از رفتن خلیفهی جدید بر منبر و ایراد سخنرانی تاریخی و تصویب قانونش در مورد چارپایان گارد حکومتی و اثاثیهی خلافت، دیری نگذشته بود که مردم دانستند این قانون، بسان قوانین قبلی نیست و همانند این خلیفه را در خلفای پیشین ندیده بودند و این تغییر فقط در شالودهی بنا نبود؛ بلکه آغازی برای تمام تغییرات بود، اصلاحی اساسی که باید از بنیاد بنا شروع میشد و فقط منحصر در رنگها و تجملات نبود، اصلاح این باغ باید از ریشه شروع شود نه از شاخ و برگها، این آرزو همانند برق آسمانی نبود که در یک لحظه فضا را روشن کند و ناپدید شود، ترسیدند که این خلیفه گوشهنشینی را برگزیند و از حکومت پایین بیاید و کارش را به مردم بسپارد، ترسیدند که این مرد نیکوکار و عبادتگزار، بیپروا و ضعیف است و از روز نخست نمیتواند این چرخ بزرگی را بچرخاند که گسترهاش از فرانسه تا چین است.
آری! از مرزهای چین تا نواحی فرانسه، دستگاه بزرگی که آن را دولت اموی میگفتند، قلبهایشان را نگه داشتند؛ ترسیدند این آرزویی که بارقههای امیدی از خطابهی سلطنتیاش به آنها داده بود، از بین برود.
اما این آرزو متحقق شد و این خیال در تاریخ ما به حقیقتی واقعی بدل گشت…! عمر بن عبدالعزیز نرفت تا در گوشهای بنشیند و به ذکر و اوراد بپردازد؛ بلکه فوراً زمام حکومت را به دست گرفت و بخشنامههایی به گوشه و کنار مملکت فرستاد و برنامهی جديد حکومت را وضع نمود، اولین دستوری که صادر کرد، شکستن حصار قسطنطنیه و بازگشت لشکر اسلام بود که از این محاصره به سختیهای شدیدی دچار گشته بود، باز نسبت به پستهای مهم، دستورهایی فوری صادر کرد و حکام ظالم و متجاوز را برکنار نمود؛ از جمله والی ظالم افریقا، یزید بن ابی سلیم را که به حبس مردم و شکنجهی آنان بدون دلیل شرعی متهم بود و اسامه بن زید تنوخی رئیس امور دارایی مصر که دستها را میبرید و شکمها را میشکافت و مرتکب جرایم بسیار بزرگی میشد، او را به زندان ابد محکوم کرد که هر سالی را باید در یکی از مراکز اسلامی در زندان بگذراند. همچنین تمام کارگزاران حَجاج را عزل کرد و افراد نیک، توانمند امانتدار و با ارادهای را برگماشت، در آن زمان گارد محافظان خلیفه از ٦۰۰ نفر، یعنی ۳۰۰ محافظ و ۳۰۰ پلیس تشکیل شده بود که در آغاز کار آنان را از محافظت خویش باز داشت و گفت: همین بس که اجل تو را حفاظت میکند! گارد محافظان را منحل کرد. برای فقرایی که از کار کردن عاجز بودند، حقوق بازنشستگی دائمی مقرر نمود و به بقیه نیز در عوض، مالی داد.
باری دو شب بر او گذشت که نخوابیده بود، دراز کشید تا اندکی بیاساید، پسرش آمد و گفت: میخوابی و به شکایات رسیدگی نمیکنی؟
گفت: پسرم! این یک لحظهای است که میخواهم بخوابم، ظهر رسیدگی خواهم کرد.
پسر گفت: چه کسی به تو تضمین داده که تا ظهر زنده خواهی ماند؟
بلند شد و به شکایات و بیعدالتیها رسیدگی کرد.
آیا میدانید این بیعدالتیها چه بود؟ اموال انبوه و ثروتهای کلانی که خانوادهاش، برادران و اطرافییانش در اختیار داشتند، عزم راسخ نمود که اگر صاحبان آن اموال را میشناسد، به آنان بازگرداند وگرنه به خزانهی عمومی برگردانده شوند و این قانون را برای همگان به اجرا درآورد که «این از کجا به تو رسیده است؟» ابتدا از خود شروع کرد! زمینهایی داشت که از خلفای پیشین به او رسیده بود، دید که آنان سلطهی شرعی بر این زمینها نداشتهاست که آنها را به او بدهند؛ لذا آنها را جزو املاک دولتی به حساب آورد.
بلی! این معیار صحیح دین است، قبل از اینکه به نصیحت مردم بپردازی، ابتدا خویشتن را نصیحت نمایی و الّا اگر خودِ واعظ در ابتدا پند نگیرد، پند و نصیحتش چه سودی در برخواهد داشت؟
آسانترین کار برای انسان همین است که عمامهی بزرگی به سر کند و ریشش را دراز نماید و جبهی درازی بپوشد و آیات، احادیث و سخنان رقیقی را حفظ کند و در مسجد بنشیند و به سخنرانی بپردازد، اگر صداقت، اخلاص و عمل همراهش نباشد، نه به نزد فرشتگانِ حساب ارزشی دارد و نه در پیشگاه خداوند وزنی خواهد داشت، سخن به تنهایی فایدهای ندارد و اگر آن راهی برای رسیدن به دنیا و کسب معاش و تجارت باشد، تا از ثروتمندان دنیا قرار گیرد، این بزرگترین خسارت است.
هنگامی که مؤمن آیهی: “وَفِي السَّمَاءِ رِزْقَكُمْ وَمَا تُوعَدُونَ”. «و رزق و روزی شما و آنچه به شما وعده داده میشود، در آسمان است».[1] را تلاوت میکند، اولین چیزی که شایستهی اوست، این است که آن را تصدیق کرده، به آن باور داشته باشد. اگر در راه حق است، از این نترسد که او و فرزندانش گرسنه خواهند ماند و اگر چنین نکرد، دروغگو است و عمر بن عبد العزیز از دروغگویان نبود.
املاکش را بررسی کرد، دید همهاش از عطایای خلفاست به جز چشمهای در «سویداء» که آن را از حقوق خویش که بیت المال به تمام مردم میداد، به دست آورده بود و این حقوق نوعی تأمین اجتماعی بود که امروزه پیشرفتهترین دولتهای غربی هم بدان نمیرسند، به فرزندانش اندیشید که آیا محصول این چشمه که سالانه فقط ۱۵۰ دینار است، آنها را کفایت میکند یا خیر؟
باز به یاد آورد که روزیدهنده خداست و آنچه برایت مقدر شده، با وجود ضعفت به تو خواهد رسید و آنچه برای تو نیست، هر چند توان داشته باشی، بدان نخواهی رسید؛ لذا از همهی املاکش چشم پوشید و سندهایشان را پاره کرد؛ باز به طرف شاهزادگان خاندان بنیامیه رفت و آنان را جمع کرد و در میانشان به ایراد سخن پرداخت و آنان را از خداوند ترسانید و برایشان توضیح داد که آنان از خزانهی عمومی حق بیشتری از یک بیاباننشین، چوپان و یا کشاورز ندارند و هر مال حرامی که اندوختهاند از آنِ خداست و مال آنها نیست. از آنان خواست که این اموال را برگردانند؛ اما آنان انکار کردند، لذا آنان را به مهمانیای که برایشان در نظر گرفته بود، دعوت کرد؛ به آنها چیزی نداد، تا اینکه گرسنگی فشار آورد، برایشان غذای فقیرانهای از خرمای خشک، عدس و پیاز آورد، شروع به خوردن کردند تا اینکه سیر شدند، بعد برایشان غذای لذیذی آورد که نتوانستند از آن بخورند. گفت: دیدید؟ چرا به خاطر خورد و نوشی وارد جهنم شدند؟! جوابی ندادند، وقتی که دید ملایمت با آنان چارهساز نیست، سختگیری را شروع کرد و اعلان نمود که هر کس علیه اینها شکایتی دارد یا بر او ظلمی شده است، شکایتش را تقدیم کند و بدین منظور محکمهٔ ویژهای تشکیل داد و این ثروتی را که بدون دلیل به دست آورده بودند، از دستشان گرفت و به صاحبان اصلی و یا به خزانهی دولت برگرداند. عمهاش را (که بنیامیه به خاطر سن و شرافتش احترام خاصی برایش قائل بودند) واسطه قرار دادند، رفت و با عمر صحبت کرد؛ اما او در جواب گفت: عمهجان! رسول خدا صلیاللهعلیهوسلم از دنیا رفت و مردم را بر نهری جاری تنها گذاشت، بعد از او مردی جانشینش شد (ابوبکر) که از آن چیزی کم نکرد و بعد از وی مرد دیگری آمد (عمر) و او هم چیزی را کم نکرد، باز مردی آمد که جدول بسیار کوچکی از آن کشید، بعد چنین شد که پیوسته مردم از آن جویهای دیگری کشیدند تا اینکه چیزی باقی نماند، اما قسم به خدا! تمام آن جویها را خواهم بست تا نهر کماکان باقی بماند و دستور داد تا اخگر و دیناری آوردند، دینار را در اخگرها انداخت تا اینکه سرخ شد، آن را با چیزی گرفت و به خود نزدیک کرد و به عمهاش گفت: آیا نسبت به برادرزادهات دل نمیسوزانی که روز قیامت با این داغ کرده شود؟
گفت: به مردم اجازه نده که از آنان بدگویی کنند.
گفت: چه کسی آنان را بد گفته است؟ مردم خواهان حقوق خود هستند. زن بیرون آمد و گفت: گناه خودتان است، چرا پدرش را به ازدواج دختر عمر بن خطاب درآوردید؟ صبر کنید و چارهای دیگر ندارید.