همانطوریکه در بخش گذشته بیان شد، اسود عنسی توسط جنها و شیطانها به اصل مسئله مشکوک شده بود و هر روز جلسه برگزار میکرد و در خصوص این مسئله با نزدیکان و معتمدان خود مشورت مینمود و بارها فیروز و یارانش را به دربار خود احضار میکرد و با آنها گفتگو مینمود.
بالأخره، اسود عنسی از فیروز و یارانش تحت فشار قرار گرفت و او را تهدید کرد. او نقشۀ به شهادت رساندن حضرت فیروز دیلمی رضیاللهعنه را نیز در سرش میپروراند.
در این بخش، میخواهیم در خصوص این موضوع بحث کنیم و مسئله را واضحتر بیان کنیم، و از زیرکی و باهوشی حضرت سیدنا فیروز دیلمی رضیاللهعنه بیشتر آگاه شویم.
اسود عنسی فیروز دیلمی رضیاللهعنه را تهدید به مرگ میکند!
آنها در حال مشوره بودند که ناگهان اسود پیش آنها ظاهر شد و در همان وقت صد شتر و گاو پیش او آورده بودند؛ او بدون هیچ مکث و حسابی، از شدت خشم و بغض، همه را سر برید و ایستاد تا ارواح آنها برود و آرام گیرند. قیس میگوید: «من هیچ کار را ترسناکتر و روز وحشتناکتر از این ندیده بودم.»
سپس اسود به فیروز دیلمی روی کرد و گفت: «أحقٌ ما بلغني عنك؟ يا فيروز! لقد هممتُ أن أنحرك فألحقك بهذه البهيمة.» ترجمه: «ای فیروز! آیا این سخنی که دربارۀ تو به من رسیده است، راست است که میخواهی بر من تعرض کنی؟ یقیناً من تصمیم گرفتهام تو را از گردن ذبح کرده و سپس تو را با این چارپایان ملحق سازم.»
فیروز دیلمی در جوابش گفت: «اخترتنا لصهرك وفضلتنا على الأبناء فلو لمتكن نبيا ما بعنا نصيبنا منك بشيء فكيف وقد اجتمع لنا بك أمر الآخرة والدنيا فلا تقبل علينا أمثال ما يبلغك فأنا بحيث تحب.» ترجمه: «ای اسود! تو ما را به عنوان خویشاوند خود انتخاب کردی (خواهر من را به ازدواج خود درآوردی) و ما را نسبت به فارسیان مهاجر در یمن برتری دادی. پس اگر تو پیامبر خدا نمیبودی، ما هم حصه و نصیبمان را به تو در مقابل چیزی نمیفروختیم، درحالیکه امر دنیا و آخرت ما وابسته به تو است (زیرا تو به زعم خود پیامبر خدا هستی) لذا نباید تو هر آن خبری که برعلیه ما به تو میرسد را قبول کنی، من همانطوری هستم که تو دوست داری.»
اسود عنسی از این گفتۀ فیروز خوشنود شد و او را امر کرد تا گوشتهای آن حیوانات را بین مردم تقسیم کند. او نیز همه را جدا کرده و بین مردم فقیر صنعاء تقسیم نمود و سپس فوراً خودش را نزد اسود رساند؛ اما هنگامی که رسید، دید که یکی از افراد، اسود را بر علیه وی میشوراند و در این راستا بسیار تلاش میکند. اسود به آن مرد میگوید که فردا او و یارانش را میکشد و سپس به طرف پشت نگاه میکند و متوجه میشود که فیروز در آنجا ایستاده است. فیروز وانمود میکند که از جریان خبری ندارد و فوراً خبر چگونگی تقسیم گوشتها را به اسود میرساند.
تصمیم جدی برای قتل اسود
بعد از آن، فیروز نزد یاران خود رفت و از ارادهای که اسود داشت، آنها را مطلع نمود. آنها در همان لحظه تصمیم گرفتند که دوباره پیش همان زن (زاذ بنت شهر) بروند و این مسئله را برای او مطرح نمایند؛ بنابراین، فیروز نزد آن زن رفت و از احوال موجود او را مطلع ساخت.
آن زن به فیروز گفت: «إنه ليس من الدار بيت إلا والحُرسُ محيطون به غير هذا البيت فأنّ ظهره إلى مكان كذا وكذا من الطريق فإذا أمسيتم فانقبوا عليه من دون الحرس وإني سأضع في البيت سراجا وسلاحا.» ترجمه: «همانطور که میدانید، در اینجا هیچ خانهای وجود ندارد مگر اینکه نگهبانان از آن مراقبت میکنند. با این حال، خانهای نیز هست که نگهبان ندارد؛ زیرا پشت سرش به فلان و فلان مکان راه است؛ لذا، هرگاه شب فرا رسید، شما میتوانید از نزدیکی نگهبانان، سوراخی به خانۀ او بزنید و من هم در خانه، یک چراغ با یک سلاح میگذارم تا به آسانی بتوانید کارش را تمام کنید.»
هنگامی که فیروز از پیش آن زن بیرون شد، اسود با حالت سخت و خشمگینی با او روبهرو شد و گفت: «برای چه چیزی پیش خانوادهام آمدهای؟» در همان لحظه آن زن از هوشیاری خود استفاده کرد و فریاد زد و اسود را وحشتزده نمود. اگر این فریاد او نمی بود حتماً اسود، فیروز را میکشت.
بعد از آن، فیروز نزد یاران خود رفت و صدا برآورد: «من را نجات دهید! من را نجات دهید!» و آنها را از حقیقت امر باخبر ساخت؛ همه در حیرت مانده بودند که اکنون چه کاری باید انجام دهند.
بعد از لحظهای آن زن شخصی را نزد آنها فرستاد و به آنها گفت: «لا تنثنوا عما كنتم عازمين عليه.» ترجمه: «از کاری که شما تصمیم آن را گرفتهاید، برنگردید و حتماً آن را عملی کنید.»