نویسنده: م. فراهی توجکی
نگاهی گذرا به مکتب فرانکفورت
بخش پنجم
بدبینی افراطی
اگرچه تلاشی برای بازسازی نظریۀ انتقادی دارای دامنۀ وسیعی است؛ اما چنین به نظر میرسد که رویکرد بدبینانهای که واضعان این مکتب داشتهاند، به نوعی در ماهیت این مکتب نفوذ کرده و همین امر ارزیابی ما را از این مکتب با دشواری مواجهه میسازد. کتاب «دیالکتیک روشنگری» هورکهایمر و آدورنو، مثال بارزی از این رویکرد است و تصویری بدبینانه از عقل در آن ترسیم شده که بعدها به سایر ابعاد حیات جمعی نیز نفوذ میکند. شاید طرح مقولاتی چون «از خودبیگانگی» یا «تسلیم در برابر حکومتهای اقتدار طلب» در شکلگیری این ایده و توجیه آن بیاثر نبوده باشد؛ اما باید پذیرفت حتی علی رغم نمودهای زیاد اقتدارطلبی یا ازخودبیگانگی در تاریخ تحول جوامع انسانی، بدبینی نمیتواند راه برونرفت مناسبی را به ما نشان دهد. به عبارت دیگر، گرچه بدبینی میتواند به «اعتراض به وضع موجود» کمک کند؛ اما نمیتواند ترسیمکنندۀ وضع ایدهآل باشد. بر این اساس، میتوان چنین ادعا کرد که نظریۀ انتقادی به هنگام ورود به حیات سیاسی–اجتماعی بیشتر تولید انرژی منفی در مقام تحلیل جامعه و ساخت حاکم بر آن مینماید.[1]
پیچیدگی کلامی
اگر یکی از مزایای نظریههای کارآمد، زبان روان و فهم آسان آن باشد، آنگاه باید پذیرفت که مکتب انتقادی از این ویژگی عاری است. به عبارت دیگر، مکتب انتقادی، چه در عرصۀ تفکر چه در عرصۀ بیان آن، بهشدت پیچیده است. همین امر باعث میشود تا در جذب مخاطبان و توجیه آنان بهشدت با مشکل مواجه باشد؛ اگرچه شاید بتوان بخشی از این پیچیدگی کلامی را به نوع موضوعات انتخابی مرتبط دانست؛ اما در نهایت باید اعتراف کرد که مکتب انتقادی در بازتولید خود در قالب گفتمانی روان و قابل فهم برای عموم نخبگان موفق نبوده و همین امر، فهم و نقد و اصلاح آن را دشوار ساخته است.[2]
نتیجهگیری
نظریۀ انتقادی یا مکتب فرانکفورت در اطلاق به میراث فکری و نظری گروهی از روشنفکران برجستۀ آلمانی و نظریۀ اجتماعی خاص آنان به کار رفته است. روشنفکران مزبور با مؤسسۀ تحقیقات اجتماعی در ارتباط مستقیم یا غیرمستقیم بودند که در سال ۱۹۲۳ در شهر فرانکفورت با سرمایۀ فلیکس وایلِ کارخانهدار تأسیس شد و وابسته به دانشگاه فرانکفورت بود که بعدها جریان موسوم به نظریۀ انتقادی از دل آن بیرون آمد.
تجزیه و تحلیل فرانکفورتیها در بطن جامعه تا حدود زیادی به آرا و اندیشههای کارل مارکس باز میگردند. این نظریهپردازان به تأسی از مارکس، بر اهمیت تضاد منافع مبتنی بر مناسبات مالکیت، تأکید داشتند، لیکن بههیچوجه در زمرۀ مارکسیستهای ارتدوکس نبودند. بسیاری از آنان انتقادات تندی به رژیم شوروی بهعنوان نظام سیاسی توتالیتر داشتند. پیروان این مکتب برای آنکه با توان فکری بیشتر و استدلالهای نظری نیرومندتر به تجزیه و تحلیل پدیدههای ناشی از ظهور شرایط سیاسی–اجتماعی جدید بپردازند، عمدۀ تلاش خود را معطوف دو نکتۀ اساسی نمودند:
اول: تجدیدنظر در مفهوم نقد مارکس از نظام سرمایهداری؛ دوم: بازنگری در نظریۀ انقلاب مارکسی. اما محور کانونی اندیشه و آرای مکتب فرانکفورت را باید در نظریۀ انتقادی جستوجو کرد که معطوف بررسی، مطالعه، تجزیه و تحلیل و تبیین جنبههایی از واقعیت اجتماعی است که مارکس و پیروانش یا آنها را نادیده گرفته بودند یا اهمیت چندانی به آنها قابل نشده بودند. به هر صورت، مکتب انتقادی با وجود ویژگیهایی که برایش ذکر شد، انتقادهایی نیز بر آن وارد است. شکلگیری پدیدۀ «ابهام حقیقت» که به دلیل نظریههای میانرشتگی به وجود آمده است. ابهام در تعلق اجتماعی، درگیر بودن نظریۀ انتقادی با اصول و قواعد کلان اثباتی، رویکرد بدبینانۀ واضحان این مکتب و پیچیدگی کلامی را میتوان از عمده انتقادیهایی دانست که بر مکتب فرانکفورت یا نظریۀ انتقادی وارد است.
منابع
۱. احمدی، بابک (۱۳۷۳). مدرنیته و اندیشۀ انتقادی. تهران: مرکز آدینه بوک.
۲. افتخاری، اصغر (۱۹۶). بازخوانی مکتب انتقادی در حوزۀ علوم اجتماعی. تهران: دانشگاه امام صادق.
۳. کانت، امانویل (۱۳۶۲). سنجش خرد ناب. سلطانی، میرشمسالدین ادیب (مترجم). تهران: امیر کبیر.
۴. کریستین، فوکس (۱۳۹۳) نظریۀ انتقادی اطلاعات. مهدی، شقاقی (مترجم). تهران: انتشارات چاپار.
۵. نوذری، حسینعلی.(۱۳۳۶) نظریۀ انتقادی و مکتب فرانکفورت در علوم اجتماعی و انسانی. تهران: انتشارات آگاه.
ادامه دارد…