نویسنده: خالد یاغیزهی
بازماندهی خلفای راشدین
بخش دوم و پایانی
در زمان سلطان ابراهیم لودهی (۹۳۳ هـ)، بابر، نوۀ تیمورلنگ، با ۱۲,۰۰۰ نفر از شهسواران مسلمان مغول از کابل آمد و لشکریان لودهی را که ۱۰۰,۰۰۰ نفر بودند، در هم شکست و دولت مغول را که بزرگترین دولتهای اسلامی در هند بود، بنیان نهاد. یکی از پادشاهان این سلسله، پادشاه نیکوکاری است که دربارهی او با شما سخن میگویم: اورنگزیب.
بعد از مرگ بابر، که پسرش همایون به حکومت رسید، بزرگمردی نجیب که از خاندان شاهی نبود، ولی همتی شاهانه داشت، علیه او کودتا کرد و این سرزمین را از دست او گرفت و دولت کمنظیری را پایهگذاری کرد. ادارات، امور مالی و ارتش را چنان نظمی داد که پیش از او کسی چنین نکرده بود؛ او کسی نیست جز سلطان شیرشاه سوری.
هنگامی که درگذشت، حکومت به پسر همایون، امپراتور بزرگ، اکبر رسید که از پادشاهان بزرگ بود و بر تمام هند (به جز اندکی) حکم راند. حکومت او طولانی شد و در روزهای واپسینش به خدا کفر ورزید و مردم را مجبور به کفر کرد و برایشان دین جدیدی آورد و علائم اسلام را از بین برد و شعائر آن را ابطال کرد[1]، ارتش و فرماندهان با او بودند و تمام سرزمینها در دستش بود، اما چه کسی میتوانست در مقابلش بایستد و اسلام را یاری کند؟ کی بود که از دین دفاع کند؟ بدین خاطر شیخی در مقابلش به پا خاست که از نظر جسمی ضعیف بود و مال و جاه و نیرویش اندک، اما ایمانش به خداوند قوی بود؛ همتی بلند داشت که دنیا را خوار کرده و توجهی به مال و منصب و لذتهای آن نداشت. زندگی را چنان بیارزش گرفته بود که پروایی نداشت در راه خدا بر کدام پهلو بیفتد؛ او شیخ احمد سرهندی، مجدد الف ثانی بود.
اما طمعی به اصلاح امپراتور نمیرفت و هیچ روزنهی امیدی هم در او دیده نمیشد؛ لذا با فرماندهان کوچک و اطرافیانش ارتباط برقرار کرد که این انقلاب، فراگیری شمرده میشود، نه انقلاب نظامی، بلکه انقلاب روحی و فکری؛ او نامههایی میفرستاد که حماسهی دینی و عاطفه و ایمان را شعلهور میکردند. هنگامی که اکبر مرد و پسرش جهانگیر متولی حکومت شد، شیخ محمد معصوم سرهندی، پسر امام سرهندی، توانست بر تربیت کودکی که یکی از نوادگان جهانگیر بود، اشراف داشته باشد.
این کودک نه برادر بزرگتر بود و نه ولیعهد، و امیدی هم نمیرفت که به پادشاهی برسد. اما شیخ تلاشش را در تربیت او صرف کرد و سرپرستیاش را برعهده گرفت تا اینکه به صورت طلبگی در مدرسهی دینی بین مشایخ و مدرسین زیست و قرآن را به خوبی یاد گرفت و در فقه حنفی مهارت یافت و خطاطی را به زیبایی فراگرفت و به علم روز نیز روی آورد. با وجود اینها، تربیتش شهسوارانه بود و بر جهاد تمرین یافت. هنگامی که جهانگیر از دنیا رفت و شاهجهان پادشاه شد، هر یک از پسرانش گوشهای از هند را به دست گرفتند و بهرهی این کودک، یعنی اورنگزیب، ولایت دکن بود.
شاهجهان همسری داشت به نام «ممتازمحل» که در زیبایی بینظیر و در محبت به او همانندی نداشت. اما او درگذشت و شاهجهان برایش مرثیهسرایی کرد، نه با قصاید شعری، بلکه او را جاودانه ساخت، اما نه با عکس و مجسمهاش. او برایش مرثیهای سرود و آن را با قطعههای هنری مرمر جاودانه ساخت که هیچ شاعری قصیدهای شاعرانهتر از آن نسروده است؛ هم شعر است و هم موسیقی و هم تصویر و البته بزرگترین هدیه در فن معماری. آن «تاج محل» است؛ بنای شگفتانگیزی که با زیباییاش دنیا را حیران کرده است و هنوز هم بر حیرتش میافزاید. مرمر برای این دستان نابغه نرم گردیده و از آن بیمنازعه زیباترین بنای استوار روی زمین را ساخته و این نقشی را که هرگز نقشی همانند دقت، هنر و سحرش نیست، حک کرده است.
این قبری که امروز گردشگران از دورترین نقاط دنیا به آگره (نزدیک دهلی) میآیند تا آن را مشاهده کنند و قصهاش را بشنوند، یکی از بزرگترین داستانهای عاشقانه است. مرگ این همسر محبوب، امپراتور بزرگ را بسیار دلشکسته کرد و به دنیا بیرغبت شد؛ چرا که او تمام دنیایش بود و پادشاهی هند برایش بیارزش شد؛ چون همسرش برای او از ملک هند بزرگتر بود. دیگر میلی به پادشاهی نداشت، مگر اینکه از حال خلاص شود و سخت به خاطرات گذشته بپردازد و در عالم خیال با او زندگی کند، بوی خوشش را استشمام نماید، از زیباییاش پرده بردارد و به نجواهایش گوش فرا دهد و گرمای نفس کشیدنش را احساس کند. باز محبتش به گونهای دیگر به این قبری که برایش ساخته بود، درآمد و دیوانهاش شد؛ در سردی آن، حرارتش را حس میکرد و در خشکیاش، خرامیدنش را و در سکوتش، سخنانش را.
از پادشاهی کناره گرفت و بدان بیاعتنا شد؛ پسر بزرگش پادشاهی را گرفت، اما چیزی جز نام پادشاه نداشت و در هر کاری دخالت میکرد. برادرانش با او منازعه کردند و هر یک گوشهای را برداشتند؛ شجاع بنگال را، مرادبخش گجرات را و اورنگزیب دکن را که بعداً توانست بر همگی غالب آید و به تنهایی حکومت کند. پدرش را در یکی از قصرهای شاهی گذاشت و برایش هر آنچه دوست داشت از فرش و رختخواب و غذا و نوشیدنی و همدم و کنیزک مهیا کرد و در مقابل تخت او آینهای را با صنعتگری عجیبی به کار گماشت که پیوسته گردشگران را به حیرت فرو میبرد تا از آنجا «تاج محل» را با وجود دور بودنش ببیند؛ در حالی که او بر تختش خوابیده و گویا تاج محل در جلویش قرار دارد. این باقیمانده تمام لذتهای دنیایش بود.
اورنگزیب به سال ۱۰۶۸ هجری (۳۷۰ سال پیش) بر تخت پادشاهی نشست. به نظرم گمان میکنید این پادشاهی که در میان کتابهای فقهی و اوراد نقشبندیه پرورش یافته بود، وارد خلوتگاهش میشود و قصرش را تبدیل به مدرسه یا خانقاهی میکند که در آن نماز بخواند و به کتابهای فقهی اشتغال ورزد و چون رغبتی به دنیا ندارد، امور دنیوی را فروگذارد و بدان اعتنایی نکند.
هرگز؛ و نه سرشت اسلام چنین است و نه راهش این است. کار برای خوشبختی مردم، اقامه عدل و رفع ظلم و جهاد با کفار و مفسدین فی الارض، هر یک از اینها نمازی است بسان نمازی که در محراب خوانده میشود؛ بلکه بالاتر از نمازها و روزههای نفلی است و عدالت یک ساعت برتر از عبادت چهل ساله است.
از اینجا است که میبینید از روز اول که چهل ساله بود، لباس جنگ را به تن کرد و به تنهایی به پا خاست تا کار خارجیها را خاتمه دهد و سرکشان را قلع و قمع نماید و شهرها را فتح کند، عدالت و امنیت را در زمین بگستراند. پیوسته از یک جبهه به جبههی دیگر میرفت و از یک شهر که اصلاحش میکرد به شهری دیگر، تا اینکه سلطنتش را از قلههای هیمالیا تا ساحل دریا در جنوب هند امتداد داد و نزدیک بود که بر تمام هند حکمرانی کند تا اینکه در دورترین نقطهٔ جنوب با فاصلهای بیش از ۱۵۰۰ کیلومتر از پایتختش در راه خدا به شهادت رسید.
کسی که وارد این جبههها شود، تمام وقتش را فرا میگیرد و وقت دیگری برای اصلاحات داخلی و بررسی امور مردمی باقی نمیماند، اما اورنگزیب با وجود این، چنان اصلاحات داخلی را انجام داد که همانند او کسی دیگر چنین نکرده بود مگر اندکی از پادشاهان.
امور مردم را از دور و نزدیک کشور بسان چشم عقاب از نظر میگذراند و مفسدان را همانند شیر میگرفت؛ هرگونه صدای فساد را خاموش و هرگونه حرکت آشوبگرانه را خواباند و به اصلاح روی آورد. ابتدا زندقهای را که از طرف پدر جدش (اکبر) باقی مانده بود از بین برد. هشتاد نوع از مالیاتهای ظالمانهای را که حتی سرشعلههایشان هم به امرای مجوس نرسیده و مردم را به ستوه آورده بود، باطل کرد و شیوهی عادلانهای را در مالیات برگرفت و آن را بر همگان لازم کرد. او نخستین کسی بود که مالیات را از این امرا گرفت و اگر مهابت و شدتش نسبت به حق نمیبود، آن را نمیدادند. تمام جادههای قدیمی را تعمیر کرد و راههای جدیدی هم ایجاد نمود. برای اینکه از طول راهها در هند آگاه شوید، کافی است که بدانید همان یک راهی را که شیرشاه سوری گشود، مسافر طی سه ماه میپیمود که در طول مسیر از دو طرف پوشیده از درخت بود و متعاقباً در آن مسجد و استراحتگاه وجود داشت.
در گوشه و کنار هند به تأسیس مساجد پرداخت و در آنها امامان و مدرسینی را برگماشت، خانههایی برای سالمندان و افراد ناتوان ساخت و تیمارستانهایی برای مجانین و بیمارستانهایی برای بیماران درست کرد.
عدالت را در میان تمام مردم اجرا کرد؛ کسی فراتر از این نبود که حکم قضایی دربارهاش اجرا نگردد. اولین کسی بود که قانونی برای قضاوت وضع کرد و در قضا شخصاً فیصله میکرد نه فیصلهی کیفی، بلکه حکم با مذهب حنفی به همراه علت و دلیل. قاضیانی برای مردم در هر شهر و روستا مقرر کرد. امتیازهایی که امپراتور داشت، همه را لغو کرد و خود را تابع دادگاههای عادی قرار داد و هر کس علیه او حقی داشت، میتوانست آن را جلوی قاضی و تودهی مردم مطرح کند. عالم، فقیه و ماهر در فقه حنفی بود، علما را به خود نزدیک کرد و همراهی با آنان را لازم گرفت و آنان را جزو خواص و مشاوران خود قرار داد و برایشان مدارسی تأسیس کرد و حقوقی مقرر نمود. به دو کاری که پیش از او هیچ یک از پادشاهان مسلمین انجام نداده بود، موفق گردید:
۱ـ به هیچ عالمی هدیه یا حقوقی نمیداد مگر اینکه از او در تألیف یا تدریس کار میگرفت؛ مبادا که تنها مال را بردارد و سستی نماید و به دو گناه دچار گردد: اول، گرفتن مال به ناحق؛ دوم، کتمان علم.
۲ـ اولین کسی بود که به تدوین احکام شرعی در یک کتاب اقدام نمود تا به عنوان قانون گرفته شود؛ به دستور اشراف و زیر نظر او فتاوایی که به او منسوب است، تدوین شد و به «فتاوای عالمگیری» نامگذاری گردید و به «فتاوی هندیه» هم شهرت یافت. هر یک از علما که این مقاله را میخواند، میداند که این کتاب یکی از مشهورترین کتابهای احکام در فقه اسلامی است و از نظر ترتیب و تصنیف بهترین آنهاست. با وجود همهی این کارها، تألیف هم میکرد؛ کتابی در علم حدیث نگاشت و آن را شرح داد و به فارسی ترجمه کرد. نامههای رسایی مینوشت که در زبان خود از شگفتیهای بیان بودند. با خط خود مصحفهای قرآن کریم را مینوشت و آنها را میفروخت تا با پولشان به گذران زندگی بپردازد؛ زیرا نسبت به اموال مسلمین بیرغبت بود و چیزی از آن نمیگرفت. بعد از اینکه به پادشاهی رسید، قرآن را حفظ کرد؛ ابتدا شاعری موسیقیدان بود، اما آن را رها کرد و ناپسندش دانست و هرگونه هدایا و عطایای شعرا و موسیقیدانان را لغو کرد و آنها را برای امتی که پیوسته قصر افتخاراتش را در زمین بنیان مینهد، لازمی ندانست.
نمازهای فرض را در اوّل وقت به همراه جماعت میخواند و در هیچ حالتی آنها را ترک نمیکرد و همچنین نماز جمعه را در مسجد بزرگ، اگرچه برای هر نوع کاری خارج از شهر میبود، پنجشنبه به شهر میآمد تا فردایش جمعه را بخواند و بعد به هر جا که میخواست، میرفت. رمضان مبارک را با وجود گرمای شدید روزه میگرفت و شما چه خبر از گرمای هند دارید؟ شبهای مبارک را با نماز تراویح زنده نگه میداشت و دههی اخیر رمضان را در مسجد به اعتکاف مینشست. هر هفته روزهای دوشنبه، پنجشنبه و جمعه را روزه میگرفت، دائمالوضو بود و پایبند به اذکار، اهالی حرمین شریفین را با هدایای همیشگی کمک میکرد.
با وجود این، پدیدهای در عزم و قاطعیت، مهارت در فنون جنگی و نظم و نسق اداری بود. چگونه توانست تمام این صفات را در خود جمع کند؟ چگونه توانست این همه عبادت کند؟ در میان مردم قضاوت نماید؟ تألیف علمی داشته باشد؟ قرآن بنویسد؟ قرآن را حفظ کند؟ این قارهی بزرگ را بچرخاند و در این جبهههای زیاد حاضر شود؟ چون اوقات خود را تقسیم کرده بود و طبق همین ترتیب زندگی میکرد؛ وقتی را برای خود، وقتی برای خانواده، وقتی برای پروردگار و اوقاتی را برای مدیریت، جنگ و امور قضایی تعیین کرده بود.
پنجاه سال کامل بر هند حکومت کرد و بزرگترینِ پادشاهان دنیا در زمان خود بود؛ کلید گنجها در دستش بود و کل ماه مبارک رمضان بر او میگذشت، اما به جز چند تکه نان جو چیز دیگری نمیخورد، آن هم از کسب دستش که از کتابت مصاحف حاصل کرده بود نه از اموال دولت!
این همان پادشاهی است که گفتم باقیماندهی خلفای راشدین است؛ در چنین ماهی از سال ۱۱۱۸ هجری دارفانی را وداع گفت و مردم بعد از او همانندش را ندیدند و قبل از او هم کم دیده بودند.
رحمتِ الهی بر روان پاکش!
[1] ـ بدین خاطر مؤرخان غربی معاندِ اسلام او را بزرگ میدانند و افراد نادانسته ما از آنان تقلید میکنند.