از بزرگان، افرادی بودند که مجالی غیر از خوشنویسی نداشتند و تمام همت خود را صرف آن کردند تا در آن مهارت یافتند و دستانشان بر آفرینش آثار شگفتانگیز خو گرفت و برای ما چنان لوحههایی به جا گذاشتند که زیباییشان کمتر از ماندگارترین تصاویر هنری نیست.
مردانی هم بودند که در وادی بلاغت گام نهادند و راه بیان را پیمودند و امامان سخن و سرشناسان کلام قرار گرفتند و برای ما رسائلی به جا گذاشتند که شیرینیشان بسان عسل مصفا است و خود سحر حلالاند! مردانی دیگر بودند که از زندگی بریدند و عمرشان را صرف نگاه در ادله و تخریج مسائل نمودند تا اینکه سران فقها و صدرنشینان علما گشتند.
برخی از بزرگان، پادشاهانی نابغه و اصلاحگر بودند که کشورها ساختند و دولتها را مستحکم کردند و در زمین، راه آسمان را گشودند و حکمرانیشان برای مردم پر از خیر و برکت بود.
برخی از رادمردان، فرماندهانی پیروز و در جنگ بسان جن و خیرهسران جبههها بودند که از یک معرکه بیرون نیامده، وارد معرکهای شدیدتر میشدند و پیروزی را از چنگ مهلکه درآورده و زندگی را بر تهماندههای مرگ بنا میکردند. جنگهایشان به خاطر کشتار و تخریب و اذیت و آزار نبود، بلکه به خاطر دفاع از حق و تمدن از شر کسانی بود که نمیخواهند در زمین بنای تمدن شکل گیرد و پرچم حق به اهتزاز درآید.
نیز رادمردانی بودند که بزرگیشان در این بود که بزرگی را نپسندیدند و به دنیا بیرغبت بوده و آن را حقیر شمردند. هنگامی که در لذتها و بهرههای آخرت طمع بردند، لذتهای دنیا نزدشان بیاهمیت شد و به عبادت روی آوردند و با خدا اُنس گرفتند و پهلوهایشان از رختخوابها کناره گرفت و پروردگارشان را با بیم و امید خواندند که به رحمتش امیدوار گشته و از عذابش ترسان بودند. اینک این شخصیتی است که تمام این صفات را در خود جمع کرد؛ خوشنویس بود، نویسنده بود، شاعر بود، فقیه بود، پادشاه بود، فرماندهی پیروز بود و زاهدی عبادتگزار.
پنجاه سال بر تمام هند حکم راند، عدالت را برپا داشت، امنیت را گسترد، نیکان را عزت داد و سرکشان زورگو را ذلیل کرد و آثاری را در زمین، در حکمرانی و در عقلها به جا گذاشت؛ هند را از مساجد، درمانگاهها و بیمارستانها پر کرد، پناهگاههایی برای درماندگان و مدارسی برای دانشآموزان تأسیس نمود. سنتهای خوبی را در شیوههای حکمرانی وضع کرد؛ دستگاه قضایی را نظم داد، قوانین مالیات را اصلاح کرد و یکی از بزرگترین کتابهای فقه اسلامی را برای علما به جا گذاشت. او کسی نیست جز سلطان عالمگیر اورنگزیب ابن شاهجهان بن جهانگیر بن امپراتور اکبر نوه تیمور لنگ.
مسلمانان در قارهی هند هزار سال حکومت کردند، در دنیایی که تنها از آنِ ما بود و ما سرانِ آن بودیم، حقیقتاً «در بهشت اسلامی گمشده». اگر زمانی در اندلس (اسپانیا) ۲۰ میلیون نفر بود، اینجا اندلسی بزرگتر داریم که امروزه در آن ۲۰۰ میلیون نفر وجود دارد. اگر در اندلس از بقایای شهدا و خونهای قهرمانانمان جا گذاشتیم، اگر در آن مسجد قرطبه و قصر حمرا را گذاشتیم، اینجا در هر وجب از خاک این شبهقاره خون پاکی را ریختیم و تمدن اعلایی داریم که درونش آراسته و کنارههایش با علم، عدالت، بزرگواریها و قهرمانیها تزیین شده است. ما در هند مدارس و دانشگاههایی داریم که چقدر روشنفکری کردند و دلهایی را برای حق گشودند و پیوسته تاکنون دلها را میگشایند و عقلها را روشن میکنند. در اینجا آثاری داریم که از نظر شکوه و زیبایی بر قصر حمرا فائق میآیند؛ همین بس که «تاج محل» زیباترین بنای روی زمین است.
در هند چهار دورهی اسلامی گذشته است:
۱. دوران فتح اعراب؛
۲. دوران فتح افغان؛
۳. دوران ممالیک؛
۴. دوران مغول.
نخستین کسی که پرچم اسلام را به هند برد، محمّد بن قاسم ثقفی بود؛ فرمانده جوانی که منزلگاههای قومش را در طائف رها کرد و در رکاب پسرعمویش حجاج به عراق رفت. حجاج گرچه ظلمها و قساوتهای زیادی کرد و کارنامهی نامبارکی دارد، اما همو بود که ایران و عراق را برای ما نگه داشت و تمام مشرق و سند را برایمان گشود و مُهلّب بزرگ را فرستاد تا آتش جنگ داخلیای را که خوارج شعلهور کرده بودند، خاموش نماید و قتیبهی بزرگ را جهت فتح سمرقند و بخارا و ترکستان گسیل داشت و پسرعمویش محمد بزرگ را فرستاد تا اینکه سند را فتح کرد.
اگر ایمانی که شگفتیها میآفریند نبود و اگر همتهای بزرگی که کوهها را کنار میزنند، نمیبود و اگر قهرمانیهایی که محمد در دلهای عرب کاشت، نمیبود، این لشکریان نمیتوانستند یکپنجم کرهی خاکی را در حالت پیاده یا سوار بر شتر و چارپایان بپیمایند؛ آنان قطار و ماشینی را نمیشناختند و هواپیمایی در فضا ندیده بودند. هنگامی که محمد بن قاسم سنگ اول این بنای مهیب را گذاشت و نخستین شعاع این خورشیدی را که از مکه طلوع کرده بود، بدین قاره آورد و سند را فتح کرد، سنش به سن دانشآموزان دوره دیپلم نرسیده بود.
بار دیگر در قرن چهارم، پرچم اسلام به هند بازگشت؛ آن هم با فتح سلطان بزرگ محمود غزنوی که از غزنه، از توابع افغانستان در جنوب کابل، بیرون شد و گذرگاه خیبر را درنوردید؛ گردنهی ترسناکی که آن کوههای سر به فلک کشیده را میشکافد و از صعبالعبور بودن و وحشتناکیاش، شیر صحرا و جن شبهای تار هم دلنگران میشود. او باز به هند رفت و وارد دهها جبههی داغ شد که مرگ در آنها میرقصید و خون مشتعل میگردید. امرا و سرکردگان هند همگی علیه او یکدست شدند، اما او قهرمانانشان را خرد کرد و لشکرهایشان را از هم پاشید و پیشروی کرد تا اینکه از پنجاب گذشت و آن سرزمینها دعوتش را پذیرفتند و حکومت الهی را در آنجا قائم نمود و اهالی آن طعم عدالت اسلامی را چشیدند. بیش از یک قرن گذشته بود که سلطان شهابالدین غوری از همین راه آمد و جاهایی را که مانده بود، بدین فتح وصل کرد و نواقص را کامل نمود و ملک شمالی هند را گشود و لشکریانش به دهلی رسیدند و در آنجا هم منارهی دعوت اسلامی روشن شد و بعد از تاریکی به روشنایی و بعد از کوری به بینایی رسید و صدایی که از مکه بیرون شده بود، در اطراف و اکناف آن طنینانداز گشت؛ صدای مؤذن در دل هند که دارای اربابان و خدایان زیادی بود، ندا داد که خدایانتان ناکام شده و بتهایتان سقوط کردند، همانا خداوند یگانه است: «لا إله إلا الله محمّد رسولالله». حکومت اسلامی در هند برپا شد و دهلی، پایتخت آن قرار گرفت.
هنگامی که قطبالدین ایبک، فرمانده سلطان غوری، شهرها را با شمشیرش فتح میکرد، شیخ معینالدین چشتی هم با دعوتش دلها را میگشود و مردم دسته دسته وارد اسلام میشدند؛ این فتح ماندگارتر شد که از آنها امروزه ۸۰ میلیون مسلمان در پاکستان و چهل میلیون در هندوستان وجود دارد و اسلام تا آخر زمان در این دیار باقی خواهد ماند، «إنشاءالله».
بعد از سلطان غوری، فرماندهاش قطبالدین که دهلی را فتح کرده بود به پادشاهی رسید و به وسیلهٔ او دوران ممالیک آغاز گردید که در میان آنان پادشاهان بزرگی هم آمدهاند؛ از جمله همین قطبالدین، بنیانگذار منارهی قطب (قطب مینار) که امروزه هر گردشگری که وارد دهلی میشود، عظمتش را به نظاره مینشیند، و پادشاهان دیگری مثل شمسالدین التمش و غیاثالدین بلبان.
سپس خلجیها آمدند که از میانشان، پادشاه بزرگ علاءالدین خلجی در میان مردم عدالت ورزید و کشور را کنترل کرد و امنیت را گسترش داد و در هند سخت نفوذ کرد. باز آل تغلق روی کار آمد و از میانشان فیروز، پادشاهی نیک و اصلاحگر بود. سپس لودیها آمدند و در احمدآباد پادشاهانی بودند که مردم را به یاد خلفای راشدین میانداختند؛ مانند مظفرالدین حلیم گجراتی.
علما در دوران ممالیک جایگاه برتری داشتند و سلطنتشان بزرگتر از سلطنت پادشاهان بود؛ سید ابوالحسن ندوی بیان میکند که سلطان شمسالدین التمش که در قرن هفتم هجری تمام سرزمینها زیر سلطهی او بود، از شیخ بختیار کاکی اجازه میگرفت و وارد خانقاهش میشد و همانند غلامی که به مولایش سلام میگوید، سلام میگفت و همیشه پاهایش را ماساژ میداد و خدمت او را به جا میآورد و بر پاهایش اشک میریخت تا اینکه شیخ برای او دعا میکرد و اجازهی برگشتش میداد.
علاءالدین خلجی که در زمان خود بزرگترین پادشاه هند بود، از شیخ دهلوی اجازهی ملاقات خواست، اما شیخ به او اجازه نداد.
هنگامی که شیخ مفسر دولتآبادی بیمار شد و در شرف مرگ قرار گرفت، سلطان ابراهیم شرقی به عیادتش رفت و بالای سرش دعا کرد که او (سلطان) فدایش شود. خانقاه نظامالدین بدایونی از حضور مردم مالامالتر و بارونقتر از قصر شاه بود و قلمرو روحانی او بزرگتر از سلطنت مادی پادشاه بود.
این بدین خاطر بود که این علما جامههای حرص و طمع را برون کرده و نسبت به دارایی پادشاهان بیرغبت بودند؛ از این جهت پادشاهان به دروازههایشان میشتافتند. محبت دنیا را از دلهایشان زدوده بودند که دنیا خود را به پاهایشان انداخته بود.