر به سرش میگذارند. در دل میگفت، چه دروغهایی!
دوستانش [که پی برده اند که این فیل باورش نمیشود] به او گفتند: با ما بیا تا خود به چشم سر ببینی که ما راست میگوییم، اما او همچنان میگفت، نه نه! تمام تواناییام در همین حد است؛ فقط همین. جوّ و فضا با من نمیسازد، ما همینایم. توانایی مان در همین حد است، نمیتوانیم از این محدوده رها شویم و فراتر رویم. در نهایت قبول کرد که با دوستانش برود؛ قدم اول و دوم را با موفقیت برداشت تا قدم دهم، اما به قدم دهم که رسید، جا زد. به او گفتند: برو جلو گفت: نه! نمیشود. فیل بیچارهی ما نمیتوانست از موانع وهمی [داخل ذهنش] خلاص شود و جلو برود. یکی از دوستانش [پیش خودش] گفت: این فیل به قدم یازدهم بیباور است. [بنا بر این] به او گفت: ببین، تو میتوانی، فقط امتحان کن که برای بار اول، یک قدم فراتر از دایرهات بگذاری. اولین قدم را که بر میداری، فکر کن همان بچه فیلی هستی که تازه به راه افتاده بودی، آن لحظه چهقدر به خودت باور داشتی. چهقدر خوشبین بودی، چهقدر بلندپرواز بودی، چطور همیشه دورنَمای آینده، جلوی رویت میدرخشید. بعد از شنیدن این حرفها، فیل ما احساس کرد یک حسی از درون، تمامی وجودش را میلرزانَد. اشک داغی بر رخسارش غلتید، احساسهای خوب و خروشندهای در رگهای او داشت میخزید. بالآخره، صد دل را یکی کرد و اولین بار به بیرون از دایره قدم گذاشت. اوه! این دیگر چیست؟! هیچ اتفاقی نیفتاد. هیچ چیزیم نشد. هیچ کس ملامتم نکرد، که حتی همه تشویقم کردند. دل اش قرص شد و قدم دوم و سوم را نیز برداشت، کلا رها شده بود؛ با اعتماد قوی، تُند به راه اتفاد و [سرانجام] از دوستانش جلو زد. آنگاه بود که، داشت جهانی را تماشا میکرد که حتی در خیالاش هم ندیده بود. از رودخانه آب خورد، از درخت چرید و [سرانجام] با گاوها در چراگاه میچرید و میخرامید.
حکمت:
چونان میخ باش که هرچه چکش میخورد، مستحکمتر میشود.
ترجمه: پروردگارا! سینهام را بگشا، کارم را آسان نما و گرهی از زبانم بازگشا، تا سخنام را دریابند.
درس:
چرا قیام اللیل را باید تا دههی اخیر رمضان به تأخیر اندازیم؟ ها!
از همین حالا باید شروع کنیم و خود را به آن [قیام اللیل] عادت دهیم، حتی اگر دو رکعت نماز در خانه باشد. بعد، کم کم و به اندازهی توان، بر شمار رکعات نماز بیفزاییم؛ که وقتی دههی اخیر میرسد، به قیام اللیل عادت کرده باشیم.