نویسنده: محمدعاصم اسماعیلزهی
اومانیزم «انسانگرایی»
بخش سوم
تاریخچه
در غرب و جوامع غربزده وقتی ببینیم در زندگی دچار خلاء شدهاند، برای ارضای حس درونی خود قائل به نظریهای شدند که بر اساس آن اصالت را به انسان داده و خداخواهی را از او نفی کردند تا بتوانند به زعم خویش به واسطۀ این کار بر درجات و کرامات انسانی بیفزایند.
گروهی که در غرب خداخواهی را با اصالت انسان در تضاد میبینند، پدیدآورندگان مکتب اومانیزم هستند، البته ماجرا از آنجا سرچشمه میگیرد که غرب پس از نفی عوالم طبیعی، در خود یک فقر معنوی عجیبی احساس میکرد؛ زیرا انکار خدا و تفسیر جهان و انسان با قوانین خشک طبیعی، هر نوع عاطفه را از جامعه برچید و انسان با یک ماشین یکسان گردید. این کار سبب شد که بعضی از متفکران غربی برای جبران عدم معنویت و عاطفه، اصلی به نام اصالت انسان را مطرح کنند تا به زعم خویش از خشکی و جمود زندگی بکاهند؛ از این جهت مکتبی به نام اصالت انسان پدید آمد که اصالت را به مخلوق میدهد و آن را از خالق سلب میکند.
در حالیکه این دو اصالت در عرض یکدیگر نیستند تا تضادی میان آنها باشد که بگوییم: «یا خدا یا انسان»، بلکه این دو در طول همدیگرند و انسان بر اثر پیوستگی به آن دریای نامتناهی، از او مدد میگیرد و سعی میکند خود را به مرکز کمال نزدیک سازد. در حقیقت، کمال انسان قطرهای است از آن دریا، و اگر به آن دریا بپیوندد دیگر قطره نیست؛
قطره دریاست، اگر با دریاست ور نه او قطره و دریا، دریاست.
هر چند اومانیزم در معنای خاص آن از جنبههای اساسی و زیربنایی جنبش رنسانس است، اما پیشینۀ آن از لحاظ تاریخی به فرهنگ یونان باستان باز میگردد.
خرافهپرستان برای خدایان خود صفات و حتی صورت انسانی درست میکردند و اندام انسان مهمترین مسأله در هنر نقاشی و مجسمهسازی بود. پس از ظهور مسیحیت و رسمی شدن آن در امپراطوری روم با فرمان کنستانتین، حاکمیت سیاسیفرهنگی نیز در کنار رهبری دینی تحت اختیار کلیسا درآمد. تفریطهای کلیسا در قرون وسطی در مواجهه با ارزش انسان و کرامت او موجب واکنش افراطی در توجه به انسان و پیدایش اومانیزم شد. برخی از آراء و رفتارهای ضد انسانی کلیسا که همواره تاکید و ترویج میشد عبارتاند از:
انسان ذاتاً موجودی گنهکار است. انسان هیچ اختیاری از خود ندارد. عقل و علم انسانی مغایر دین و هر کار علمی دخالت شیطانی در امور عالم و ضد عبودیت است. دین و دنیا، لذایذ روحانی و جسمانی همواره مخالف و مغایر هم و غیر قابل جمع هستند. مردم نسبت به عقاید و افکار خود اختیاری در برابر کلیسا ندارند. مالکیت آسمان، بخشش گناهان، فروش اراضی بهشت از اختیارات کلیساست.
در اثر این تفریطها و نادیده گرفتن کرامت انسانی، نخستین مخالفتها بر ضد کلیسا، امپراطوری و فئودالها در جنوب ایتالیا آغاز شد و در قرن 14 تا 16 سراسر ایتالیا و سپس آلمان، فرانسه، اسپانیا و انگلستان را فرا گرفت. مخالفان، مدعی احیاء کرامت انسانی بودند و ابتدا با زنده کردن ادبیات کلاسیک روم و یونان سعی در بازگرداندن آزادی از دست رفته کردند. ایشان با تکیه بر آزادی خرد و مخالفت با ریاضتهای دینی در صدد بودند تا لذایذ جسمانی (که در کلیسا مورد غفلت بود) را هدف نهایی بشر معرفی کرده و زهد و پرهیزگاری را عامل منفی در کسب لذت و سود تلقی کنند.
کم کم دین منافی آزادی انسانی و تنها بهعنوان ابزاری برای خدمت به خواستههای او تفسیر شد. عالم غیب به فراموشی سپرده شده و مادیگری اساس کار قرار گرفت و سرانجام با تلقی تقابل دین و دنیا لذتهای دنیوی ترجیح داده شد.[1]
کلمۀ «انسانگرایی» (humanism) از ریشۀ لاتین کلمۀ humanitas مشتق شده است. این کلمه در قرن نوزدهم به فرهنگ لغت انگلیسی راه پیدا کرد. هرچند تاریخشناسان دربارۀ اینکه این مفهوم از گذشتههای بسیار دور اختراع و توصیف شدهاند هم عقیدهاند. به عقیدۀ آنها این مفهوم شامل معانی مختلفی که به (humanitas) مربوط میشود، میباشد که هر دو شامل خیرخواهی متقابل با دیگر افراد و ارزشهایی است که توسط انسانیت بونایی یا یادگیری انسانی به ارمغان میآید.
در سال ۱۸۰۸ فردریک ایمانوئل نییتهامر کومیسیونر آموزشی باواریا برای اولین بار واژۀ (Humanismus) به معنی انسانگرایی را ابداع کرد و آنرا بهعنوان توصیفی برای ارائۀ برنامۀ درسی جدیدش در مدارس متوسطۀ آلمان در نظر گرفت.[2]
و در سال ۱۸۳۶ کلمۀ «انسانگرایی» به زبان انگلیسی راه یافت. پس از ابداع این کلمه در سال ۱۸۵۶ در سراسر دنیا مورد قبول همگان واقع شد و همچنین در همان سال جورج ویگت تاریخشناس و فیلسوف آلمانی از این کلمه برای توصیف انسانگرایی رنسانس که بهعنوان جنبشی که در رنسانس ایتالیایی شکوفا شد تا تجسم یادگیری کلاسیک را زنده کند، استفاده کرد که استفاده از آن در بین تاریخنویسان در بسیاری از کشورها، به ویژه کشور آلمان، پذیرفته شد.
اما در اواسط قرن هجدهم، در طی روشنگری فرانسه، شکلی از این واژه مورد استفاده قرار گرفت که بیشتر ایدئولوژی بود. در سال۱۷۶۵، یک نویسندۀ ناشناس روشنگر فرانسوی در یک نشریه اینگونه گفت که: «عشق بشری… فضایی نامعلوم میان ماست و ما آن را به عنوان (انسانگرایی) خواهیم نامید، و زمان آن رسیده که برای این چیز زیبا و ضروری کلمهای انتخاب کنیم».
نیمۀ دوم قرن ۱۸ و اوایل قرن نوزدهم شاهد به وجود آمدن جوامع متعدد «جوامع بشردوستانه» و جوامع خیرخواه بود، که در جهت بهبود انسان و گسترش دانش پیشرو بود. (در برخی از جوامع مسیحیان نیز به چشم میخورد) .[3]
ادامه دارد…
بخش قبلی | بخش بعدی
[1]. باربور، ایان، علم و دین، ص۳۷، مترجم: خرمشاهی، بهاءالدین، ناشر: انتشارات پژوهشگاه فرهنگ و اندیشۀ اسلامی، سال چاپ: ۱۴۰۱ تهران.
[2]. ماری، پییر، اومانیسم و رنسانس، ص۱۵۴، مترجم: احمدی، عبدالوهاب، انتشارات: آگاه، ایران.
[3]. پینکر، استیون، اینک روشنگری، ص۱۲، مترجم: گروه مترجمان شنیدار، انتشارات: شنیدار نگار نوین، تهران.


