نویسنده: محمدالافغانی

آیت:

الشَّیطَانُ یَعِدُکُم الفَقرَ وَ یَأمُرُکُم بِالفَحشَاءِ وَاللَّهُ یَعِدُکُم مَغفِرَةً مِنهُ وَ فَضلاً وَاللَّهُ وَاسِعٌ عَلِیمٌ [بقره:268]
ترجمه: شیطان در دل و جان‎تان، وسواس و هراس از فقر، و اشتیاق گناه می­دمد؛ اما خداوند به شما نوید آمرزش و بخشش می­دهد، و خداوند بسیار بخشنده و دانا ست.
عدم پرداخت صدقه و اختیار کردن بخل همه از جانب شیطان برای تان می‎رسد و هموار شما را با شعار فقیر خواهید شد از صدقه دادن منع می‎شود و شما را به معاصی فرا می‎خواند و در ناقوس مخالفت نمودن به خدا می‎دمد و حال آنکه خداوند تبارک و تعالی شما را به انفاق فرا می‎خواند و این را سبب بخشش گناهان تا در نظر دارد، و در بدل آن برای تان رزق و روزی فراوانی نصیب می‎گرداند؛ و خداوند فضلش بسیار وسیع است و به تمامی اعمال و نیات بشر آگاه می‎باشد.

حدیث:

«عن ابی هریرة قال (رضی‌الله‌عنه): قال رسول الله (صلی‌الله‌علیه‌وسلم): ثلاثة لاترد دعوتهم؛ الصائم حین یفطر، و الإمام العادل، و دعوة المظلوم یرفعها اللَّه فوق الغمام و تفتح لها أبواب السماء و یقول الرب: وعزتی و جلالي لأنصرنک و لو بعد حین».
از ابو هریره (رضی‌الله‌عنه) روایت است که فرمود: رسول خدا (صلی‌الله‌علیه‌وسلم) فرمودند:
سه کس دعای شان ردخور ندارد: دعای روزه‌­دار در هنگام افطار، دعای پیشوای [حاکم و حکیم] عادل، و دعای ستمدیده. این دعاها را خداوند تا فراسوی ابرها بر می­برد و به پیشواز آن دروازه‌­های آسمان را می­گشاید و پروردگار [به کلام بلا کیف خود] می­گوید: سوگند به فرّ و شُکوهم: یاری­‌ات خواهم کرد، هرچند بعد یک مدت.» (رواه أحمد)

داستان:

بود نبود، روزگاری شهری بود. رسم مردم شهر بر این بود که پادشاه شان را خود انتخاب می­کردند، برای یک سال. یک سال پادشاه که سپری می­شد، او را به یک جزیره­‌ی دور افتاده می­بردند تا ما بقی عمراش را آنجا بگذراند. همین­طور؛ پادشاه پشت پادشاه می‌­آمد و می­رفت. باری؛ یک پادشاه، سال‌­اش تمام شده بود. به رسم وداع، خلعت تقدیراش پوشاندند، بر مرکب سواراش کردند و او را در میانه و کرانه‌­ی شهر چرخاندند. طبعا، آن روز سخت­‌ترین روزهای یک پادشاه است: سراسر وجود پادشاه و یاران‌اش را غم و غصه گرفت. سپس؛ او را در یک کشتی نشانده، به جزیره­­‌ی کذائی فرستاند تا ما بقی عمراش را آنجا بگذراند. کشتی بر گشت. در راه برگشت، به یک کشتی برخوردند که، تازگی‌­ها غرق شده بود. جوانکی دیدند که به تکه‌­چوبی بر روی آب، چنگ آویخته. نجاتش داده، به شهرش آوردند و از وی خواستند آن سال را، پادشاه شان باشد. نخست نپذیرفت ولی آخر پذیرفت. مردم، به او رسم و آیین شهر را آموختند و به وی گفتند که، در پایان سال، به آن جزیره‌­ی کذائی فرستاده خواهد شد: همان­جا که پادشاه سابق را فرستادند. سه روز که گذشت، پادشاه جوان از وزیران خواست او را به آن جزیره ببرند. وزیران به درخواست­ش لبیک گفته، او را بدانجا بردند. آنجا که رسید، دید جنگل‌­های جزیره پر آشغال است و از هر سمتش صدای جانوران وحشی، که یله می­گشتند، به گوش‌اش رسید. وقتی وارد جزیره شد، ناگاه چشم­اش به جسدهای پادشاهان قبلی [ی شهر] افتاد، افتاده بر روی زمین. همان لحظه بود که فهمید داستان از چه قرار است: هرپادشاهی که یک سال­‌اش تمام می­شده، به جزیره آورده می­شده و میان جنگل­‌های ول جزیره، در معرض جانوران درنده قرار می­گرفته است و دیری نمی­گذشته که خوراک درندگان می­شده است… (بقیه­‌ی داستان برای فردا..)

حکمت:

همه مان ماه‌ایم: ماه هم بخشی­ از آن تاریک است.

دعاء:

«ربنا آتنا من لدنک رحمة و هیئ لنا من أمرنا رَشَدا.»
ترجمه: پروردگارا! از لطف خودت به ما رحمتی ببخش و از حال مان، برای مان مایه­‌ای از رَشَد [: رستگاری؛ رهایی مطلق؛ خلوص؛ شعورِ فوّار عقلی-فطری] فراهم کن.

درس:

«در این زندگانی، چنان باش که گویی بیگانه‌­ای هستی یا رهگذری».
ادامه دارد…
بخش قبلی
Share.
Leave A Reply

Exit mobile version