نویسنده: خالد یاغیزهی
نخستین شهیدان اسلام: شهید بزرگ نهاوند
بخش اول
«در دشتی پهناور و ممتد، جایی که درختان انبوه آن را فرا گرفته و بوتههای گل و ریحان اینجا و آنجا پراکنده شدهاند؛ نعمان بن مقرن همراه با سربازان شهیدش به خواب ابدی فرورفته است. و آنگاه که موسم بهار میرسد، شاخهها شکوفه میدهند، گلهای رنگارنگ باز میشوند و نسیمی ملایم در لابلای آنها – در یک زیبایی جادویی – با خود تکرار میکند سرودی را که بارها «ابن مقرن» میخواند و رهگذران باغ روحافزا به آن گوش فرا میدهند. سرود قدرت لایزالی که محدود را پشت سر نهاده و همهی جلوههای زندگی در برابرش سر فرود آوردهاند. پس زندگی سرد ما از آن، لبریز از امید و شیفتگی جاودانگی، غیر محدود، دایمی و ابدی ساخت. از بلندای کوهها و دشتهای نهاوند، سروش غیبی آن سرود را سر داد و پژواکش در همه جا پیچید.»
۱. امیر مُزَينه:
پیامبر بزرگوار صلیاللهعلیهوسلم دعوت به رسالت پر فیض و نورانی خود را آغاز کرده بود. جمعی به سوی او شتاب گرفته و جمعی از آن سر باز زدند. بسیاری به زیر پرچم او گرد آمدند و گروهی با او دشمنی ورزیدند. در روزی از روزهای سخت که بر رسول اکرم صلیاللهعلیهوسلم میگذشت، گرد و غباری را دیدند که خبر از آمدن پنج دسته از سوارکاران میداد. یاران پیامبر صلیاللهعلیهوسلم منتظر ماندند تا تاریکی گرد و غبار فرو نشیند و حقیقت این قوم برایشان روشن گردد. آنان شمشیرهایشان را آماده کردند، آنچنان که گویی منتظر رسیدن قومی مهاجم بودند. گوش فرا دادند و گوش فرا دادنشان طولانی شد تا حقیقت امر بر آنان آشکار گردد. پس سرودههای آنان را شنیدند؛ آهنگهای تکبیر و تسبیحاتی بود که قلب صحرای ممتد پیرامون مدینه را از خود پر کرده است. اما اینانی که دعوت خدا و رسول خدا صلیاللهعلیهوسلم را لبیک گفتهاند، چه کسانی میتوانند باشند که در این بامداد به سوی منبع نوری آمدهاند که از پسر عبدالله منبعث شده و مژدهی حقیقت جاودانی را میدهد که گمراهان از آن کناره جسته و گمراهکنندگان آن را با خرافات و اباطیلی که مطرح میکنند، خاموش و پنهان میسازند؟ راستی چه کسانی هستند این ایمانآوردهها به حق که پردههای ضخیم شک و گمان را که قلب هواپرستان و پیشوایان گمراهی را پوشانده است، کنار زدهاند؟ راستی اینان چه کسانی میباشند؟!
بالأخره گرد و غبار فرو نشست و از چهارصد سوار، در رأس آنان پهلوانی قرار گرفته بود که چشمها همگی به او دوخته شده بود. او با وقار و ادب عربی بینظیری پیش میآمد و در پیشانیاش نشانههایی از جدیت و اهتمام میدرخشید. هنگامی که جلو آمد، هفت نفر از برادرانش اطراف او را گرفته و قبیلهاش او را احاطه کرده بودند. یاران پیامبر صلیاللهعلیهوسلم آنان را شناختند که از قبیلهی مزینه بودند و رئیس آنان «نعمان بن مقرن بن عائد» بود. همگی ایمان آورده و برای بیعت با پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوسلم آمده بودند. همهی کائنات سروصدا و تکبیرهای آنان را میشنیدند. آمده بودند تا در بنای قلعهی حقیقت ابدی شرکت داشته باشند.
سواران مزینه، دلاوران مزینه به حق و با دلگرمی هرچه بیشتر ایمان آورده و بر آنچه که رسول اکرم صلیاللهعلیهوسلم از آنان میخواست، با ایشان بیعت کردند. دیری نپایید که پیامبر صلیاللهعلیهوسلم آنان را به جهاد دعوت فرمود و آنان به سرکردگی نعمان بن مقرن با گرمی در آن مشارکت نمودند. و هنگامی که دستور جهاد برای فتح مکه صادر شد، قبیلهی مزینه طلیعهی مجاهدین بودند و نعمان پرچم آنان را با خود حمل میکرد. پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوسلم از یک پیروزی به پیروزی دیگری میرسید، در حالی که قبیلهی مزینه مدام در رکاب مبارک ایشان بودند.
رسالت پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوسلم به اکمال رسید و پروردگار «سید کائنات» را میان بقا در این سرزمین و دیدار خود مخیّر ساخت. او لقای پروردگار را اختیار کرد و روان مبارکش به رفیق اعلی پیوست. مخلصانی که دور از چرک نفاق و ریا بودند، بر او گریستند. افرادی از کسانی که در زمان حیاتش با جان و مال خود ایشان را تصدیق و یاری کرده بودند، با خود چنین میاندیشیدند که ایشان از ابدیت برخوردار است و نمیمیرد. اما دیری نگذشت که صدای حزین ابن ابیقحافه «ابوبکر» را شنیدند که این آیه را میخواند: «إِنَّكَ مَيِّتٌ وَإِنَّهُم مَّيِّتُونَ»؛ «تو خواهی مُرد و آنان نیز خواهند مُرد.»[1]
آنگاه دریافتند که پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوسلم حقیقتاً وفات یافته است. گریهشان بیشتر شد و چشم قهرمانان اسلام به شدت اشک ریخت. زیرا فهمیدند که چه اندازه فاصله میان پیامبر صلیاللهعلیهوسلم و آنان قرار گرفته است و چه اندازه از او دور شدهاند! صدای ابن ابیقحافه بلندتر شد و خطاب به آنان گفت: «ای مردم، اگر کسی محمد را میپرستید، محمد وفات یافته است و اگر کسی خدا را میپرستد، خدا زنده است و نمیمیرد!» یاران پیامبر صلیاللهعلیهوسلم همگی به گوش جان این را شنیده و به فکر فرو رفتند. آری، پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوسلم از دنیا رفت، اما رسالتی که او بدان مأمور شده بود، باقی و پابرجاست. اما به راستی آنان چه باید بکنند؟! در این حال، ابوبکر بانگ برآورد و گویی به آنچه در درون آنان میگذشت پی برده بود: «وَمَا مُحَمَّدٌ إِلَّا رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ أَفَإِنْ مَاتَ أَوْ قُتِلَ انْقَلَبْتُمْ عَلَى أَعْقَابِكُمْ وَمَنْ يَنْقَلِبْ عَلَى عَقِبَيْهِ فَلَنْ يَضُرَّ اللَّهَ شَيْئًا وَسَيَجْزِي اللَّهُ الشَّاكِرِينَ»؛ «محمد جز پیامبری نیست که پیش از او پیامبرانی بوده و رفتهاند؛ پس آیا اگر او بمیرد یا کشته شود، آیا چرخ میزنید و به عقب باز میگردید [و با مرگ او اسلام را رها میسازید و به کفر و بتپرستی بازمیگردید]؟! هرکس به عقب بازگردد [و ایمان را رها کرده و کفر را برگزیند] هرگز کوچکترین زیانی را به خدا نمیرساند [بلکه به خود ضرر میزند] و خدا به سپاسگزاران پاداش خواهد داد.»[2]
راستی که ابوبکر با قدرت معنوی خارقالعادهاش، آنان را متوجه مشکلاتی نمود که در راه دعوت اسلامی وجود داشت. مشکل حفظ و انجام آن، مشکل پایداری و مشکل ارتداد. ابتدا مسلمانان را از وفات رسول اکرم صلیاللهعلیهوسلم با خبر کرد که این خبر، مشکل سرنوشت دین مبین اسلام پس از وفات صاحب آن را به همراه داشت. او برای آنان روشن ساخت که حتماً بعد از وفات پیامبر صلیاللهعلیهوسلم کسانی خواهند بود که از این دین بر خواهند گشت و کسانی نیز ثابتقدم خواهند ماند. پس چه باید کرد؟ به نظر میرسید ابوبکر رضیاللهعنه صفحهی مقدرات را خوانده بود که اعراب بادیه مرتد میشوند. به جز مخلصان با وفا و مردم مکه و مدینه و قبایلی که در اطراف آنها قرار گرفتهاند، در رأس آنان قبیلهی مزینه، کسی بر این آیین باقی نخواهد ماند. پس ابوبکر لشکر مسلمانان را به جنگ مرتدین فرستاد.
۲. پرچم مزینه:
پرچم قبیلهی مزینه با دیگر پرچمهای مجاهدین اسلام در حرکت بود و نعمان بن مقرن از جنگی به جنگی دیگر آنان را رهبری میکرد. تا اینکه خداوند پیروزی را نصیب دین خود گردانید و از قبیلهی مزینه شمار زیادی به شهادت رسیدند، تا اینکه فتنهی ارتداد در جزیرة العرب به پایان رسید. اما آیا پروردگار پیروزی این دین را در همه جا تضمین نمیکند؟ پس مسلمانان باید به جنگ کسری (پادشاه ایران) و قیصر (پادشاه روم) نیز بروند… مزینه با سپاه اسلام به سوی بینالنهرین حرکت کردند و نعمان بن مقرن همچنان پرچمدار آنان بود. راستی که در همهی جنگها نعمان بن مقرن و قبیلهاش صفحات درخشانی از فداکاری را رقم زدند. جنگ در قادسیه با ایرانیان به وقوع پیوست و نعمان بن مقرن در آن غالب آمد. سپس سعد بن ابی وقاص او را به فتح جندی شاپور روانه کرد. نعمان با لشکر خود رهسپار گردید و با سپاه ایرانیان درگیر شد. جنگ سختی در گرفت تا اینکه قلعهها یکی پس از دیگری فتح شدند. سپس به طرف شهر شوش روانه گشت که ایرانیان در آنجا سپاه زبدهای را گرد آورده بودند. نعمان با آنان نیز جنگید و پیروز شد و شهر را به تصرف خود درآورد. سپس به بصره بازگشت و در آنجا چندان توقف نکرد که به کوفه رفت. در کوفه فرماندهی سپاهی را بر عهده گرفت که میخواست به کسکر حمله کند. در آنجا نیز ایرانیان را شکست داد و بر آنجا نیز مسلط گشت. امیرالمؤمنین عمر رضیاللهعنه امارت کوفه را به او سپرد، اما نعمان بن مقرن زندگی در امارت آرام را دوست نداشت و میخواست به جنگ مشرکین بازگردد و در راه خدا به جهاد بپردازد. او نزد حضرت عمر رضیاللهعنه فرستاد و از وی خواست که حاضر است در هر سپاهی از سپاه مسلمانان، مانند یک سرباز ساده شرکت داشته باشد.
ادامه دارد…