نویسنده: ابورائف

نظریۀ تکامل داروین و آثار آن

جامعۀ اروپا و غربی بر اثر ضربات سنگینی که از وقایع مختلف خورده بود، مستعد هر نوع انحراف و خرافات فکری و پژوهشی قرار گرفته بود. پریشان‌گویی‌های نظریات مسیحی در مورد جهان، انتقادات «اسپینوزا» و« فولتیر» بر آیین مسیحیت و نظام کلیسا، انقلاب فرانسه و ضرباتی که به‌وسیلۀ آن بر کلیسا وارد شده بود، نظریۀ «میکانیکی» که از نظریۀ نیوتن سرچشمه گرفته بود، دین طبیعی و طبیعت‌گرایی که فلاسفۀ عقل‌گرا آن را تبلیغ می‌کردند، نظریۀ «تکامل فکری» که «اگوست کنت» آن را ساخته و پرداخته بود، پیروزی که مذاهب «لاأدری» (ندانم‌گرایی) و «ربوبیین» و گروه‌های سری و افکار پست آن‌ها به‌دست آورده بود و تمام وقایع فکری و اجتماعی که در جامعۀ اروپایی به‌وقوع می‌پیوست و هرکدام آن‌ها با وقوع خود قطعه‌ای از جسم کلیسا را می‌درید و از تهداب آن خشتی را تخریب می‌کرد، همۀ این موارد این جامعه را در معرض ضربه‌های سنگین قرار داده بود و آن را تکان‌های عمیقی داده بود.
اما با وجود همۀ این حوادث و وقایع، هیچ فردی چنین فرضیه‌ای را در ذهن خود نمی‌پروراند که در این چند قرن، آیین مسیحیت و ارزش‌های آن کاملاً سقوط کند؛ چراکه این آیین و آموزه‌ها و نظرات آن در مورد شکل‌گیری انسان و نوع بشر باوجود همۀ تهاجم‌ها و حملات، پابرجا مانده بود و احساسات جمع کثیری از مردم آن را تایید می‌کرد و بسیاری از اعمال نیک و ارزش‌های والای انسانی این موضوع را تایید و پشتیبانی می‌کرد.
گرچه نگاه مردم اروپا به مسیحیت تغییر کرده بود اما در این حد که آن را یک دین بدانند هنوز به آن ایمان داشتند، هم‌چنین گرچه نگاه انسان غربی به جهان و جایگاه خودش در آن تغییر کرده بود، اما نگاه او به خودش از این نظر که وی انسانیت دارد و تنها او از همۀ موجودات و مخلوقات برتر و موجودی روحانی است، تغییر نکرده بود.
هم‌چنین باوجود این‌که دید مردم اروپایی به سیر و چرخۀ گذر زندگی تغییر کرده بود اما در توان هیچ کس نبود اعتقاد به این داشته باشد که ارزش‌ها، اخلاقیات و رسوم ثابت و پابرجا وجود ندارند و همه چیز متغیر است، درست است که مردم اروپا بسیاری از گفته‌های دشمنان دین مانند فولتیر و «هیوم» و «دولباخ» را تصدیق کرده بودند اما همیشه آن‌ها را ملحد و بی‌دین می‌دانستند و نظرات آن‌ها را در ازالۀ ذات دین اثربخش نمی‌دانستند.
همۀ این موارد بدین‌صورت بود که در سال 1859م. پژوهشگر انگلیسی، آقای چارلز داروین (1809-1882م.) کتاب خود را به نام «اصل انواع» (خاستگاه گونه‌ها) متشر کرد و چنان سروصدایی ایجاد کرد که در طول تاریخ اروپا هیچ فرد دیگری چنین جوی را ایجاد نکرده بود و چنان تاثیر و پیامدهایی در زمینه‌های فکری و عملی داشت که نمی‌توان آن را اندازه‌گیری کرد.
بر اساس نظریۀ داروین، زندگی کائنات مبتلا به تکامل و «فَرگشت» از یک حالت به حالت دیگر شده است، به‌عنوان نمونه، زندگی موجودات ارگانیک از آسانی و عدم پیچیدگی و از پست‌ترین حالت به‌سوی پیشرفته‌ترین حالت ارتقا و تکامل یافته است.
از نظر وی، تفاوت‌های ذاتی و فطری یک نوع، منتج به ایجاد انواع جدیدی در گذر قرن‌های طولانی می‌گردد. به همین علت، داروین گمان می‌کند که اصل موجودات ارگانیک که دارای میلیون‌ها سلول هستند، فقط یک موجود پست و دارای یک سلول بوده است، اما براساس قانون «انتخاب طبیعی» و قانون «بقای فرد مناسب‌تر»، آن دسته از انواعی که توانسته‌اند با جامعه و محیط طبیعت هم‌خوانی داشته باشند و با اتفاقات و وقایع ناگهانی به نبرد بپردازند، رشد کرده‌اند و پله‌های ترقی را پیموده‌اند، درحالی‌که انواع دیگری که از این سعادت و خوش‌بختی برخوردار نشده بودند، ازبین رفته‌اند و هلاک شده‌اند.
علت این اتفاق، (بقای بعضی از انواع و هلاک بعضی دیگر) طبق تعبیر آقای داروین این است که:  طبیعت به بعضی از انواع موجودات، ابزار و عوامل بقا و اهلیت حفاظت نوع و اضافه‌نمودن اعضا یا ویژگی‌های جدید را که به‌وسیلۀ آن‌ها با شرایط ناگهانی هم‌خوانی داشته باشند، داده است و این موضوع، منتج به نوعی پسندیده و مستمر گردید که از آن، انواع جدید و رشدیافته‌ای مانند میمون و نوع بالاتری که انسان باشد، به‌وجود آمد.
اما طبیعت به بعضی دیگر از انواع این چیز را نداده است و آن‌ها را از این مورد محروم کرده است، لذا این انواع لغزیده‌اند و سقوط کرده‌اند. طبیعت نیز در این موضوع اعطا و تحریم انواع، روش مشخص و منظمی ندارد و این کار را کورکورانه انجام می‌دهد.
این خلاصه‌ای از نظریه و اندیشۀ داروین در مورد تکامل و رشد موجودات، به‌ویژه انسان بود. مطمئنا این نوع اندیشه‌ها و نظریات از عدم ایمان به ذات الله تعالی و خالق و مبدع‌بودن او تعالی سرچشمه می‌گیرد، داروین و طرفداران وی وقتی از این موضوع بی‌بهره و محروم شده بودند و تمایل عمیق و بیشتری به‌سوی مذهب ندانم‌گرایی و لاأدری داشتند و جامعۀ اروپایی نیز به دلایل مختلفی مبتلا به انحراف عقیدتی و بی‌دینی و الحاد شده بود، شکل‌گیری و گسترش چنین اندیشه‌ای دور از ذهن و چیزی عجیب نخواهد بود.
این نظریۀ داروین، فقط یک فرضیۀ بیولوژیک بود و هرگز یک نظریۀ فلسفی عمومی نبود و از این‌که یک حقیقت عملی ثابت باشد نیز بسیار دور بود. حتی این نظریه، خود تفکر تطور نبود بلکه روش و قانون آن بود و خود تفکر تطور قبلا و توسط بعضی از دانشمندان کشف شده بود. به‌گونه‌ای که آنان معتقد بودند که زندگی کائنات به یک باره ایجاد نشده است بلکه به‌صورت تدریجی و با نظم تاریخی به‌وجود آمده است. هم‌چنین آن‌ها گفته بودند که انواع پسین ابن جهان از انواع پیشین آن مترقی‌تر هستند. افرادی مانند «رای»، «پارکینسون» و «لینو» این نظریه را داشتند اما نتایجی را که از آن حاصل می‌شد جدی نگرفته بودند و به آن بی‌توجه بودند؛ زیرا آن‌ها نظریۀ تطور را نقشه‌ای از قبل ترسیم شده می‌دانستند که در آن رحمتی برای جهانیان وجود داشته است. به همین علت، نظریۀ این گروه از دانشمندان به یک نظریۀ الهی و «لاهوتی» مشهور گردیده  بود و کسی در میدان مادی و عملی به آن توجه نمی‌کرد.
اما داروین توانست نتیجۀ این نظریه را از مسیری دور از زندگی و زندگان به‌دست آورد؛ چراکه وی این نتیجه را از علمی دیگر به‌نام «جمعیت‌شناسی» اخذ کرده بود.
این نظریه هیچ‌گاه در محافل علمی مورد قبول و تایید حتمی واقع نشد و حتی خود طرفداران داروین نیز آن را مورد تعدیل و ارزیابی قرار دادند. بسیاری از اساتید پوهنتون‌های مشهور اروپایی و افرادی که در علم بیولوژی و سلول‌شناسی تخصص دارند این نظریه را تردید کرده و آن را غیر علمی و بر مبنای خرافات و اوهام دانسته بودند.
در مبحث آینده نظریات آن‌ها را ذکر خواهیم کرد.
ادامه دارد…
بخش قبلی
Share.
Leave A Reply

Exit mobile version