نویسنده: عبیدالله نیمروزی

اسلام آوردن‌شان

وقتی عمر دید که تعداد مسلمانان مرتب در حال افزایش است، تصمیم گرفت که پیامبر صلی‌الله‌علیه‌وسلم را بکشد؛ شمشیر را برداشت و به‌قصد کشتنش بیرون شد، یکی از اصحاب او را دید، درحالی‌که اسلامش را مخفی نگه داشته بود، در مورد مقصدش از او پرسید؛ عمر به او گفت: محمد را خواهد کُشت. صحابی به او گفت: آیا گمان می‌کنی که بنی‌عبدالمطلب تو را رها خواهند کرد؟
عمر به او گفت: فکر کنم تو از محمد پیروی می‌کنی؟
او گفت: خواهرت و شوهرش به دین او ایمان آوردند.
عمر گفت: آیا او این کار را کرده است؟
گفت: بله.
او می‌خواست از این رهگذر عمر رضی‌الله‌عنه را از کشتن پیامبر صلی‌الله‌علیه‌وسلم باز دارد، خشم عمر بالا گرفت و به طرف خانه‌ی خواهرش به راه افتاد و در را به شدت کوبید؛ در خانه خباب بن ارت رضی‌الله‌عنه بود که به سعید بن زید و همسرش، دختر خطاب، قرآن می‌آموخت؛ وقتی خباب بن ارت رضی‌الله‌عنه شنید عمر بن خطاب در را می‌کوبد، داخل خانه پنهان شد، وقتی در باز شد، سعید بن زید – شوهر خواهرش – را گرفت و به او گفت که تو بی‌دین شده‌ای و از محمد پیروی می‌کنی؟ سعید گفت: ای عمر به من بگو ببینم اگر حق در غیر از دین تو باشد، تکلیف چیست؟
عمر او را هُل داد و بر زمین زد و شروع کرد به زدنش، فاطمه آمد تا او را از شوهر دور کند که یک سیلی به صورتش زد و خون از صورتش جاری شد، فاطمه گفت: به من بگو ببینم اگر حق در غیر دینت باشد تکلیف چیست؟
ورق‌های قرآن از دستش افتاد، عمر گفت: این ورق‌ها را به من بده. خواهرش گفت: تو ناپاک هستی و به تو نمی‌دهم تا غسل کنی.
سپس رفت و غسل کرد و او صفحات قرآن را به او داد و او هم شروع کرد به خواندن آن صفحات «اعوذبالله من الشیطن الرجیم، بسم‌الله الرحمن الرحیم، طه (1) ماانزلنا علیک القرآن لتشقی (2) إلا تذکرة لمن یخشی (3)»  عمر گفت: این سخن را کسی جز پروردگار عالمیان نمی‌گوید، از خواهرش خواست که مکان پیامبر را به او نشان بدهد.
در اینجا خباب بن ارت خاطرجمع شد و از مخفیگاهش خارج شد و گفت: ای عمر او در خانه‌ی ارقم بن ابی‌ارقم است، به نظر من تو نتیجه‌ی دعای پیامبر هستی که فرمود: «خدایا اسلام را با یکی از دو عمر عزت بده؛ عمر بن خطاب یا عمرو بن هشام».
عمر گفت: آیا برای من دعا کرد؟
گفت: بله؛ پس نزد او برو ای عمر.
عمر رضی‌الله‌عنه به‌طرف خانه‌ی ارقم رضی‌الله‌عنه به راه افتاد و در را کوبید؛ بلال گفت: کیست؟
گفت: عمر. کسانی‌که در خانه بودند، لرزیدند و به‌خاطر آمدن عمر وحشت‌زده شدند؛ حمزه بن عبدالمطلب گفت: در را باز کنید اگر به‌خاطر خیر آمده در خدمتش هستیم و اگر به‌خاطر شر آمده، من جوابش را می‌دهم. در این هنگام پیامبر صلی‌الله‌علیه‌وسلم به طرفش آمد و یقه‌اش (یخن) را محکم گرفت و به شدت تکان داد، عمر می‌گوید: تا جایی‌که روی زانویم بر زمین افتادم.
پیامبر به او گفت: آیا وقتش نرسیده که اسلام بیاوری ای پسر خطاب؟
عمر کلمه‌ی شهادت را خواند و بلافاصله صدای تکبیر در همه‌جا پیچید، بلافاصله بعد از اسلامش از پیامبر پرسید آیا ما برحق هستیم؟
گفت: بله.
پرسید: آیا آن‌ها بر باطل نیستند؟
گفت: بله.
پرسید: پس چرا مخفی‌کاری؟
پیامبر از او پرسید، نظر تو چیست ای عمر؟
گفت: یا رسول‌الله صلی‌الله‌علیه‌وسلم خارج می‌شوم و اسلام را در کوچه‌های مکه اعلام می‌کنم که به کعبه برسیم و دورش طواف کنیم. پیامبر صلی‌الله‌علیه‌وسلم فرمود: صحیح  است ای عمر.
مسلمانان در دو صف خارج شدند، در جلوی یک صف شیر خدا (حمزه بن عبدالمطلب) و در جلوی صف دیگر عمر بن خطاب رضی‌الله‌عنه بودند و همه فریاد زدند «الله‌اکبر ولله الحمد» تا این‌که طواف کعبه را انجام دادند؛ قریشیان نتوانستند که معترض آن‌ها شوند؛ بلکه مکیان در خانه‌های‌شان را بستند، گویی از مسلمانان پنهان می‌شوند؛ این اولین روزی بود که عمر رضی‌الله‌عنه اسلام آورد. او به اعلام اسلامش پیرامون کعبه اکتفا نکرد؛ بلکه نزد سران کفر رفت تا اسلامش را به آن‌ها ابلاغ کند شاید خشم‌شان را برانگیزد.
نزد ابوجهل رفت و در خانه‌اش را زد و گفت: ای ابوالحکم! آیا نمی‌دانی که من مسلمان شده‌ام؟
گفت: وای بر تو و تمام ‌روز در خانه‌اش را بست؛ سپس نزد ابوسفیان رفت و همین کار را انجام داد، ابوسفیان هم در خانه‌اش را بست. منظور عمر رضی‌الله‌عنه از این کار این بود که مثل بقیه‌ی مسلمانان در راه خدا اذیت و آزار شود، می‌خواست که افتخار و عزتش را با انتساب به این دین اظهار کند، نزد مردی به نام جمیل بن معمر رفت که در پخش کردن اخبار مهارت داشت به او گفت: ای جمیل یک خبر را به تو می‌گویم به شرطی‌که آن را پوشیده داری او گفت: باشد. عمر رضی‌الله‌عنه گفت: به هیچ کس نگو من گواهی می‌دهم که هیچ معبودی نیست مگر خداوند و محمد رسول خداست.
عمر می‌گوید: او را جلوی خودم ندیدم، او رفت و من هم پشت سرش رفتم؛ او می‌گفت: عمر از دینش برگشته است و من می‌گفتم: دروغ می‌گوید از دین برنگشته‌ام؛ ولی ایمان آوردم.
اهالی مکه جمع شدند و شروع کردند به زدنش، تا این‌که خسته شدند، او یکی را گرفت و به زمین زد و گفت دست از سرم بردارید.
هنوز در روز اول ایمان آوردنش هستیم به این اکتفا نکرد و بلکه فرزندانش را جمع کرد و گفت: بدانید که من گواهی می‌دهم که معبودی جز الله جل‌جلاله نیست و محمد رسول الله است، من به شما دستور می‌دهم که به خدای یگانه ایمان بیاورید.
پسرش عبدالله بن عمر رضی‌الله‌عنه به او گفت: پدرجان من یک سال است که ایمان آورده‌ام. به او گفت: آیا پدرت را رها کردی که وارد جهنم شود؟ به خدا قسم تو را چنان می‌زنم که درد زیادی بکشی. عمر در طول زندگی‌اش هر وقت این داستان را به یادش می‌آورد پسرش را سرزنش می‌کرد.
ادامه دارد…
بخش قبلی
Share.
Leave A Reply

Exit mobile version