تردیدی در این نیست که نشنالیزم (ملیگرایی) یکی از مهمترین اندیشههای سیاسی در قرنهای ۲۰ و ۲۱ میلادی در دنیای غرب، بهویژه در کشورهای اروپایی بوده و به مرور زمان گسترش یافته است. وجود زبان، هویت، مذهب، ریشههای قومی و نژادی و تجربههای مشترک تاریخی، در گسترش حس ملیگرایی اروپاییان مؤثر بوده است.
در واقع، ملیگرایی اروپایی حاصل تحولات دورۀ اصلاحات دینی و رفورم مذهبی در این قاره بوده و رنسانس یا نهضت روشنفکری آن را تقویت بخشیده است. اروپاییان طی قرنها تحت تأثیر مفاهیم و آموزههای فرهنگی پیش از مسیحیت و فرهنگ هلنیزم (تمدن یونان و روم باستان) قرار داشتند؛ اما با به میان آمدن دین مسیحیت، اندیشۀ حاکمیت دین بر دولت در چارچوب کلیسای کاتولیک بر اروپا حاکم گردید و پاپها مهمترین شخصیتهای مذهبی و سیاسی در طول تاریخ قرونوسطی بودند.
در این دوران که به عصر تفتیش عقاید یا انگیزیسیون معروف است، هزاران نفر به جرم ارتداد و جادوگری به دستور کلیسا سوزانده شدند و علم، محصور در تجربیات و مطلقات کلیسا گردید. بهطوریکه زمین بهعنوان مرکز جهان هستی شناخته شد و کتاب مقدس تنها منبع مورد اعتماد جهت درستی و نادرستی پدیدههای علمی قرار گرفت.
در دورۀ حاکمیت کلیسا، بسیاری از پادشاهان اروپایی برای کسب مشروعیت و تداوم سلطۀ سیاسی به قدرت و نفوذ معنوی پاپها نیاز داشتند و حتی برای جنگ و صلح نیز از پاپ اجازه میگرفتند. این ارتباط در دورۀ جنگهای صلیبی به اوج خود رسید و آنها با تکیه بر ارتباط دین و دولت درصدد تبیین وضع موجود شدند و مفهوم امت مسیحی و پیروان عیسی جایگاه خاصی در میان اروپاییان پیدا کرد؛ در برابر آن، مفهوم بربری که به مسلمانان اطلاق میکردند، تقویت شد. در واقع، جنگهای صلیبی نشاندهندۀ تلاقی دو جهانبینی و ایدئولوژی اسلامی و مسیحی بود که در قالب جنگ مذهبی، تمدنی شکل گرفت. با پایان جنگهای صلیبی، تمدنهای اسلامی و مسیحی تا حدودی به سمت صلح پیش رفتند و یافتههای علمی و فرهنگی را به همدیگر منتقل کردند. این ارتباط چنان مؤثر بوده است که برخی محققان معتقدند که دانش رنسانس غرب، ناشی از تماس اروپاییان با تمدن اسلامی در طول جنگهای صلیبی بوده است.
بعدها طی جنگ سیساله و در قرن هفدهم، امپراتوریهای آلمان و هاپسبورگ با فرانسه و سوئد روبرو شدند و در نهایت با امضای معاهدۀ صلح وستفالیا در سال ۱۶۴۸، این جنگ به پایان رسید و آلمان تحت تأثیر فرانسه قرار گرفت. این معاهده نشاندهندۀ پایان عصر قدیم و شروع دورۀ جدید در تاریخ روابط بینالملل بود. با تقسیمات جدیدی که این معاهده به همراه داشت، مفاهیمی همچون ملت، دولت و نشنالیزم شکل گرفتند. تأثیر این معاهده چنان گسترده بود که حتی بسیاری از تاریخنگاران مبنای شکلگیری دولت/ملتهای جدید، تعداد دولتها، مفاهیم استقلال، تمامیت ارضی و… را ناشی از انعقاد این معاهده میدانند.
همچنین تحولات عصر روشنگری یا رنسانس در قرن هفدهم به چندصدسال قرونوسطی خاتمه داد و در نبرد عقلانیت و خِرد با اوهام و خرافات، اندیشه و خِرد پیروز شد و حاکمیت کلیسا پایان یافت.
در حوزۀ اندیشۀ سیاسی، دو مفهوم در مقابل یکدیگر قرار گرفتند: تفکر سنتی پادشاه محور و تفکر ملت محور. اندیشۀ شاهسالاری یا پاتریمونیال، خاستگاه تاریخی قدیمی در شرق و غرب داشته است. بر اساس این تفکر، مبنای مشروعیت حکومت، حق الهی حکومت است که به یک خاندان خاص منتقل میشود و قدرت موروثی است و از سوی فرزندان ذکور تداوم پیدا میکند. سلطنت ودیعهای الهی است که باید توسط پادشاه حفظ شود و اوامر وی، اطاعت از امر مقدس است. حتی پس از ظهور آیین پروتستان، این اندیشه بین تعدادی از پادشاهان طرفدار پروتستان باقی ماند.
از سوی دیگر، پادشاهان پروتستان با تکیه بر باورهای این جنبش مذهبی، به توسعۀ تجارت و بازرگانی پرداختند؛ زیرا پروتستانتیزم معتقد است که مهمترین دشمن ایمان، فقر است و برای اثبات ایمان مسیحی، باید فقر کاهش پیدا کند و بهترین راه کاهش فقر، تجارت و بازرگانی است. لوتر همانند اغلب الهیون قرونوسطی، حرفه را به معنی نوعی زندگانی میدانست که فرد بنابر مشیت الهی داراست و سرپیچی از آن مخالف احکام الهی میباشد. فعالیت اقتصادیای که زمانی خطری برای روح تلقی میشد، پس از تعمید در آبهای شفادهنده، ولی یخزدۀ الهیات کالوینیستی، قداستی تازه مییابد. کار، فقط وسیلۀ اقتصادی و امرار معاش نیست، بلکه هدفی معنوی نیز دارد.
آزمندی، هرچند خطری برای روح انسانی است، ولی از بطالت و بیکاری سنگینتر نیست. ازآنجاییکه تهیدستی اخلاق را زایل میکند، فرد موظف است حرفۀ پردرآمدی برای خود برگزیند. میان تقوا و ثروتجویی نه تنها تضادی وجود ندارد، بلکه آن دو متحد یکدیگرند. بر این اساس، کشف سرزمینهای جدید، توسعۀ تجارت دریایی، ظهور استعمار و انقلاب صنعتی همه بهنوعی در ارتباط با جنبش پروتستان بودند. همچنین، توسعۀ سرمایهداری و انقلاب صنعتی، فئودالیزم را در اروپا از بین برد و پادشاهی مطلقه را که میراث قرونوسطی بود، با چالش روبرو ساخت؛ چرا که در ساختار فئودالیزم و پادشاهی سنتی، منافع اقتصادی طبقات خاص و ممتاز جامعه تأمین میشد و به علت نبود قانون یا نقص آن، از منافع طبقات فرودست حمایت نمیشد.
با پایان جنگهای مذهبی سیساله و انعقاد صلح وستفالیا، دورۀ کهن اروپای مسیحی پایان یافت و مفاهیم نوین در قاموس انسان جدید اروپایی ظهور کرد. خِردورزی و عقلانیت، اومانیزم (انسانمداری)، سکولاریزم (جدایی دین از سیاست)، قانونگرایی، حقوق طبیعی و فطری، تجربهگرایی و پوزیتیویزم و انقلاب علمی، جهانبینی و ایدئولوژی قرون وسطی و بیش از همه «حاکمیت مطلق پادشاهی» را زیر سؤال بردند.
افرادی چون جان لاک، مونتسکیو، ولتر، ژان ژاک روسو، فرانسیس بیکن و رنه دکارت، طی فاصلۀ سه قرن، اروپا را دچار تغییر و تحول کردند.
طی قرون ۱۷ و ۱۸ میلادی، اندیشۀ مردمسالاری با شک بنیادی از منشأ حاکمیت مطلقۀ پادشاهی بین اندیشمندان رواج پیدا کرد. فروپاشی اندیشۀ حاکمیت مطلقه با رواج حقوق فطری و طبیعی همراه بود. در سالهای ۱۶۴۹-۱۶۴۸ میلادی، کشور انگلستان انقلابی را تجربه کرده بود که با اعدام پادشاه چارلز استوارت اول به ثمر رسید. اعدام پادشاه مطلقه، تصور تاریخی اروپاییان را که حکومت ودیعۀ الهی است، برای همیشه شکست داد. کاهش قدرت اشرافزادگان و تضعیف فئودالیزم و ایجاد حکومت جمهوری توسط الیور کرامول در جامعۀ بهشدت طبقاتی انگلستان، زنگ خطر انقلاب را در فرانسه نیز به صدا درآورد.
جنگهای وحدت ایتالیا، وحدت آلمان و بحرانهای منطقۀ بالکان، همگی به دلیل انگیزههای ملی بودند. در نهایت، برخی جنگ جهانی اول را بهعنوان بحران ناسیونالیستی معرفی کردند و پایان آن را بهعنوان حل این مسئله دیدند. پس از پایان جنگ، ملتهای اروپای شرقی به استقلال ملی خود دست یافتند. اهمیت اصلی اینجاست که در جنگهای قرن نوزدهم در قارۀ اروپا، مذهب بهعنوان عامل اصلی شروع و پایان مخاصمات نبود، بلکه ملیگرایی و ناسیونالیسم بر هویت دینی مسیحیت غلبه داشت و هویت اروپایی بر پایۀ ملیگرایی و ناسیونالیسم شکل گرفت. پس از پیمانهای ماستریخت و روم، از سال ۱۹۹۰ به بعد، فرآیند وحدت اتحادیۀ اروپا تکمیل شد و یکی از پایههای اساسی این وحدت، هویت مسیحی ملل اروپایی بود.
ناسیونالیسم اروپایی در اواخر قرن نوزدهم و نیمۀ قرن بیستم با چالش ظهور دو ایدئولوژی کمونیسم و فاشیسم مواجه شد. این دو ایدئولوژی تأثیر قابلتوجهی بر ساختار فلسفی، اجتماعی و سیاسی دولت-ملت اروپایی گذاشتند. برای دولتهای ملیگرای اروپایی، بیم از فروپاشی مرزهای سیاسی به چالش امنیتی تبدیل شد. مسئلهای که حائز اهمیت است، این است که رژیمهای کمونیستی و فاشیستی علیرغم تفاوتهای فلسفی، در کل دولتهای توتالیتر قرار دارند. بهعبارتدیگر، رژیمهای توتالیتر به دو دسته تقسیم میشوند: رژیمهای راستافراطی (فاشیستی) و رژیمهای چپافراطی (کمونیستی یا سوسیالیستی). ابنشتاین و فالگمان همچنین تفسیر روانشناختی رژیمهای فاشیستی و کمونیستی را بهعنوان اعضای یک سبد توتالیتاریزم در مقابل رژیمهای دموکراتیک معرفی میکنند. رژیمهای کمونیستی نادیده گرفتن فردگرایی و تأکید بر جمع و روح جمعگرایانه را در بر دارند. هر دو ایدئولوژی در مقابل دموکراسی قرار میگیرند و اقتداریاند نه دموکراسی.
البته، برخی از اندیشههای دیگر گاهی همراه با ناسیونالیسم قرار میگیرند، بهعنوانمثال: لیبرالیسم احساسی با جنبههای رمانتیک خود، ممکن است در جنبشهای ناسیونالیستی و بهطورکلی در پذیرش ناسیونالیسم تأثیرگذار باشد. از دیدگاه لیبرالیسم، ملتها مانند افراد، دارای روح و جان تصور میشوند و برای هر ملت، حق حیات و استقلال بهعنوان یک فرد، ارزشمند به نظر میرسد.