مانو هم مانند لنین به دلیل نارضایتی عمیق از وضعیت کشورش در سالهای جوانی جذب مارکسیسم شد. علاقهی ویژۀ او به نظریۀ «امپریالیسم لنین و مفهوم سوسیالیسم» در یک کشور استالین بود. چین در انقلاب ۱۹۱۱ سیستم پادشاهی را سرنگون کرده بود، اما پس از آن وارد دورهای از حکومت نظامیان و ملیگراها شده بود که از نظر مانو به پیشرفت نظریۀ کمونیسم و ترویج یک توجیه نظری برای ساخت و ادارۀ یک حزب کمونیست در کشور کمکی نمیکرد. به گفتۀ ایدئولوژیستهای معاصر چینی، «سهم عمدۀ مانو در جامعهای نیمهاستعماری، نیمهفئودالی متشکل از دهقانان و خردهبورژوازی بود.»
هرچند استالین مارکسیسم کلاسیک را به شیوههای مختلف تحریف کرد، اما قبول داشت که مدل مارکسیستی مبتنی بر پرولتاریای شهری است نه دهقانان روستایی. درحقیقت، اگرچه این نقل قول اغلب خارج از زمینه ذکر میشود که مارکس و انگلس در مانیفست کمونیست به حماقت زندگی روستایی اشاره کردهاند، اما مائو قدرت را در یک کشور عمدتاً کشاورزی در دست گرفت و نیاز داشت ادعایش را مبنی بر اینکه اقداماتش با مارکسیسم همسو است، توجیه کند. درحقیقت او با استفاده از مارکسیسم -لنینیسم، بهویژه مفهوم سوسیالیسم در یک کشور استالین- بهتر میتوانست به اعمال و اندیشههای خود مشروعیت بدهد تا با استفاده از مارکسیسم کلاسیک.
يورو و لنین و استالین و مانو همگی تئوریهای خودشان را در چارچوب آنچه امروز کشورهای درحالتوسعه خوانده میشود، شرح دادند. اما باتوجه به تمرکز خود مارکس بر کشورهای پیشرفتۀ صنعتی، نباید این واقعیت را نادیده گرفت که کشورهای غربی مانند فرانسه و ایتالیا در بیشتر قرن بیستم احزاب کمونیستی قدرتمندی داشتند؛ بااینحال، شرایط در این کشورها و سایر کشورهای غربی به طرز قابلتوجهی با شرایط موجود در اتحاد جماهیر شوروی چین و سایر کشورهای کمونیستی تفاوت داشت. بنابراین، تعجبآور نبود که برخی کمونیستها در اروپای غربی رویکرد کاملاً متفاوتی نسبت به کمونیسم داشته باشند؛ باوجوداین، بخشی از کمونیستها، بهویژه در فرانسه از دهۀ ۱۹۴۰ تا حداقل اواخر دهۀ ۱۹۶۰، به مسکو وفادار ماندند. دیگران خیلی زود مناسببودن مدل شوروی برای کشورها و شرایط خود را زیر سؤال بردند. ایتالیاییها در این زمینه پیشروتر بودند. پیش از این، در دهۀ ۱۹۵۰، پالمیر و توگالیتی، رهبر کمونیست ایتالیا، اظهار داشت که ستایش کمونیستها از یک کشور با سیستم نادرست است و هر کشور بسته به شرایط خاص خود، باید طرحی برای دستیابی به کمونیسم ایجاد کند. بنابراین، او بهجای یک جنبش کمونیسم جهانی متمرکز بر یک مرکز مثل مسکو، طرفدار چندمرکزی بود. این امر در ابتدا از حمایت محدود سایر احزاب کمونیست غربی برخوردار بود، اما حملۀ کشورهای عضو پیمان ورشو به چکسلواکی به رهبری شوروی در آگوست ۱۹۶۸ منجر به انتقاداتی گسترده از اتحاد جماهیر شوروی شد. این انتقادات نهتنها در میان ایتالیاییها، بلکه بهطور کلی در میان دیگر کمونیستهای غربی شعلهور شد و بسیاری با انزجار احزاب خود را ترک کردند؛ بااینحال، برخی دیگر ترجیح دادند در احزاب خود حضور داشته باشند و از کمونیسم شوروی انتقاد کنند و نسخۀ نرمتر و دموکراتیکتر خود را از کمونیسم بسازند.
یکی دیگر از عوامل ظهور آنچه در اواسط دهۀ ۱۹۷۰ یوروکمونیسم خوانده میشد، فروپاشی دیکتاتوری راستگرای فرانکو و ظهور مجدد حزب کمونیست اسپانیا بود. با وجود اینکه بسیاری از احزاب کمونیست دیگر در اروپای غربی کم و بیش به نسخۀ جدید مداراگرایانهتر و کمتر جزمی کمونیسم جذب شده بودند، در واقع احزاب فرانسه، ایتالیا و اسپانیا -بهویژه دو مورد آخر- در این مورد پیشگامتر بودند. اگرچه این جنبش سرانجام کمرنگ شد و اکثر کمونیستهای ایتالیا حتی اصطلاح «کمونیسم» را به کلی کنار گذاشتند و در سال ۱۹۹۱ نام خود را به حزب دموکرات (چپ) تغییر دادند، اما در دهههای ۱۹۷۰ و ۸۰ این یک چالش جدی نظری و فکری برای کمونیستهای صاحب قدرت در شوروی اروپای شرقی و آسیا بود.
نتیجهگیری
نظریۀ کمونیسم مبهم، غالباً ناقص و گاه به شکل آشکاری متناقض است. بیشتر به این دلیل که نظریهپردازانی مختلف در زمانهای مختلف در مورد شرایط متفاوت و در موقعیتهای مختلف شخصی مینوشتند. مارکس که خودش رهبر سیاسی نبود، برخلاف لنین استالین یا مانو، لازم نبود اقدامات خود را توجیه کند.
دلیل دیگر کاستیها و تناقضات در نظریۀ کمونیسم این بود که آنان گاهی به تفسیر گذشته میپرداختند؛ گاهی حال را تجزیه و تحلیل میکردند؛ گاهی دربارۀ آیندۀ نزدیک تا میانمدت بحث میکردند و گاهی اوقات دربارۀ هدف بلندمدت یک جامعۀ کمونیستی به گمانهزنی میپرداختند. علاوهبراین، مانند اکثر نظریهپردازان نظرات این سه نفر در طول زندگی دچار تغییر میشد. دیگر اینکه آنان گاهی هنجاریتر مینوشتند؛ یعنی آنچه باید باشد و گاهی توصیفیتر مینوشتند، یعنی آنچه هست.
از این تفاوتها که بگذریم، در میان نظریهپردازان کمونیست اختلافات بنیادی نیز وجود دارد که در بهترین حالت از منظر ارادهگرایی در مقابل جبرگرایی قابل توضیح است. خود مارکس بیشتر به تفسیری جبرگرایانه از تاریخ گرایش داشت؛ به این معنی که معتقد بود تاریخ باید در مراحل مختلفش و در کنشها و واکنشهای دیالکتیک راه خود را طی کند. با وجود اینکه او اعتقاد داشت کمونیستها میتوانند و باید به تسریع حرکت تحولات تاریخی کمک کنند؛ او حتی در کتاب «تزهایی دربارۀ فونر باخ تکمیلشده در ۱۹۴۵» نوشت: «فیلسوفان جهان را تعبیر کردهاند… هدف این است که آن را تغییر دهیم.» اما بازهم نسبت به عواقب تسریع حرکت تحولات تاریخی به شکل غیرطبیعی و بیش از اندازه هوشیار بود. در واقع مارکس در سالهای بعد بیشتر به یک جبرگرا تبدیل شد. مارکس در تحلیل گستردۀ اقتصاد سیاسی سرمایهداری در کتاب سرمایه (جلد ۱ آن در سال ۱۸۶۷ منتشر شد و جلدهای ناقص و ۲ توسط انگلس ویرایش شد و پس از مرگ مارکس در سالهای ۱۸۸۵ و ۱۸۹۴ به چاپ رسید) تصویری انتزاعیتر، غیرشخصیتر و جهانیشدهتر از سرمایهداری ارائه میدهد که در آن تناقضات ساختاری و ذاتی سیستم است که منجر به بحران و سقوط سرمایهداری میشود نه یک مبارزۀ آگاهانه بین سرمایهداران و کارگران. برعکس مارکس، رهبرانی مانند لنین و مانو به وضوح ارادهگرا بودند. آنان اعتقاد داشتند با بهکاربردن ارادۀ انسان میتوان روندهای تاریخی را تسریع کرد یا حتی دور زد. ارادهگرایی این رهبران چه به دلیل شخصیتهای قاطع آنان باشد چه به دلیل احساس نیاز به استفاده از یک نظریۀ انقلابی برای توجیه اقدامات خود برای سرنگونی رژیمهای سرکوبگر و مدرنیزاسیون جوامع خود یا -به احتمال زیاد- به دلیل ترکیبی از اینها، واقعیت این است که آنان مارکسیسم را با اهدافشان منطبق کردند. در این روند آنان ایدههای اصلی، بهخصوص نوشتههای اخیر مارکس را تحریف کردند؛ بههمیندلیل، گاهی توسط مارکسیستهای جبرگراتر نقد میشدند؛ برای مثال: کارل کانوتسکی اتریشیآلمانی اغلب و بهشدت از ارادهگرایی لنین انتقاد میکرد. با این اوصاف و با توجه به اینکه نوشتههای خود مارکس در مورد انقلاب سوسیالیستی و آنچه در پی آن خواهد آمد، اغلب مبهم یا ناقص بود، این رهبران تفسیرهای بسیار متنوعتری از مارکسیسم ارائه میدادند. ولی بازهم در کارهای خود لنین هم تنش و تناقض وجود دارد و نظرات او در کتاب دولت و انقلاب در مورد آنچه در پی یک انقلاب سوسیالیستی خواهد آمد، گاهی با آنچه او پس از انقلاب -بهزعم او سوسیالیستی- در روسیه نوشت و انجام داد، در تضاد است. با توجه به همۀ اینها، بهترین راه برای درک اینکه کمونیسم چه هست و چه نیست، مطالعۀ جنبۀ عملی آن است.