«کسی که دوست دارد به تواضع عیسی بنگرد میتواند به ابوذر نگاه کند»
رسول خدا میفرماید: بهترین شما در جاهلیت، بهترین شما در اسلام است اگر دانا باشد.
ما اکنون به بررسی زندگی پربار و معنوی یکی از صحابه بزرگوار میپردازیم، کسی که دنیا را با زهد و تقوای خود آکنده ساخت و دنیا نتوانست در قلب او جایی پیدا کند. این شخصیت بزرگ، ابوذر غفاری (رضی الله عنه) است، یکی از اولین و سابقین به اسلام از اصحاب گرامی پیامبر اکرم (صلی الله علیه وسلم). بر اساس روایات، او پنجمین فردی بود که به دین اسلام گروید. پس از اسلام آوردن، به دستور پیامبر (صلی الله علیه وسلم) به قوم خود بازگشت. و هنگامی که پیامبر (صلی الله علیه وسلم) به مدینه هجرت فرمود، ابوذر نیز به آنجا رفت و در کنار دیگر مسلمانان در جهاد شرکت جست. او در زمان خلافتهای ابوبکر، عمر و عثمان (رضی الله عنهم اجمعین) به افتاء و صدور فتوا میپرداخت. ابوذر به خاطر زهد، صداقت، دانش و عمل صالحش شناخته شده بود و همیشه حق را میگفت و از ملامت دیگران نمیهراسید. او همچنین در کنار عمر بن خطاب (رضی الله عنه) در فتح بیتالمقدس حضور داشت.
داستان مسلمان شدن ابوذر (رضی الله عنه): ابوذر در قبیلهای به نام غفار زندگی میکرد که به دزدی و غارت کاروانها در مسیرهای تجاری شهرت داشت. اگر کاروانها به خواستههای آنها عمل نمیکردند و چیزهایی که طلب میکردند را نمیدادند، آنها را غارت میکردند.
ابوذر قبل از بعثت پیامبر اکرم (صلی الله علیه وسلم) به عبادت میپرداخت و بیشتر اوقات در تفکر به سر میبرد. او آرزوی دنیایی را داشت که در آن محبت، برادری، و امنیت وجود داشته باشد و به دنبال فجری بود که جهان را از تاریکیهای جاهلیت به دورانی نمونه با زندگی عادلانه برای همه برساند، آرزویی که فقط در سایه دین اسلام میتوانست تحقق یابد. نه چندان بعد، ابوذر از بعثت پیامبر آخر الزمان (صلی الله علیه وسلم) مطلع شد. او میخواست از صحت این خبر اطمینان حاصل کند، خبری که قلبش را از شادی لبریز کرده بود و اگر این شادی بر کل جهان توزیع میشد، به همه میرسید و حتی میتوانست به سایر ستارگان نیز بخشیده شود.
ابوذر غفاری (رضی الله عنه)، خود روایتگر داستان مسلمان شدنش است، داستانی که با زیبایی بیان میکند. او میگوید: «اطلاع یافتم که مردی در مکه مدعی نبوت است. برادرم را فرستادم تا با او گفتگو کند. گفتم به سراغ این مرد برو و با او سخن بگو. برادرم رفت و پس از گفتگو بازگشت. پرسیدم: چه خبر آوردهای؟ گفت: او مردی است که به خوبیها دعوت میکند و از بدیها برحذر میدارد. گفتم: سخنانت مرا قانع نکرده است.» پس از آن، ابوذر با برداشتن مقداری غذا و عصای خود، به سمت مکه رهسپار شد. او میگوید: «او را نمیشناختم و تمایلی نداشتم که از دیگران دربارهاش جویا شوم.» ابوذر ادامه میدهد: «در مسجد الحرام ماندم و از آب زمزم مینوشیدم تا اینکه علی بن ابی طالب (رضی الله عنه) مرا دید و پرسید: آیا تو غریبهای؟ گفتم: بله. گفت: بیا با من به خانه برویم. همراه او شدم، بدون اینکه سؤالی بپرسم یا او از من چیزی بخواهد. روز بعد، دوباره به مسجد رفتم و بدون اینکه سؤالی بپرسم یا کسی به من چیزی بگوید، در آنجا ماندم. با علی (رضی الله عنه) دوباره برخوردم و پرسید: آیا زمان بازگشتت فرا نرسیده است؟ گفتم: نه. سپس پرسید: چه کار داری و چرا آمدهای؟ گفتم: اگر به کسی چیزی نگویی، دلیل آمدنم را به تو میگویم. او قول داد که چنین کند. پس گفتم: شنیدهام که پیامبری مبعوث شده است. او گفت: به راه درستی آمدهای. من به منزل او میروم، تو هم پشت سر من بیا. اگر کسی را دیدم که از او بیم داشتم، کنار دیوار میایستم و انگار که کفشم را درست میکنم، تو نیز از کنارم بگذر.»
ابوذر میافزاید: «پس از آن، علی (رضی الله عنه) را دنبال کردم تا به خانهای رسیدیم و وارد شدیم. در آنجا، پیامبر (صلی الله علیه وسلم) بود. به او گفتم: ای رسول خدا، از اسلام برایم بگو. پیامبر اسلام را برایم توضیح داد و در همان جا مسلمان شدم. پیامبر (صلی الله علیه وسلم) به من فرمود: ای ابوذر، این موضوع را پنهان دار و به نزد قومت بازگرد. وقتی خبر ظهور ما به تو رسید، به نزد ما بازگرد. گفتم: به کسی که تو را مبعوث کرده سوگند، اسلامم را با صدای بلند اعلام خواهم کرد.» ابوذر به مسجد الحرام رفت و در حالی که قریش در آنجا حضور داشت، اعلام کرد: «ای مردم قریش، من شهادت میدهم که خدایی جز الله نیست و محمد (صلی الله علیه وسلم) بنده و رسول اوست.» قریش فریاد زدند: «این منحرف را بزنید!» و آنقدر مرا زدند تا نزدیک به مرگ رسیدم. عباس (رضی الله عنه) به دادم رسید و خود را روی من انداخت و گفت: «وای بر شما! فردی از غفار را میزنید که کاروانهای تجاریتان از آنجا میگذرند.» آنان مرا رها کردند. روز بعد ابوذر (رضی الله عنه) باز به همان مکان بازگشت و همان اعلام ایمانش را تکرار کرد. مردم دوباره به او حمله کردند و بار دیگر عباس (رضی الله عنه) به نجات او شتافت. ابوذر میگوید: «من چهارمین شخصی بودم که اسلام آوردم. سه نفر قبل از من مسلمان شده بودند. وقتی نزد رسول الله (صلی الله علیه وسلم) رفتم، گفتم: سلام علیکم ای پیامبر خدا، و مسلمان شدم. شادی را در چهره ایشان دیدم. پرسیدند: تو کیستی؟ گفتم: جندب، مردی از طایفه غفار.»
چهره پیامبر (صلی الله علیه وسلم) تغییر کرد، چرا که برخی از قبیله غفار معروف بودند به دزدیدن اموال حجاج. در حدیثی دیگر آمده است که ابوذر به برادرش انیس گفت: «تو در اینجا بمان تا من خودم موضوع را بررسی کنم.» و به مکه رفت. ابوذر مردی را دید که ضعیف به نظر میرسید و از او پرسید: «مردی که از دین برگشته کجاست؟» آن مرد به من اشاره کرد و گفت: «این کسی است که از دین برگشته.»
مردم با وسایلی که داشتند به ابوذر حمله کردند تا جایی که وقتی از او دست کشیدند، او مانند ستونی قرمز بود. به کنار آب زمزم رفت، خون را از صورتش شست و از آب نوشید. ابوذر میگوید که حدود سی شب یا سی روز بدون غذا در آنجا ماند و تنها آب زمزم مینوشید تا جایی که شکمش از خوردن آب بزرگ شد.
ابوذر بیان میکند: «رسول خدا (صلی الله علیه وسلم) آمد، بر حجر الاسود دست کشید، طواف کرد و نماز خواند. من اولین کسی بودم که به او سلام کردم و گفتم: السلام علیک یا رسول الله. ایشان پاسخ داد: وعلیک السلام و رحمت الله.» پیامبر (صلی الله علیه وسلم) پرسید: اهل کجایی؟ ابوذر گفت: از غفار. پیامبر (صلی الله علیه وسلم) دستش را به پیشانی زد، و ابوذر در دل نگران شد که شاید اهلیت قبیلهاش مورد پسند پیامبر (صلی الله علیه وسلم) نبوده است. ابوذر خواست دست پیامبر (صلی الله علیه وسلم) را بگیرد، اما یار پیامبر او را در جای خود نگه داشت، زیرا او از ابوذر آگاهتر بود. پیامبر (صلی الله علیه وسلم) سپس سرش را بلند کرد و پرسید: از چه وقت اینجا هستی؟ ابوذر گفت: سی شب یا سی روز است که اینجا ماندهام. پیامبر (صلی الله علیه وسلم) پرسید: چه کسی به تو غذا داده است؟ ابوذر پاسخ داد: من غذایی جز آب زمزم نداشتهام و از بس آن را نوشیدهام، چاق شدهام و احساس گرسنگی نمیکنم. پیامبر (صلی الله علیه وسلم) فرمود: آب زمزم مبارک است و به منزله طعام است. ابوبکر (رضی الله عنه) گفت: ای رسول خدا، اجازه دهید امشب به او غذا بدهم. پس ابوبکر، رسول الله (صلی الله علیه وسلم) و من با هم رفتیم و ابوبکر دری را باز کرد و وارد شدیم. ابوبکر کشمشهای طائف را برایمان آورد و این اولین غذایی بود که خوردم. سپس نزد رسول الله (صلی الله علیه وسلم) رفتم و ایشان فرمود: سرزمینی برایم اختیار شده است، تصور میکنم جز مدینه جای دیگری نیست. آیا به جای من قومت را به اسلام دعوت میکنی؟ شاید خداوند به واسطه تو به آنها خیر برساند.»
من نزد انیس آمدم گفت: چکار کردی؟ گفتم: من اسلام آوردم و او را تصدیق کردم گفت من نیز اسلام آوردم و او را تصدیق کردم. ما دو نفر با هم نزد قوم غفار آمدیم و نصف آنها اسلام آوردند و ایماء پسر رخصه غفاری (بزرگ آنان) امام آنان بود. نصف باقی گفتند وقتی که رسول خدا (صلی الله علیه وسلم) به مدینه بیاید مسلمان می¬شویم. پیامبر خدا (صلی الله علیه وسلم) وارد مدینه شد و نصف دیگر نیز مسلمان شدند.
قبیلهی اسلم آمدند و گفتند ای رسول خدا همانگونه که برادران ما مسلمان شدند ما نیز اسلام میآوریم. پس پیامبر (صلی الله علیه وسلم) فرمود: «خدا قبیلهی غفار را عفو کند و خدا قبیله اسلم را نگه دارد.» این چنین ابوذر امانت دین اسلام را حمل کرد در همان لحظه اول که ایمان به اعماق قلب او وارد شد و نور آن را احساس کرد دوست داشت که همه این جهان در آن نور زندگی کند.
ابوذر درمیان قبیلهی خود زاهدانه خدا را پرستش کرد تا اینکه جنگ بدر، احد و خندق گذشت سپس به مدینه آمد ملازم رسول خدا (صلی الله علیه وسلم) گشت و از ایشان خواست که در خدمتش باشد. آن حضرت قبول کردند.