نویسنده: خالد یاغی‌­زهی

نخستین شهیدان اسلام؛ شهید بزرگ نهاوند

بخش دوم و پایانی

۳. قهرمان نهاوند:
یزدگرد، پادشاه ایران، پس از جنگ‌های خونینی که مسلمانان در آن پیروز شدند، به شهر نهاوند عقب‌نشینی کرد. اعرابی که دین جدیدی را مژده می‌دادند که میان پادشاه و رعیت مساوات برقرار می‌سازد و جامعه‌ای را به وجود می‌آورد که همه پاکی، عدالت و برادری است، در ابتدا برای کسری و ایرانیان مفهوم نبود. اما بعداً یقین یافتند که این آیین تازه به دین و حکومت‌شان خاتمه می‌دهد. پس قبل از اینکه اعراب ارکان حکومت آنان را نابود ساخته و قدرت پادشاهی کسری را از بین ببرند، باید تا آخرین نفس با آنان بجنگند و اگر بتوانند آنان را نابود کنند. یزدگرد از جانبداران خود خواست که به جنگ تمام عیاری دست بزنند، به گونه‌ای که سرزمین ایران را با خون اعراب رنگین سازند و حاکمیت کسری را دوباره زنده گردانند، تا آتش مقدس زرتشتیان که اینک این دین جدید می‌خواهد آن را خاموش کند، باز پرستش شود. ایرانیان همگی به نامه‌های یزدگرد لبیک گفته، از اطراف و اکناف ایران به نهاوند آمده و تعداد یکصد و نود هزار نفر به فیروزان، فرمانده ایرانی، پیوستند.
سعد بن ابی وقاص رضی الله عنه ماجرا را به امیرالمؤمنین عمر رضی الله عنه خبر داد. سپس خود شخصاً به حضور او رسید و جریان را به عرض رسانید: مردم کوفه از شما می‌خواهند که به آنان اجازه حمله دهید تا حمله را آغاز کنند و در دشمن بیشتر ایجاد رعب و وحشت شود. عمر رضی الله عنه در این زمینه به فکر فرو رفت و به آن اهتمام تام داد. سپس بزرگان اصحاب را به مشورت خواست و گفت: «این روزی سرنوشت‌ساز است، من می‌خواهم شخصاً خود با سپاهی بروم و میان دو کشور منزل بگیرم، و بعداً همراهان خود را به میدان جنگ بفرستم، زیرا وجود من در آنجا موجب قوت قلب برای مسلمین خواهد بود، تا ان شاء الله پیروز شویم. دوست دارم در کشور خودشان بر آنان پیروز شوم.» صحابه همگی رأی حضرت عمر رضی الله عنه را تأیید کردند، اما حضرت علی رضی الله عنه به این رأی نپسندید و گفت: «ای خلیفه رسول خدا، بایستی شما در مدینه بمانی و شئونات مسلمانان را رتق و فتق نمایی.» و از او خواست فرمانده‌ای را به جای خود بفرستد. حضرت عمر رضی الله عنه گفت: «این رأی درست است و من می‌خواستم به آن یقین پیدا کنم. پس کسی را به من نشان دهید تا روانه سازم! و باید عراقی باشد.» گفتند: «شما مردان جنگی خود را بهتر می‌شناسید، زیرا همه نزد تو آمده‌اند.» امیرالمؤمنین رضی الله عنه گفت: «به خدا سوگند، کسی را برای این کار انتخاب خواهم کرد که اگر جنگی رخ دهد؛ نخست خود به میدان می‌رود.» اصحاب از او پرسیدند که او چه کسی می‌باشد؟ پاسخ داد: «نعمان بن مقرن مُزنی.» گفتند: «راستی او شایسته این است!»
حضرت عمر رضی الله عنه به دنبال نعمان فرستاد و به او نوشت که شما را فرمانده این لشکر نموده‌ام: «بسم الله الرحمن الرحیم، از بنده خدا، امیر مؤمنین، به نعمان بن مقرن، سلام علیک! حمد و ثنای خدایی را می‌گویم که به جز او کس دیگری قابل پرستش نیست. اما بعد، خبر به من رسیده است که سپاه انبوهی از عجم‌ها برای جنگ با ما در نهاوند گرد آمده‌اند. همین که این نامه من به شما رسید؛ به کمک پروردگار، به فرمان او و به امید پیروزی از جانب او، مسلمانان مجاهدی را که با شما هستند، با خود ببر و به جنگ آنان برو! مواظب باش سپاهیانت را از راهی گسیل نداری که سخت و صعب‌العبور باشد. آنان را از حقوقشان منع مکن که دچار ناسپاسی نسبت به آنان گردی. آنان را از بیابان خشک مبر، زیرا یک نفر مسلمان نزد من از صد هزار سکه طلا محبوب‌تر است! سلام و درود خدا بر تو! و مستقیم برو تا به آب می‌رسی. زیرا من به مردم کوفه نوشته‌ام که بر آن به شما بپیوندند. و هنگامی که سپاه خود را جمع داشتی، به سوی فیروزان که سپاهی از فارس و غیره گرد آورده است، بروید! پیروزی را از خدا بخواهید و بسیار «لاحول ولا قوة إلا بالله» بگویید!».
پس از این نامه، عمر به مردم کوفه نیز پیغام داد و به فرماندار آنجا، عبدالله بن عبدالله رضی الله عنه، نوشت که سپاهی را آماده کن و به نهاوند بفرست و فرمانده‌ی آن حذیفه بن یمان رضی الله عنه باشد تا به نعمان بن مقرن رضی الله عنه ملحق شود. حذیفه با سپاهی جرار به سوی نعمان شتافت تا در کنار رودخانه به او بپیوندد. بسیاری از فرماندهان عراق با حذیفه بودند و او بر هر قلعه‌ای جنگجویان و نگهبانانی را می‌گمارد و به هر نقطه‌ی حساس که می‌رسیدند، نگهبانانی قرار می‌داد تا بالاخره در نقطه‌ای که تعیین کرده بودند به نعمان بن مقرن رسیدند. سپاه نعمان با لشکر حذیفه جمعاً سی هزار جنگجو شدند و همگی به سوی نهاوند روانه گشتند تا با لشکریان بی‌شمار دشمن دست و پنجه نرم کنند. در سپاه مسلمانان برگزیدگان و نیکان دنیا وجود داشتند. این سپاه مرکب از بزرگان صحابه و سروران عرب از قبیل عبدالله بن عمر بن خطاب و حذیفه بن یمان و امثال آنان بود. در طرف مقابل، ترکیبی از سران کفر، ذریه‌ی شیاطین و بندگان آتش حضور داشتند.
نعمان بن مقرن رضی الله عنه به نهاوند رفت و عمر هم به لشکر اهواز سفارش نمود که نیروهای کمکی دشمن را در پشت جبهه به خود مشغول داشته و راه کمک‌رسانی به نهاوند را قطع نمایند. به عبارتی دیگر، مشرکین و جنگجویان فارسی را در جاهای دیگر درگیر کنند تا در این جبهه نعمان بتواند با سپاه مرکزی کفار مبارزه کرده و آنان را از پای درآورد. نعمان یک نیروی تجسسی متشکل از سه نفر که عبارت بودند از: طلیحه بن خویلد اسدی، عمرو بن معدیکرب و عمر بن ثنا را فرستاد تا اخبار لشکر فارس را برایش جمع‌آوری کنند. آنان یک شبانه‌روز رفتند، عمر بن ثنا بازگشت و خبری نیاورد. در آخر شب عمرو بن معدیکرب نیز برگشت و خبری نیاورد. سپس طلیحه آمد و جریان سپاه فارس را برای نعمان بازگو کرد.
نعمان بی‌درنگ به سوی لشکر فارس روانه شد و سپاه خود را که سی هزار نفر بودند آماده‌ی جنگ و رویارویی نمود. برادر خود، نعیم بن مقرن را بر جناح پیشتاز، حذیفه بن یمان و سوید بن مقرن را بر جناح راست و چپ، قعقاع بن عمرو تمیمی را بر قلب لشکر و مجاشع بن مسعود را فرمانده‌ی پایانه‌ی ارتش نمود. همین بزرگانی که تاریخ، سابقه‌ی فداکاری و ایثار آنان را در جنگ‌های اسلامی ثبت نموده است.
بالأخره لشکر نعمان به «اسپید خان» رسید که لشکر فارس در آنجا به فرماندهی فیروزان موضع گرفته بود. دو لشکر یکدیگر را تماشا می‌کردند و سکوتی مطلق هر دو سپاه را در برگرفته بود. سپس نعمان فریادی بلند با صدای «الله اکبر» برآورد که هر دو سپاه را از این سکوت به خود آورد. آری، سرود قدرت لایزالی که محدود را پشت سر نهاده و همه‌ی جلوه‌های زندگی در برابر آن سر فرود آورده‌اند. مسلمانان پس از نعمان آن را تکرار کردند و ذرات هوا آن را به اعماق عجم برد. بندگان خاک، بندگان محدود، پس وجودشان از آن به تزلزل درآمد و حقارت خود را در برابر وجودهای نورانی و بزرگ احساس کردند. اعراب صف‌های سنگین را در هم شکستند و بزرگواران عرب آمده بودند تا خیمه‌ی فرمانده‌شان را هدف قرار دهند.
سپس در روزهای چهارشنبه و پنجشنبه درگیری‌های سختی اینجا و آنجا به وقوع پیوست و جنگ میان طرفین دست به دست می‌شد تا اینکه مسلمانان توانستند آنان را از موقعیتشان جدا ساخته و به عقب برانند. ایرانیان در روز جمعه به خندق‌هایشان پناه بردند و مسلمانان، تا زمانی که خداوند خواست، آنان را محاصره کردند، اما ایرانیان از خندق‌ها بیرون نمی‌آمدند مگر اینکه خود بخواهند. از بیم اینکه ممکن است محاصره هفته‌ها به طول انجامد و مسلمانان نتوانند از این وضعیت بیرون بیایند، برخی از فرماندهان ارتش دور هم جمع شده و چنین دیدند که مدت مدیدی محاصره را بدون نتیجه ادامه داده‌اند. پس نزد نعمان بن مقرن آمده و دیدند او نیز در این مورد سخن می‌گوید. او مشاورین خود را فراخواند و گفت: «می‌بینید که مشرکین خود را در سنگرهایشان پنهان نموده و بیرون نمی‌آیند مگر برای جنگ با ما، و مسلمانان توانایی بیرون راندن آنان را ندارند، و می‌بینید که مسلمانان در تنگنا قرار دارند. رأی شما چیست؟ و برای بیرون آوردن آنان از سنگرها و پایان دادن به این مشکل چه چاره‌ای می‌اندیشید؟» عمرو بن ثنا که یکی از فرماندهان بزرگ مسلمانان بود، گفت: «در خندق ماندن مشرکین برای آنان مشکل‌تر از طولانی بودن محاصره‌ی ما است، پس آنان را به حال خود بگذاریم. هر کس بیرون آمد، با وی می‌جنگیم.» این رأی را نپذیرفتند و گفتند: «دیوارها ما را به عقب می‌رانند و وجود آن‌ها به سود ما نیست.»
طلیحه گفت: «من اینطور مصلحت می‌بینم که شما دسته‌ای از سواران را مأموریت دهید که بر آنان تاخته و درگیر شوند. هنگامی که با آنان در آمیختند، مانند اینکه شکست خورده‌اند، به سوی ما عقب‌نشینی کنند. ما در طول درگیری آنان با مشرکین به کمکشان نمی‌رویم. آن‌گاه مشرکین به طمع اینکه ما شکست خورده‌ایم، از خندق‌هایشان بیرون آمده و ما را دنبال می‌کنند. سپس با آنان وارد جنگ خواهیم شد و إن شاء الله خداوند ما را موفق خواهد نمود.»
نعمان این رأی را پسندید و به قعقاع که سوار بر اسب خود بود، دستور داد او جنگ را شروع کند.
قعقاع به خندق‌های مشرکین یورش برد و آنان از سنگرهایشان بیرون آمدند. همه یکپارچه مسلح مانند کوهی از آهن به هم چسبیده و با یک زنجیر به هم متصل شده بودند تا فرار نکنند. هر هفت – هشت نفر در یک زنجیر بودند و پشت سرشان موانع آهنین کشیده شده بود تا فرار نکنند. هنگامی که مشرکین با این روش بیرون آمدند، قعقاع عقب‌نشینی کرد و مسلمانان نیز پس از او عقب‌نشینی کردند. مشرکین به خیال اینکه مسلمانان برای اولین بار دارند فرار می‌کنند، فرصت را غنیمت شمرده و همان‌گونه که طلیحه پیش‌بینی کرده بود، فریاد زدند که این است. شکست مسلمانان را حتمی دیدند. قعقاع مرتب عقب‌نشینی می‌کرد و مسلمانان هم دنبال او فرار می‌کردند. ایرانیان دنبال آنان را گرفته تا اینکه تقریباً قلعه‌ها را پشت سر گذاشته و کسی در آن‌ها باقی نماند جز نگهبانان و دربان‌های قلعه‌ها.
ایرانیان به لشکر بزرگ مسلمانان نزدیک شدند. نعمان نیز به مسلمانان دستور داده بود که روی زمین استتار کرده و برنخیزند تا اینکه خودش دستور جنگ را صادر کند. مسلمانان به خوبی این کار را انجام داده و پنهان شدند. مشرکین به سپاه مسلمانان نزدیک شده و همواره آنان را تیر باران می‌کردند. عده‌ای از مسلمانان مجروح شده، پیش نعمان شکایت آوردند که با این تیر بارانی چه کار کنند؟ و او گفت: صبر کنید! من در کنار رسول خدا صلی الله علیه وسلم جنگیده‌ام، ایشان قبل از ظهرها نمی‌جنگیدند، بلکه جنگ را به بعد از ظهر می‌کشاندند. بالأخره ظهر فرا رسید. نعمان بر اسبش سوار شد و از لشکر سان دید. کنار هر پرچمی توقف می‌کرد و به مسلمانان تذکرات لازم را می‌داد. آنان را به مقاومت و مبارزه تشویق می‌نمود و به آنان وعده‌ی پیروزی می‌داد و می‌گفت: من سه بار تکبیر می‌گویم، هنگامی که تکبیر سوم را گفتم، خودم حمله می‌کنم و شما هم پشت سر من حمله کنید. اگر من کشته شدم، بعد از من حذیفه به جای من خواهد بود، و اگر او نیز کشته شد، فلانی و فلانی. هفت نفر را برشمرد که آخرین نفر آنان مغیره بود.
زمان هجوم فرا رسید. نعمان گفت: «پروردگارا، دین خود را عزت ده و بندگان خود را پیروز گردان! امروز در راه دینت و پیروزی بندگانت، نعمان را نخستین شهید قرار ده… خداوندا، من از تو می‌خواهم که چشمم را به پیروزی مسلمانان روشن بفرمایی و جانم را با شهادت از من بگیری!». مردم از مناجات او به گریه افتادند. نعمان به محل فرماندهی خود بازگشت، سه بار تکبیر گفت و در پیشاپیش لشکر حمله برد. همچون عقابی تیزرو، پرچم اسلام را به اهتزاز درآورد. مسلمانان به دنبال او حمله کردند تا اینکه شمشیرها یکدیگر را بوسیدند و آن سرزمین مثل دریای خروشان، مردمان را در کام خود فرو می‌برد. سوارکاران مسلمان در پیشروی خود راه را باز می‌کردند و خون از همه جا جاری بود به نحوی که مردم و اسب‌ها چون یخ روی آن می‌لغزیدند. نشانه‌های پیروزی مسلمانان پدیدار شد و در چشمان نعمان بن مقرن نور امید می‌درخشید. اما تیرهای دشمن او را هدف می‌گرفتند که یکی از آن‌ها به پهلویش اصابت کرد و در میان موج خون بر زمین افتاد و شهید شد. برادرش نعیم بن مقرن خود را به او رساند، پرچم را برداشت و به حذیفه داد و جای خود را برای او خالی کرد. مغیره از آنان خواست که خبر شهادت نعمان را فعلاً منتشر نکنند مبادا مسلمانان دچار ضعف و سستی شوند. حذیفه به خوبی جنگ را رهبری کرد تا اینکه مشرکین شکست خورده و فرار را بر قرار ترجیح دادند. مسلمانان آنان را تعقیب نموده تا به سپاهی از مشرکین نزدیک شدند که تقریباً سی هزار نفر با زنجیر به هم بسته شده بودند. خندق بزرگی پیش رویشان حفر شده بود و همگی در آن افتادند. به علاوه‌ی آن‌هایی که در میدان جنگ کشته شده بودند، یکصد هزار نفر از مشرکین داخل خندق‌ها جان سپردند. فیروزان، فرمانده‌ی آنان، پا به فرار نهاد. نعیم بن مقرن و قعقاع تمیمی او را دنبال کردند. در نهایت، قعقاع بر بالای کوهی او را به قتل رساند و کار ایرانیان در آن جنگ خاتمه یافت. مسلمانان در سرزمین نهاوند نماز را اقامه کردند. اما مردم از یکدیگر می‌پرسیدند که فرمانده نعمان کجاست؟ برادرش نعیم به آنان خبر داد: «این فرمانده‌ی شما، نعمان است که خداوند چشمانش را به پیروزی مسلمانان روشن گردانید و بالأخره شهادت نصیب او شد.» مسلمانان برای فاتح بزرگ نهاوند سخت به گریه افتادند. و اینک سالار دنیا، عمر بن خطاب، چشم به راه و منتظر است. شب‌های نهاوند خواب را از چشمان او ربوده و در طول شب در دلهره و بی‌خبری آرام نمی‌گیرد، بلکه مدام به اطراف شهر مدینه می‌رود و منتظر خبر آنجا است. در گرمای یک روز تابستان به یکی از تپه‌های اطراف شهر مدینه رفته بود که سائب از راه رسید.
عمر از او پرسید: «خبر چیست؟» گفت: «خداوند فتح و پیروزی بزرگی را نصیب مسلمانان گردانید، اما امیر نعمان به شهادت رسید.» حضرت عمر گفت: «إنا لله و إنا إليه راجعون.» سپس غنایم جنگی بی‌شمار نهاوند را که همه از جواهرات و اشیای گران‌بها بود برای او برشمرد. عمر به این خبر اعتنایی نکرد، بلکه بر منبر رفت و خبر دلخراش شهادت نعمان بن مقرن، فرمانده و شهید نهاوند، را به مردم داد و گریه کرد و گریه کرد تا اینکه صدای گریه‌اش بلند شد. عبدالله بن مسعود که پای منبر نشسته بود، گفت: «برای ایمان خانه‌هایی است و برای نفاق هم خانه‌هایی، و از جمله‌ی خانه‌های ایمان، خانه‌ی ابن مقرن است.» سپس سائب رو به عمر کرد و گفت: «ای امیرالمؤمنین، غیر از او کسی که شناخته شده باشد کشته نشده است.» عمر گفت: «آنان ناشناخته‌های مسلمانان هستند که خداوندی که شهادت را نصیبشان گردانیده، حسب و نسب آنان را می‌شناسد. آنان چه نیازی به شناخت عمر دارند؟»
در دشتی پهناور و ممتد، جایی که درختان انبوه آن را فرا گرفته و بوته‌های گل و ریحان اینجا و آنجا پراکنده شده‌اند، نعمان بن مقرن همراه با سربازان شهیدش به خواب ابدی فرورفته است. و آن‌گاه که موسم بهار می‌رسد؛ شاخه‌ها شکوفه می‌دهند؛ گل‌های رنگارنگ باز می‌شوند؛ نسیمی ملایم در لابلای آن‌ها – در یک زیبایی جادویی – با خود تکرار می‌کند سرودی را که بارها «ابن مقرن» می‌خواند؛ و رهگذران باغ روح‌افزا به آن گوش فرا می‌دادند. سرود قدرت لایزالی که محدود را پشت سر نهاده و همه‌ی جلوه‌های زندگی در برابرش سر فرود آورده‌اند. پس زندگی سرد ما از آن را لبریز از امید و شیفتگی جاودانگی، غیر محدود، دایمی و ابدی ساخت. از بلندای کوه‌ها و دشت‌های نهاوند، سروش غیبی آن سرود را سر داد و پژواکش در همه جا پیچید.
منابع:
1ـ قرآن کریم.
2ـ فتوح البلدان/ أحمد بن يحيى بن جابر بن داود البَلَاذُري (المتوفى: ۲۷۹هـ)/ دار ومكتبة الهلال- بيروت.
3ـ تاريخ الإسلام ووفيات المشاهير والأعلام/ شمس الدين أبو عبد الله محمد بن أحمد بن عثمان بن قَايْماز الذهبي (المتوفى: ۷۴۸هـ)/ المكتبة التوفيقية.
4ـ البداية والنهاية/ أبو الفداء إسماعيل بن عمر بن كثير القرشي البصري ثم الدمشقي (المتوفى: ۷۷۴هـ)/ دار إحياء التراث العربي.
5ـ ديوان المبتدأ والخبر في تاريخ العرب والبربر ومن عاصرهم من ذوي الشأن الأكبر«تاریخ ابن خلدون»/ عبد الرحمن بن محمد بن محمد، ابن خلدون أبو زيد، ولي الدين الحضرمي الإشبيلي (المتوفى: ۸۰۸هـ)/ دار الفكر، بيروت.
6ـ حياة الصحابة/ محمد يوسف بن محمد إلياس بن محمد إسماعيل الكاندهلوي (المتوفى: ۱۳۸۴هـ)/ مؤسسة الرسالة للطباعة والنشر والتوزيع، بيروت – لبنان.
7ـ المغازي للواقدي/مُحَمَّد بن عُمَر بن واقد الأَسْلَمِيُّ الواقدی.
8ـ الكامل في التاريخ/ عز الدين أبو الحسن علي بن محمد بن عبد الكريم الجزري المعروف ب ” ابن الأثير “.
Share.
Leave A Reply

Exit mobile version