سکولاریزم که توانست پس از تضاد با کلیسا و ناتوانی این مرکز و دین مسیحیت نسبت به پاسخگویی به نسلهای اروپایی پا به عرصۀ وجود بگذارد، بر همۀ جوانب و زوایای زندگی اروپاییها سایه افکند و به نوعی شیوۀ زندگی و معیشت و حکومتداری آنها را متاثر ساخت.
از زوایای مختلفی که سیکولاریزم بر آن اثر گذاشت، به موارد ذیل میتوان اشاره کرد:
1- سیکولاریزم و تاثیر بر شیوۀ حکمرانی غربی؛
جامعۀ غربی تحت سیطرۀ قضایی و حکمرانی کلیسا بود و این مرکز بهطور کلی دارای آرا و افکار سیاسی بود که از مجموع آنها میتوان چنین استنباط کرد که دارای «نظریۀ سیاسی» بوده است و این نظریه، موضع کلیسا را تعبیر و بیان میکرده است. این نظریۀ سیاسی کلیسا در کاملترین و والاترین حالت خود، بیشتر شبیه نظریات و آرای خیالی بود که همواره از «مدینۀ فاضلۀ وهمی» صحبت میکرد و طبق تعبیر کشیشهای مسیحی فقط دو نوع مدینه وجود داشت: مدینة الله و مدینة الشیطان.
در مورد ویژگیها و شرایط هر یک از این دو مدینه هم معتقد بودند که مدینۀ الهی آن است که مردان کلیسا در آن حکمرانی میکنند و مدینۀ شیطان آن است که مردان دنیا بر آن حکمرانی میکنند.
نظریۀ دیگری که کلیسا در زمینۀ حکمرانی مورد پسند خود داشت و عملی و عمومیتر بود، این بود که بر حاکمان الزامی نیست که از میان مردان دینی باشند، اما الزامی است که تحت سیطره و نفوذ رجال دینی باشند. همین اندیشۀ سیاسی کلیسا در طول تاریخ بر پادشاهان و حاکمان اروپایی سلطه داشت و همۀ آنها خود را نوکران و ارادتمندان کلیسا میدانستند و نهتنها خود را مسیحی میدانستند بلکه خود را لشکر و عساکر مسیحی میدانستند و در جنگهای صلیبی شرکت میکردند.
حقیقت این است که کلیسا از تنظیم و جهتدهی کارهای دولت دست کشیده بود، اما در مورد مسایل سلوک شخصی حاکمان بسیار حساس بود و آنها را ملزم به اجرای قوانین کلیسا و کشیشها میدانست. پادشاهان نیز چون بقای خود را در این امور میدانستند حتما از این دستورها پیروی میکردند. با توجه به این موضوع، میتوان گفت که «جدایی دین از سیاست» طبق مفهوم معاصر آن در آن عصور معنا و مفهومی نداشته است، گرچه اروپا هیچگاه و در هیچ برههای از تاریخ به دین الهی حکم نکردهاند.
غیر از نظریۀ سیاسی کلیسا، در جوامع اروپایی سه نظریۀ مشهور سیاسی غیر دینی وجود داشت:
1- نظریۀ خیالی؛ این نظریه در میان فلاسفۀ قدیمی معروف گردیده بود و آنها از واقعیتهای تلخ و بد بهسوی عالم خیالات وسیع میرفتند و از اوهام و آرزوها، جوامع نمونه و مدنیتهای فاضله در ذهن خود میساختند. از سرکردگان این نظریه، «افلاطون» را میتوان نام برد و در دوران پس از مسیح سیر «نظریات یوتوبیا» (شهر آرمانی) از «تامس مور» و «شهر خورشید» از «توماسو کامپانلا» بود. این نظریه، دین را هیچ ارزشی در حکومتداری نمیداد بلکه انسجام عقلی و مصلحت دنیوی را مبنا و اساس نظر خود میدانست.
2- نظریۀ پیمان اجتماعی؛ این نظریه نیز از آنِ ارسطو، فیلسوف بزرگ بود. نظر وی این بود که انسان «حیوانی اجتماعی» است و در طبیعت وی مدنیبودن وجود دارد. افرادی مانند « توماس هوبز»، «جان لاک» و «ژان ژاک روسو» این نظریه را رشد و پیشرفت دادند. نکتۀ عمدۀ این نظریه این بود که نقش دین را بهصورت عمومی از زندگی منتفی میدانستند و آن را سبب عقبماندگی میدانست. این نظریه، مردم را بهسوی ملیگرایی و قومگرایی دعوت میداد؛ زیرا این پیمان در میان انسان و جامعهای بود که در آن زندگی میکرد و برای مصالح فردی و اجتماعی تلاش میکردند.
3- نظریۀ حق الهی. این نظریه نیز در جهت بردهسازی مردم اروپا و استفاده از تواناییها و اموال آنها با ادعای حق الهی توسط کشیشها و پاپها برپا شده بود. مردم اروپا در قرنهای متمادی بر اساس این نظریه، دو بشر را بهعنوان اله پرستش میکردند؛ یکی امپراتور و دیگری پاپ.
امپراتور ادعا داشت که وی برای حکمرانی بر مردم طبق خواست خودش حق دارد و آنان باید از وی پیروی کنند. پاپ نیز مردم را ملزم به پیروی از احکام و اوامر خود میدانست؛ زیرا او این کار را امر الهی و املای آسمانی میدانست. این نوع حکمرانی نیز سالها و نسلها ادامه داشت و هیچ کس جرأت مقابله با آن یا سوال در مورد آن را نداشت.