نویسنده: م. فراهی توجگی

نگاهی گذرا به مکتب فرانکفورت

بخش اول

در طول تاریخ در جهان نظام‌ها و احزاب مختلف شکل گرفته و عرض اندام کرده است، هر کدام آن‌ها به نحوی خواهان ایجاد تغییری ژرف در سیستم موجود جامعه بوده است که به شکلی در حق عده‌ای یا صنفی باعث اجحاف ‌یا حق‌تلفی شده بوده است؛ اما گاهی خود این سیستم‌های کوچک اجتماعی در میانۀ راه دچار انحراف و کجی شده و از خط مستقیم و هدف اصلی دور شده است. یا اینکه آرمان‌های والا و اهداف متعالی تنها در صدر شعارها و نوشته‌ها و مصوبه‌های‌شان خاک خورده و فراموش شده و جای آن را در بستر جامعه و در میدان عمل، مقاصد و خواسته‌های خودخواهانه گرفته است.
در ادامه به بررسی و کاوش در اعماق قلب و قالب مکتب «فرانکفورت» می‌پردازیم:
چکیده
مکتب فرانکفورت توسط «ماکس هورکهایمر» در دانشگاه فرانکفورت بنیان گذاشته شده و باعث مطرح‌شدن چهره‌های برجسته‌ای همچون تئودور آدورنو، هربرت مارکوزه، والتر بنیامین و… در جهان گردیده است. گرایش کلی طرفداران این مکتب، مارکسیسم بود. این مکتب انتقادى در برگیرندۀ انتقاد از جامعه و نیز نظام‌هاى گوناگون معرفتی است و هدف نهایى آن افشاى دقیق‌تر ماهیت جامعه است. انتقادهاى عمدۀ آن عبارت اند از: الف: انتقاد به نظریۀ مارکسیستى؛ ب: انتقادهایى به اثبات‌گرایى؛ ج: انتقادهایى از جامعه‌شناسى؛ د: انتقاد از جامعۀ نوین.
نظریۀ انتقادى نیز محصول گروهى از نئومارکسیست‌هاى آلمانى این مکتب است که از حالت نظریۀ مارکسیستى، به‌ویژه از گرایش آن به جبرگرایى اقتصادى، دلی خوش نداشتند. این نظریه بیشتر از انتقادهایى ساخته شده است که از جنبه‌هاى گوناگون زندگى اجتماعى و فکری به عمل آمده است. این نظریه از کار «مارکس» الهام گرفته و هدف اصلی آن نشان‌دادن روابط قدرت در چهارچوب پدیده‌های فرهنگی است.
در این سلسله یادداشت‌ها با نگاهی اجمالی به مکتب فرانکفورت و نظریۀ اجتماعی از طریق روش اسنادی به معرفی و حلاجی این مکتب پرداخته شده است.
مقدمه
مکتب فرانکفورت یکی از مکاتب عمده در میان مکاتب جامعه‌شناسی به شمار می‌رود که از مارکسیسم الهام گرفته است، ولی از آنجایی‌که هیچ یک از وعده‌های مارکسیسم در مورد انقلاب طبقۀ پرولتاریا و سرنگونی نظام سرمایه‌داری، به دلیل تناقضات درونی آن، تحقق نیافت، مکتب فرانکفورت از مارکسیسم گسست. دیدگاه مکتب فرانکفورت یک دیدگاه انتقادی است و بیشتر به سطح فرهنگی توجه دارد و رهایی نوع بشر را هدف خود قرار داده است. مفهوم عمدۀ نظریۀ انتقادی ارائۀ تحلیل‌های انتقادی از مسائل و معضلات جامعه است‌. به همین دلیل، این نظریه اساساً یک نظریۀ ارزشی و سنجشی به شمار می‌رود؛ لذا با جریاناتی نظیر پوزیتیویسم که معتقد به بی‌طرفی و غیرارزشی بودن علوم اجتماعی است، به‌شدت مخالفت می‌کند. عنصر مسلط در نظریۀ انتقادی همانا دفاع از عقل است، یعنی قوۀ انتقادی که معرفت را با دگرگونی جهان سازگار می‌کند تا امکان شکوفایی و آزادی انسان را افزایش دهد.[1]
از بنیان‌گذاران مکتب فرانکفورت می‌توان ماکس هورکهایمر، تئودور آدورنو، والتر بنیامین و هربرت مارکوزه را نام برد. از سوی دیگر، از مهم‌ترین نظریه‌پردازان این مکتب، یورگن هابرماس است که می‌توان وی را وارث مکتب فرانکفورت و مهم‌ترین عضو آن دانست که توانست این مکتب را بعد از دهۀ ۱۹۷۰، یعنی دورۀ افول آن، از بن‌بستِ روبه‌زوال برهاند.
تاریخ شکل‌گیری مکتب فرانکفورت
مکتب فلسفی-اجتماعی که قصد داشت بنیان‌های علوم اجتماعی را زیرورو کند، در دهۀ ۱۹۳۰م. در طی اتفاقی که در فضای فلسفه و علوم اجتماعی به وقوع پیوست، به نام این مکتب شناخته شد. این مکتب با هدف ایجاد یک نظریۀ انتقادی که جامعیت نقد امور اجتماعی از یک سو و نقادی دستگاه‌های مختلف فکری را از سوی دیگر داشته باشد، با رویکرد تمرکز بر فهم و نقد مسائلی چون سرمایه‌داری، فرهنگ و ایدئولوژی، تأسیس شد.
در آن زمان، مؤسسۀ تحقیقات اجتماعی در شهر فرانکفورت آلمان به‌عنوان نقطۀ مرکزی این جریان فکری، نقش بسزایی در شکل‌گیری و پیشبرد اهداف آن داشت که در آینده با ظهور نازیسم و فاشیسم در آلمان، اعضای این مؤسسه مجبور به مهاجرت به ژنو و سپس آمریکا شدند و در نهایت با پایان جنگ جهانی دوم به آلمان بازگشتند.
ادامه دارد…
بخش بعدی
[1]. گیدنز، ۱۳۷۸: ۱۹۲.
Share.
Leave A Reply

Exit mobile version