نویسنده: م. فراهی توجگی
نگاهی گذرا به مکتب فرانکفورت
بخش دوم
مراحل شکلگیری مکتب فرانکفورت
اولین مرحلۀ مکتب فرانکفورت بین سالهای ۱۹۳۳ تا ۱۹۲۳ است. در این مرحله مرکز مطالعات اجتماعی تأسیس شد و توجه اصلی به مطالعۀ مسائل جدید جامعۀ سرمایهداری از دیدگاه مارکسیسم، بدون دیدگاه خاصی بوده است، در این دوران تحقیقات انجامشده در مؤسسه کاملاً متنوع و متفاوت بود و بههیچوجه برداشت خاصی از اندیشۀ مارکسیستی، به گونهای که بعدها در نظریۀ انتقادی گنجانده شد، تلقی نمیشد. محققین در این دوره بیشتر بر ماتریالیسم تاریخی توجه داشتند.
مرحلۀ دوم مصادف با تبعید بنیانگذاران نظریۀ انتقادی از فرانکفورت به آمریکا و دیگر نقاط است. از ۱۹۵۰ تا ۱۹۳۳ ایدههای هگلی وجه غالب نظریۀ انتقادی و جهتدهندۀ تحقیقات و فعالیتهای این مکتب بوده است. با انتخاب هورکهایمر بهعنوان رئیس مرکز مطالعات و همکاری آدورنو و مارکوزه تمایلات فرویدی نیز در این دوره مطرح شد؛ لذا گرایش فلسفی–روانی بهجای اقتصادی–تاریخی وجه تمایز این دو دوره است. دیدگاه انتقادی در سال ۱۹۳۷ با نگارش مقاله نظریۀ سنتی و انتقادی هورکهایمر شروع شد و توسط آدورنو و مارکوزه اشاعۀ بیشتری یافت.[1]
در این دوره و تا پایان دهۀ ۴۰ نقد اثباتگرایی و علمگرایی به بررسی علمگرایی مبتنی بر عقلانیت تکنولوژیکی ابزاری انجامید.
در دورۀ سوم، از زمان مراجعت مؤسسه به فرانکفورت در سال ۱۹۵۰، آرا و دیدگاههای اصلی نظریۀ انتقادی به روشنی در شماری از آثار عمدۀ متفکران و نویسندگان عضو مؤسسه تدوین شد و مکتب فرانکفورت به مرور تأثیر اساسی بر اندیشۀ اجتماعی آلمان بر جای نهاد و دامنۀ نفوذ و تأثیر آن بعدها، بهویژه بعد از سال ۱۹۵۶ و ظهور جریان چپ نو در سراسر اروپا و نیز در ایالت متحدۀ آمریکا، گسترش یافت که بسیاری از اعضاء مؤسسه (بهویژه مارکوزه) در آنجا مانده بود. این ایام، دوران تأثیرات عظیم فکری و سیاسی مکتب فرانکفورت بود که در اواخر دهۀ ۱۹۶۰ در پی رشد سریع جنبشهای رادیکال دانشجویی به اوج خود رسید.
از اوایل دهۀ ۱۹۷۰، ایامی که میتوان آن را بهعنوان دورۀ چهارم در تاریخ مکتب فرانکفورت تلقی کرد، تأثیر و نفوذ مکتب فرانکفورت به آرامی رو به افول نهاد و در واقع با مرگ آدورنو در ۱۶۶۹ و هورکهایمر در ۱۹۷۳ عملاً حیات آن بهعنوان یک مکتب فکری متوقف شد، مکتب فرانکفورت در سالهای آخر حیات خود چنان از مارکسیسم که زمانی منبع اصلی الهامبخش آن بود، فاصله گرفت که به گفتۀ مارتین جی، حق آن را از دست داد که در زمرۀ شاخههای متعدد آن باشد؛ زیرا کل رویکرد آن به نظریۀ اجتماعی توسعهیافته و به شکل فزاینده از سوی اشکال جدید یا پذیرفتهشدۀ تفکر مارکسیستی به زیر سؤال برده شد. باوجوداین، برخی از مفاهیم اساسی مکتب فرانکفورت به آثار بسیاری از اندیشمندان علوم اجتماعی (اعم از مارکسیست و غیرمارکسیست) راه یافته است و یورگن هابر مارس نیز در نقدی دوباره از شرایط امکان شناخت اجتماعی و ارزیابی مجدد نظریۀ مارکس دربارۀ تاریخ و سرمایهداری مدرن به گونۀ جدی به شرح و بسط این مفاهیم همت گماشته است.[2]
بنیانگذاران واقعی نظریۀ انتقادی
بنیانگذاران واقعی نظریۀ انتقادی، لوکاچ و گرامشی هستند. این دو متفکر در عین اینکه مارکسیست باقی ماندند، ولی با تکیه بر آرای هگل و وبر به بازنگری مارکسیسم پرداختند. گرامشی مارکسیسم را به لحاظ مادهگرایی و بینش مکانیکی مورد نقد قرار میداد. مسئلۀ مورد علاقۀ او برتریجویی است که به نوعی اقتدار بادوام و منسجم اشاره دارد. این مسئله متوجه نحوۀ تسلط بر تولید نبوده، بلکه عنصر فرهنگ نیز مطرح شده است.[3]
گرامشی به بررسی چند مطلب توجه داشت، از جمله:
الف: چگونه یک جامعۀ مدنی شکل موجود خود را به دست میآورد؟ او در پاسخ به این پرسش به تحلیل رفتار روشنفکران براساس سازمان روشنفکری پرداخته است. به نظر او، عامل اصلی ساختار جامعۀ مدنی سازمان روشنفکری است.
ب: مسئلۀ او یافتن مکانیسمهای موجود در جامعه است که برای وفاق جمعی مورد استفاده قرار میگیرد. این ابزار و مکانیسمها صرفاً ابزار سلطۀ طبقۀ حاکم نبوده، بلکه عناصر فرهنگی نیز مؤثر هستند. از سوی دیگر، لوکاچ به لحاظ اینکه گرایش فلسفی در آلمان (نوکانتی) در جهت جدایی تحقیق تجربی از مسائل نظری و منطقی بود، سعی در تمایزبخشی بین مباحث تجربی و نظری و ارزش حقیقت داشت. او در ضمن متأثر از جورج زیمل، جامعهشناس معاصر دوران بود و بر جدایی طبیعت و فرهنگ تأکید داشت. او دیدگاه اثباتی یا به کارگیری اصول علوم تجربی در علوم انسانی را محکوم کرد. از طرف دیگر، او به لحاظ تأثیرپذیری از مکتب پدیدارشناسی ادموند هوسرل، متوجه اخلاق، فلسفه و زیباییشناسی بود. تحولات دهۀ ۲۰ و ۳۰ در اروپا (۱۹۲۴– ۱۹۱۴) بهخصوص جنگ جهانی اول و جنبشهای فکری اجتماعی و ملی تأثیر عمدهای در شکلگیری اندیشۀ لوکاچ داشت. در کنار این تحولات، از دو جریان فکری اثباتگرایی و نفی تجربهگرایی متأثر بوده است.[4]
لوکاچ در کتاب تاریخ و آگاهی طبقاتی به بیان یکی از کلیدیترین مفاهیم اندیشۀ خود تحت عنوان شیوارگی میپردازد. او این مفهوم را در راستای مفهوم از خودبیگانگی مارکس مطرح میکند، درحالیکه مارکس مدعی بود که کارگر در جریان تولید دچار از خودبیگانگی میشود و ازخودبیگانگی را در حد طبقۀ کارگر مطرح کرده بود. لوکاچ مفهوم ازخودبیگانگی مارکس را عمومیت بیشتری داده و مدعی شده است که در نظام سرمایهداری افزون بر طبقۀ کارگر، طبقات، بخشها و سازمانهای دیگر دچار نوعی شیوارگی میشوند. از نظر لوکاچ، راه نجات آگاهی طبقاتی و به خود آمدن طبقات است.[5]
بعدها خواهیم دید که یکی از مفاهیم کلیدی در مکتب فرانکفورت تغییر در نگاه به طبقۀ کارگر و قائلنبودن به خصلت انقلابی آن است، تا جاییکه طبقۀ روشنفکر بهعنوان عامل اصلی تحولات معرفی شد.
ادامه دارد…
بخش قبلی | بخش بعدی
[1]. آزاد ارمکی، ۱۳۷۶، ص: ۱۴۱.
[2]. باتومور، ۱۳۷۰، ص: ۱۵.
[3]. آزادارمکی، ۱۳۷۶، ص: ۱۳۷.
[4]. آزادارمکی، ۱۳۷۶، ص: ۱۳۸.
[5]. آزاد ارمکی، ۱۳۷۶، ص: ۱۳۷.