ترجمه: شیطان در دل و جانتان، وسواس و هراس از فقر، و اشتیاق گناه میدمد؛ اما خداوند به شما نوید آمرزش و بخشش میدهد، و خداوند بسیار بخشنده و دانا ست.
عدم پرداخت صدقه و اختیار کردن بخل همه از جانب شیطان برای تان میرسد و هموار شما را با شعار فقیر خواهید شد از صدقه دادن منع میشود و شما را به معاصی فرا میخواند و در ناقوس مخالفت نمودن به خدا میدمد و حال آنکه خداوند تبارک و تعالی شما را به انفاق فرا میخواند و این را سبب بخشش گناهان تا در نظر دارد، و در بدل آن برای تان رزق و روزی فراوانی نصیب میگرداند؛ و خداوند فضلش بسیار وسیع است و به تمامی اعمال و نیات بشر آگاه میباشد.
حدیث:
«عن ابی هریرة قال (رضیاللهعنه): قال رسول الله (صلیاللهعلیهوسلم): ثلاثة لاترد دعوتهم؛ الصائم حین یفطر، و الإمام العادل، و دعوة المظلوم یرفعها اللَّه فوق الغمام و تفتح لها أبواب السماء و یقول الرب: وعزتی و جلالي لأنصرنک و لو بعد حین».
از ابو هریره (رضیاللهعنه) روایت است که فرمود: رسول خدا (صلیاللهعلیهوسلم) فرمودند:
سه کس دعای شان ردخور ندارد: دعای روزهدار در هنگام افطار، دعای پیشوای [حاکم و حکیم] عادل، و دعای ستمدیده. این دعاها را خداوند تا فراسوی ابرها بر میبرد و به پیشواز آن دروازههای آسمان را میگشاید و پروردگار [به کلام بلا کیف خود] میگوید: سوگند به فرّ و شُکوهم: یاریات خواهم کرد، هرچند بعد یک مدت.» (رواه أحمد)
داستان:
بود نبود، روزگاری شهری بود. رسم مردم شهر بر این بود که پادشاه شان را خود انتخاب میکردند، برای یک سال. یک سال پادشاه که سپری میشد، او را به یک جزیرهی دور افتاده میبردند تا ما بقی عمراش را آنجا بگذراند. همینطور؛ پادشاه پشت پادشاه میآمد و میرفت. باری؛ یک پادشاه، سالاش تمام شده بود. به رسم وداع، خلعت تقدیراش پوشاندند، بر مرکب سواراش کردند و او را در میانه و کرانهی شهر چرخاندند. طبعا، آن روز سختترین روزهای یک پادشاه است: سراسر وجود پادشاه و یاراناش را غم و غصه گرفت. سپس؛ او را در یک کشتی نشانده، به جزیرهی کذائی فرستاند تا ما بقی عمراش را آنجا بگذراند. کشتی بر گشت. در راه برگشت، به یک کشتی برخوردند که، تازگیها غرق شده بود. جوانکی دیدند که به تکهچوبی بر روی آب، چنگ آویخته. نجاتش داده، به شهرش آوردند و از وی خواستند آن سال را، پادشاه شان باشد. نخست نپذیرفت ولی آخر پذیرفت. مردم، به او رسم و آیین شهر را آموختند و به وی گفتند که، در پایان سال، به آن جزیرهی کذائی فرستاده خواهد شد: همانجا که پادشاه سابق را فرستادند. سه روز که گذشت، پادشاه جوان از وزیران خواست او را به آن جزیره ببرند. وزیران به درخواستش لبیک گفته، او را بدانجا بردند. آنجا که رسید، دید جنگلهای جزیره پر آشغال است و از هر سمتش صدای جانوران وحشی، که یله میگشتند، به گوشاش رسید. وقتی وارد جزیره شد، ناگاه چشماش به جسدهای پادشاهان قبلی [ی شهر] افتاد، افتاده بر روی زمین. همان لحظه بود که فهمید داستان از چه قرار است: هرپادشاهی که یک سالاش تمام میشده، به جزیره آورده میشده و میان جنگلهای ول جزیره، در معرض جانوران درنده قرار میگرفته است و دیری نمیگذشته که خوراک درندگان میشده است… (بقیهی داستان برای فردا..)
حکمت:
همه مان ماهایم: ماه هم بخشی از آن تاریک است.
دعاء:
«ربنا آتنا من لدنک رحمة و هیئ لنا من أمرنا رَشَدا.»
ترجمه: پروردگارا! از لطف خودت به ما رحمتی ببخش و از حال مان، برای مان مایهای از رَشَد [: رستگاری؛ رهایی مطلق؛ خلوص؛ شعورِ فوّار عقلی-فطری] فراهم کن.
درس:
«در این زندگانی، چنان باش که گویی بیگانهای هستی یا رهگذری».