
نویسنده: عبیدالله نیمروزی
پاسبان اندلس (اسپانیا)، سلطان یوسف بن تاشفین رحمهالله
بخش سیوپنجم
سالهای سیاهِ اندلس و آغاز دورانِ ملوکالطوائف
این سالها از سیاهترین و تلخترین دورههای تاریخِ اندلس بودند. ریشۀ این بحرانها در فساد نیتها، دوری از الله و آموزههای اسلام و مردنِ وجدانها بود، بیتوجهی به پیمانها و رویآوردنِ کامل به لهو و خوشگذرانی و بیکاری، راه را برای هواپرستان و سوداگرانِ قدرت باز کرد تا برای سیطره بر مناطق مختلف برخیزند. در نتیجه، آتش فتنهها شعلهور شد، نزاع بر سر دنیا بالا گرفت و رقابتِ خونین برای ریاست، اندلس را در تاریکی فرو برد.
در این دوران، شورشیان و مدعیانِ قدرت زیاد شدند، ظلم و قتل گسترش یافت و هرکس میخواست سهم بیشتری از میراثِ خلافت بردارد. بدینگونه، اندلس به جسمی تکهتکه بدل شد، نویسندۀ کتاب «قلائد العقیان» این وضعیت را چنین توصیف میکند:
«چون تختِ خلافت واژگون شد و ستارهاش افول کرد، پایۀ امامت سست شد و نشانههایش محو گردید؛ پادشاهی، ادعا شد و سلامت، به بلا بدل گشت. بازها، زاغ شدند و رؤیاها حقیقت یافتند، آهو در کمینگاهِ خویش شیر گشت، هرکس بر جماعت خود شورید، منبرها از خطیبان تهی شد و نمازهای جمعه بیپاسداران اوقات ماند.»[1]
چهار خلیفه در یک سرزمین؛ افتضاحِ خلافت در اندلس
ابن عذاری نمونهای حیرتانگیز از این هرجومرج را روایت کرده است. او به نقل از ابومحمد بن حزم مینویسد:
«در اندلس، چهار خلیفه وجود داشتند که هرکدام در منطقۀ خود به نامِ خلیفه خطبه میخواندند، این رسوایی بیسابقهای بود که خبر از انحطاطِ همیشگی میداد، در فاصلۀ سه روز راه، چهار تن ادعای خلافت داشتند. یکی از آنها در اشبیلیه، فردی به نام خلف حصری بود که ادعا میکرد هشام مؤید است؛ آنهم بیستودو سال پس از مرگ هشام! برخی غلامان و زنان شهادت دادند که او همان هشام است و مردم با او بیعت کردند، بر منابر بسیاری از شهرهای اندلس به نامش خطبه خوانده شد، جنگها در گرفت و خونها ریخته شد. همزمان محمد بن قاسم حسنی در جزیره، محمد بن ادریس در مالقه و ادریس بن یحیی در سبته، خود را خلیفه مینامیدند.”[2]
همدستی با دشمن؛ بزرگترین خیانت به امت
از نکات فاجعهبار دیگر، اینکه سرانِ اندلس در آن دوران نهتنها به جنگ و خونریزی داخلی بسنده نکردند؛ بلکه برای تحکیمِ قدرت خود، دست به دامنِ نصاری شدند. آنها با پرداختِ پول و واگذاری قلعهها و دژها، به امید پشتیبانی نصاری از تختهای لرزانشان، پناه بردند. در این مسیر، از یاد بردند که نیاکانشان چه خونها ریختند و چه تلاشهایی برای حفظِ آن دژها کردند.
در نتیجه، فاجعۀ بزرگ و مصیبتِ عام اتفاق افتاد. دشمنِ متحد، بر امتی پارهپاره، پیروز شد. نویسندۀ کتاب تاریخ اندلس چنین شرح میدهد:
«محبوبترین چیز نزدِ پادشاه نصاری (الفنش) آن بود که فتنهای میانِ والیانِ مسلمان بیفتد؛ پس این را بر آن و آن را بر این میشوراند، تا از این راه، اموالشان را بهدست آورد. امید داشت که روزی از پا درآیند تا خود بر سراسر جزیره تسلط یابد.»[3]
درس عبرتی برای امروز؛ غرب و شرق همانند دیروز
این داستان، تنها متعلق به قرون گذشته نیست، بلکه آینهای برای امروز ما نیز هست. غرب و شرق، در طول تاریخ، از تفرقۀ مسلمانان بهره بردهاند. اگر دو جناح مسلمان با یکدیگر درگیر شوند، همپیمانیِ قدرتهای جهانی علیه آنان قطعی خواهد بود، زیرا چنین درگیریهایی خلافِ منافع امت اسلامی است و موافق اهداف آنان.
در چنین مواردی، شرطهای آنان روشن است: باید هزینهها پیشپرداخت شود، منابع امت تخلیه گردد و نتایج نهایی چنان رقم بخورد که باعث تضعیف، تجزیه و فروپاشی بیشتر قدرت امت اسلامی شود.
این قانون، در قرن پنجم هجری همان بود که امروز در قرن پانزدهم هجری است؛ در اندلس همانگونه که در مشرق اسلامی بوده و هست.
تفرقۀ برادرانه و تجارت با العدو
در سـال ۴۳۸ هجری قمری، سلیمانبنهود، امیر حکومت سَرَقُسْطَه، چشم از جهان فروبست و پنج فرزند ذکور از خود بهجا گذاشت. او پیش از مرگ، قلمرو خویش را میان ایشان تقسیم کرده بود: احمد را بر سرقسطه گمارد و یوسف را والی لاردة نمود و هر یک از پسران دیگر نیز در جایگاهی مستقل مستقر شدند. امّا احمدبنسلیمان، با طمعی پنهان، شروع به حیلهگری علیه برادرانش کرد تا قلمرو آنان را نیز به چنگ آورد.
در همان روزگار، نواحی شهر «تُطَیْلَه» گرفتار قحط و گرانی شدید شده بود. مردمان آن سامان از امیر لاردة، یعنی یوسفبنسلیمان که بر آنان ولایت داشت، استغاثه کردند، بین لاردة و تطیله، منطقهای تحت سلطۀ یکی از پادشاهان نصرانی بهنام «ابن رُدمیر» قرار داشت. یوسف، برای نجات مردمان تطیله، با این پادشاه مسیحی توافق کرد که قافلههای آذوقه از طریق قلمرو او عبور کنند، بدون نیاز به گذشتن از سرزمین احمد، و در مقابل، مبلغی به او پرداخت شود.
یوسف با همتی بالا، قافلهای عظیم را از اسب و شتر و مردان جنگی و خواربار مجهز کرد و آن را راهی کرد؛ امّا احمد، چون از ماجرا آگاه شد، برای ابنردمیر پیامی فرستاد و وعده داد که اگر به او اجازه دهد آن قافله را در سرزمینش غارت کند، دو برابر مبلغ پرداختی یوسف را خواهد داد.
و چه انتظاری از یک پادشاه مسیحی؟ ابنردمیر وسوسۀ مال دنیا را بر تعهد انسانی ترجیح داد و با نقض عهد، احمد را بر قافله مسلط کرد. بهمحض ورود کاروان به سرزمین او، احمد حمله برد، بسیاری را کُشت، عدهای را اسیر کرد و نصرانیان نیز دستدرازی کردند و اموال قافله را تاراج نمودند. آنچه باقیماند اندکی از جانبهدربردگان بود و کوهی از حسرت.
در نتیجۀ این خیانت، دست نصرانیان از اموال مسلمانان پُر شد.[4] و آنچه یوسف به آنها بخشیده بود نیز از بین رفت. اینگونه بود سیاست کور و جاهلانۀ امرای اندلس که نه برای رحم ارزش قائل بودند و نه برای اخوت اسلامی. در این میان، بازندۀ همیشگی، ملّت مسلمان و ستمدیده بود که هم مال و زمین خود را از دست داد و هم عزت و کرامت خود را، و تنها کسیکه از این درگیریها سود برد، دشمن کمیننشسته بود.
ادامه دارد…
[1] . الفتح بن خاقان، قلائد العقيان، ص۱۸.
[2] . ابن عذاری، البيان المغرب، ج۳، ص۲۴۴.
[3] . ابن الکُردبوس، تاريخ الأندلس، ص۸۲.
[4] . ابنعذاری، البيان المغرب، ج۳، ص۲۲۱.