کشتهشدن مسیلمهی کذاب و خاموششدن فتنهی مدعیان نبوت
حضرت خالد رضياللهعنه در پی یاران مسیلمه بود، تا همهی آنها را از پای درآورد، که حضرت وحشی رضياللهعنه در میدان نبرد ظاهر شد و دشمن سرسخت اسلام و بزرگترین دروغگوی تاریخ بشریت را به زانو درآورد و افتخار کشتن مسیلمه را تحت پرچم حضرت خالد رضياللهعنه از آنِ خود نمود.
داستان کشته شدن مسیلمه از زبان مبارک حضرت وحشی رضياللهعنه: امام بخاری رحمهاللهتعالی در کتاب صحیحش از حضرت عمرو ابن امیه ضمری رضياللهعنه نقل مینمایند که ایشان فرمودند: «من همراه عبیدالله ابن عدی ابن خیار، بیرون رفتم و به سرزمین «حمص» (یکی از شهرهای شام) رسیدیم، در آن وقت وحشی رضياللهعنه در شهر حمص سکونت داشت، عبیدالله ابن عدی به من گفت: «هل لك في وحشي نسأله عن قتله حمزة؟» (نظرت چیست که برویم بهنزد وحشی و از او دربارهی چگونگی کشتن حمزه سؤال کنیم؟) «زیرا وحشی کسی بود که حضرت حمزه رضياللهعنه را در دوران قبل از اسلام به شهادت رسانده بود.» من در جواب عبیدالله، این پیشنهادش را پذیرفتم؛ لذا ما رفتیم و دربارهی او از مردم جویا شدیم، مردم به ما گفتند که او اکنون زیر سایهی خانهاش تشریف دارد، ما بهنزد او رفتیم و بسیار آهسته بالای سرش ایستادیم و به او سلام عرض کردیم، او نیز به سلام ما جواب داد؛ او عمامهاش را طوری بسته بود که فقط چشمانش دیده میشد و لباسش را طوری پوشیده بود که فقط دو تا پایش به نظر میآمد.
عبیدالله ابن عدی از وحشی پرسید: «يا وحشي أتعرفني؟»؛ «ای وحشی! آیا من را میشناسی؟» وحشی به سوی او نگاهی انداخت و فرمود: «لا والله إلا أني أعلم أن عدي بن الخيار تزوج امرأة يقال لها أم قتال بنت أبي العيص فولدت له غلاما بمكة فكنت أسترضع له فحملت ذلك الغلام مع أمه فناولتها إياه فلكأني نظرت إلى قدميك.» (قسم به خدا من تو را نمیشناسم؛ البته فقط همین اندازه میدانم که عدی ابن خیار با زنی که معروف به ام قتال بنت ابی عیص بود ازدواج نمود، آن زن برای عدی در شهر مکه پسری را به دنیا آورد، من آن پسر را جهت شیردهی گرفتم؛ لذا من او را همراه با مادرش دوباره به عدی تحویل دادم، اکنون که من به پاهای تو نگاه میکنم گویا مانند پاهای همان طفل است که من آن را پرورش میدادم.)
بعد از آن عبیدالله ابن عدی صورت خویش را نمایان نموده و گفت: «ألا تخبرنا بقتل حمزة؟»؛ (ای وحشی! آیا در مورد قتل حمزه به ما خبر نمیدهی؟) او گفت: بله! به شما خبر میدهم. حمزه طعیمه ابن عدی ابن خیار (برادر عبیدالله) را در جنگ بدر کشت، مولایم جبیر ابن مطعم به من گفت: «إن قتلت حمزة بعمي فأنت حر»؛ (اگر حمزه را در مقابل عمویم طعیمه کشتی، تو آزاد میشوی.)
هنگامیکه مردم برای جنگ احد بیرون آمدند من نیز همراه آنان بیرون شدم، همهی مردم برای جنگیدن در صفها ایستادند؛ در آن هنگام شخصی به نام سباع از گروه ما جلو رفت و ندا سر داد: «هل من مبارز؟»؛ آیا از میان شما مسلمانان کسی است تا جهت مبارزه به جلو بیاید؟ حمزه ابن عبدالمطلب به جلو آمد و گفت: ای سباع پسر ام انمار! آیا با الله متعال و رسولش ستیزه میکنی؟ بعد از آن جنگ بینشان شدت گرفت، در همان وقت من در کمین حمزه بودم؛ تا اینکه خوب به من نزدیک شد، من نیزهام را گرفته و از پشت سر به سوی حمزه پرتاب کردم، نیزه به او اصابت کرد و از جلویش بیرون شد و بدینگونه من عهد و پیمانم را با مولایم جبیر تکمیل کردم.
سپس هنگامیکه مردم دوباره به شهر مکه برگشتند، من نیز برگشتم و در آنجا اقامت گزیدم، هنگامی که اسلام در آنجا منتشر گشت، من به سوی شهر طائف رفتم، بعد از مدتی اهل طائف گروهی را به نزد رسولالله صلیاللهعلیهوسلم فرستادند، گفته شده بود که محمد قاصدان و فرستادگان را آزار نمیدهد و به آنها صدمهای نمیرساند، لذا من نیز همراه آنها به نزد پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوسلم رفتم، هنگامیکه ایشان من را دیدند فرمودند: «أأنت وحشي؟». آیا تو وحشی هستی؟ گفتم: بله. سپس فرمودند: «أنت قتلت حمزة؟» آیا تو حمزه را کشتی؟ گفتم: «قد كان من الأمر ما بلغك.» مسئله طوری است که به شما رسیده است (درست است، من حمزه را به شهادت رساندهام)؛ سپس آنحضرت صلیاللهعلیهوسلم به من فرمودند: «فهل تستطيع أن تغيب وجهك عني؟» پس دراین صورت، آیا تو میتوانی چهرهی خودت را از من پنهان کنی؟ «تا با دیدن تو عمویم حمزه به یادم نیاید و بر تو خشمگین نشوم».
حضرت وحشی رضياللهعنه میفرماید: بعد از آن، من از مجلس نبی اکرم صلیاللهعلیهوسلم بیرون رفتم و ایشان بار دیگر من را ندیدند، تا اینکه وفات نمودند؛ بعد از رحلت رسول الله صلیاللهعلیهوسلم از فتنهی مسیلمه آگاه شدم [که با ادعای نبوت دروغینش پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوسلم و یارانش رضياللهعنهم را اذیت میکند]، با خودم گفتم: «لأخرجن إلى مسيلمة لعلّي أقتله فأكافئ به حمزة.» حتماً به هدف از بین بردن مسیلمه بیرون میروم، شاید بتوانم او را بکشم و با کشتن او قتل حمزه رضياللهعنه را جبران کنم، (همانطور که من قبل از اسلام، شخص محبوب پیامبر، حمزه را شهید کردم و دل آنحضرت صلیاللهعلیهوسلم را جریحهدار کردم، اکنون که اسلام آوردهام، باید شخص منفور و دشمن آنحضرت صلیاللهعلیهوسلم را بکشم تا پیامبر از من راضی شود)؛ لذا من همراه گروهی از مجاهدین برای جنگ با مسیلمه رفتیم، من در میدان جنگ در کمین او بودم تا اینکه دیدم مردی در یکی از شکافهای دیواری ایستاده است، موهایش پراکنده است، فهمیدم که مسیلمهی کذاب خودش میباشد، نیزهام را آماده ساخته و بهسویش پرتاب کردم، نیزه از وسط دو سینهاش فرورفت و از میان دو شانهاش بیرون آمد، بعد از آن یکی از مجاهدین انصار بر او پرید و با شمشیرش در فرق سرش زد و کارش را بهطور کامل به پایان رساند.
حضرت عبدالله ابن عمر رضياللهعنهما میفرمایند: بعد از کشتهشدن مسیلمه، کنیزی از گروه دشمن بر بالای خانهای بلند شد و با صدای بلند گفت: «وا أميرالمؤمنين قتله العبد الأسود» (وای بر حال امیر مؤمنان؛ مسیلمه، او را غلام سیاهپوستی کشت.) یاران مسیلمه به گمان خود او را امیرالمؤمنین میگفتند و خویشتن را مؤمن میپنداشتند.»
نتیجه
به این شکل مسیلمهی کذاب کشته شد، چراغ فتنهاش تا ابد خاموش گشت و مسلمانان نفس آرامی کشیدند.
البته نکتهی مهمی که قابل یادآوری است این است که اگرچه مسیلمهی کذاب را حضرت وحشی رضياللهعنه از پای درآورد و یک مردی از انصار به نام عبدالله مزنی رضياللهعنه کارش را تمام کرد؛ ولی تمام این رشادتها و جوانمردیها در لشکر شمشیر خدا، حضرت سیدنا خالد رضياللهعنه واقع شدهاند.
در حقیقت مدال افتخار این نبرد به گردن حضرت خالد رضياللهعنه آویخته شده است؛ زیرا او لشکر اسلام و سپاه ایمان را طوری تنظیم کرده بود که هر یک از مجاهدین به خوبی میتوانست دشمن خویش را پیدا نموده و او را به درک اسفل واصل کند.