نویسنده: محمدالافغانی

آیت:

أَتَأمُرُونَ النَّاسَ بِالبِرِّ وَ تَنسَونَ أَنفُسَکُم وَ أَنتُم تَتلُونَ الکِتَابَ أَفَلَا تَعقِلُونَ [بقره:44]
ترجمه: [چه­گونه است که] مردم را به نیکی توصیه می­کنید، اما خود از [عمل به] آن غفلت می­ورزید، در حالی که شما کتاب خدا را برمی‎خوانید؟! چرا خرد نمی‎ورزید؟!
بدا به حال ما وقتی مردم را به انجام خوبی­ها توصیه کنیم و خود از عمل به آن­ها غفلت ورزیم [و نفس خود را محاسبه نکنیم]!

حدیث:

«إنما الأعمال بالنیات و إنما لکل امرِئ ما نوی»
ترجمه: همانا معیار و اعتبار کارها بر اساس قصد قلبی سنجیده می‎شوند و، [بنابر این، همانا] بهره­ی هر کس [از خوبی و بدی] همان چیزی ست که در دل قصد [و نهان] می­دارد.

داستان:

این داستان، حکایت تمثیلی ست از یک فیل.
این داستان تمثیلی در باره­ی آن است که چگونه می­توان از قیود [خیالی و برساخته] رها شد.
گویند: روزی، روزگاری، فیلی زاده شد و [از همان آغاز] یکی از پاهایش را به ریسمانی به اندازه­ی ده پا، بستند. وقتی آن فیل بزرگ شد و راه رفتن یاد گرفت و یک قدم به جلو بر داشت، خیلی خوشحال شد؛ دل یافت. قدم دوم را برداشت و توانست. دل­اش بیشتر قرص شد و به قدم سوم و چهارم و پنجم و [همین­طور به] قدم دهم فکر کرد؛ تا آنکه احساس کرد توانایی­هایی دارد که می­تواند هر قدر بخواهد می­تواند به جلو برود. اما… به قدم یازدهم که رسید، آن ریسمان که به پایش بسته شده بود، او را از حرکت باز داشت. نا امید نشد… مسیرش را عوض کرد و به سمت شمال به راه افتاد… [در این مسیر، هم] در یازدهمین قدم پایش گیر کرد. این بار، به سمت شرق راه افتاد. بازهم در یازدهمین قدم گیر ماند؛ همین طور به سمت جنوب و غرب نیز، همین اتفاق تکرار شد. اینجا بود که برای اولین بار در زندگی­ش نومید شد. آری احساس نومیدی، تمامی قوای درک و هیجان و [اقدام و] تصمیم را فلج می­کند. این نومیدی سبب شد که به همان دایره­ی تنگِ ده قدمی خودش عادت کند و، تنها زندگی گذرانَد.
دیگر باورش شده بود، یا به تعبیر دقیق‎تر، به خود باورانده بود که تمام توانایی­اش همین است، فقط همین. و چاره­ای ندارد جز اینکه به همان دایره­ی تنگ رضایت دهد و نفس بکشد… چاره­ای ندارد جز اینکه فقط در محدوده­ی همان دایره فکر کند… که در محدوده­ی همان دایره چیزی را دوست بدارد یا از چیزی نفرت بورزد؛ ولی… پیرامونش موجوداتی بودند که به او کمک کرده، قید وبندهای حسی‎اش را بریدند، اما او همچنان اسیر قید وبندهای ذهنی خودش مانده بود. دوستانش پیرامونش جمع شدند و هر یک از وضعیت زندگی خود برای او تعریف کرد: یکی از گشت و گذار آزادانه­ی خود در جنگل­های استوایی می­گفت؛ دیگری از ملاقاتش با فیل­های هندوستان و افریقا تعریف می­کرد؛ آن یکی از دیگر انواع حیوانات قصه می­کرد؛ این یکی از آب­خوردنش از رود. آن یکی دیگر از اتفاقاتی که در آن سوی جنگل تجربه کرده بود، حکایت می­کرد و این یکی دیگر، از تجربه­های خودش با تکامل­یافته­ترین زیستندگان ـ انسان ـ داستان می‌گفت که چه­طور او را به نمایش­های سیرکی برده بوده­اند. این فیل قصه ما احساس می­کرد دوستانش دارند داستان­ خیالی سرهم می­کنند. احساس کرد سر به سرش می­گذارند. در دل می­گفت، چه دروغ­هایی!
دوستانش [که پی برده اند که این فیل باورش نمی­شود] به او گفتند: با ما بیا تا خود به چشم سر ببینی که ما راست می­گوییم، اما او همچنان می­گفت، نه نه! تمام توانایی­ام در همین حد است؛ فقط همین. جوّ و فضا با من نمی­سازد، ما همین­ایم. توانایی مان در همین حد است، نمی­توانیم از این محدوده­ رها شویم و فراتر رویم. در نهایت قبول کرد که با دوستانش برود؛ قدم اول و دوم را با موفقیت برداشت تا قدم دهم، اما به قدم دهم که رسید، جا زد. به او گفتند: برو جلو گفت: نه! نمی‎شود. فیل بیچاره­ی ما نمی­توانست از موانع وهمی [داخل ذهنش] خلاص شود و جلو برود. یکی از دوستانش [پیش خودش] گفت: این فیل به قدم یازدهم بی­باور است. [بنا بر این] به او گفت: ببین، تو می­توانی، فقط امتحان کن که برای بار اول، یک قدم فراتر از دایره­ات بگذاری. اولین قدم را که بر می­داری، فکر کن همان بچه فیلی هستی که تازه به راه افتاده بودی، آن لحظه چه­قدر به خودت باور داشتی. چه­قدر خوشبین بودی، چه­قدر بلندپرواز بودی، چطور همیشه دورنَمای آینده، جلوی رویت می­درخشید. بعد از شنیدن این حرف­ها، فیل ما احساس کرد یک حسی از درون، تمامی وجودش را می‌لرزانَد. اشک داغی بر رخسارش غلتید، احساس­های خوب و خروشنده‎ای در رگ­های او داشت می­خزید. بالآخره، صد دل را یکی کرد و اولین بار به بیرون از دایره قدم گذاشت. اوه! این دیگر چیست؟! هیچ اتفاقی نیفتاد. هیچ چیزیم نشد. هیچ کس ملامتم نکرد، که حتی همه تشویقم کردند. دل اش قرص شد و قدم دوم و سوم را نیز برداشت، کلا رها شده بود؛ با اعتماد قوی، تُند به راه اتفاد و [سرانجام] از دوستانش جلو زد. آنگاه بود که، داشت جهانی را تماشا می‎کرد که حتی در خیال‎اش هم ندیده بود. از رودخانه آب خورد، از درخت چرید و [سرانجام] با گاوها در چراگاه می­چرید و می­خرامید.

حکمت:

چونان میخ باش که هرچه چکش می­خورد، مستحکم­تر می­شود.

دعاء:

«رَبِّ اشرَح لِی صَدرِی وَ یَسِّر لِی اَمرِی وَ احلُل عُقدةً مِّن لِّسَانِی یَفقَهُوا قَولِی».
ترجمه: پروردگارا! سینه­ام را بگشا، کارم را آسان نما و گرهی از زبانم بازگشا، تا سخن­ام را دریابند.

درس:

چرا قیام اللیل را باید تا دهه­ی اخیر رمضان به تأخیر اندازیم؟ ها!
از همین حالا باید شروع کنیم و خود را به آن [قیام اللیل] عادت دهیم، حتی اگر دو رکعت نماز در خانه باشد. بعد، کم کم و به اندازه­ی توان، بر شمار رکعات نماز بیفزاییم؛ که وقتی دهه­ی اخیر می­رسد، به قیام اللیل عادت کرده باشیم. 
بخش بعدی
Share.
Leave A Reply

Exit mobile version