نویسنده: زید

شکستن غرور مشرکین و نا امید شدن از قدرت خویش

مشرکین مکه به این خیال بودند که حتماً محمد صلی‌الله‌علیه‌وسلم با افراد اندکی قصد ورود به شهر مکه را دارند و ما با همان گروهک کوچک «صفوان و عکرمه» می‌توانیم با آن‌ها مبارزه کنیم و مانع آمدن آن‌ها به شهر شویم.
آن‌ها گمان می‌کردند که وارثین حقیقی این سرزمین خودشان هستند و هرکس به توحید گروید و اسلام را پذیرفت؛ از ما نیست و باید از این شهر طرد شود.
غرور و غیرت جاهلی آن‌ها این اجازه را به آن‌ها نمی‌داد که سر تسلیم در مقابل حق خم کنند و به آغوش گرم اسلام بیایند، همواره در این فکر بودند که ما قدرت‌ بیشتری داریم و می‌توانیم مسلمانان را شکست بدهیم.
علامه شلبی در کتاب خویش می‌نویسند: «یکی از مشرکین مکه بنام (حماس بن قیس) خویشتن را باغیرت و قدرتمند می‌پنداشت و قبل از ورود لشکر اسلام، شمشیران خویش را صیقل می‌داد و سلاح‌های خودش را آماده می‌ساخت و آزمایش می‌کرد. زنش از او پرسید که این سلاح‌ها را چرا آماده می‌سازی؟ او در پاسخ گفت: برای جنگ با محمد و اصحابش. زنش گفت: به نظر من هیچ‌کسی نمی‌‌تواند جلوی محمد و یارانش را بگیرد. حماس گفت: من امیدوارم که تعدادی از آن‌ها را اسیر کنم و به عنوان کنیز و نوکر، به خدمت تو بیاورم.
بعد از این گفتگو، حماس ابن قیس این شعر را در جلوی زنش خواند:
إن یُقبِلوا الیومَ فمالي عَلَه      هذا سلاحٌ کاملٌ و أُلَه             و ذو غِرارَین سریعُ السَلَه
(اگر امروز مسلمانان به مکه برسند، هیچ کسی از آن‌ها حریف من نیست. این سلاح کامل و برندۀ من است که با آن هرکسی را بخواهم می‌کُشم. این نیز نیزۀ دولبۀ من است که بسیار تیز و سریع می‌برد.)
بعد از آن، حماس نیز سلاح را به دست گرفته و با گروه فتنه‌برافکن صفوان و عکرمه به‌سوی خندمه رفت؛ ولی هنگامی‌که در نبرد با حضرت خالد رضی‌الله‌عنه‌ شکست خوردند و خائب و خاسر به خانه برگشتند، حماس به همسرش گفت که درِ خانه را محکم ببندد. زنش به او گفت که سخنان دیروزت چه شد؟ او در پاسخ زنش این اشعار را خواند:
إنک لو شهدت یوم الخـندمة           إذ فرّ صفوان و فرّ عکرمة
و أبویزید قائم کالـمؤتمة               واستقبلتهم بالسیوف المسلمة
یقطعن کل ساعد و جـمجمة           ضرباً فلا یسمع إلا غمغمة
لهم نهیت خلفنا و هـمهمة              لم تنطقي في اللوم أدنی کلمة
یعنی: «ای زن! اگر تو در روز جنگ، در میدان خندمه حضور می‌داشتی، حتماً افرادی مثل صفوان و عکرمه را می‌دیدی که دارند فرار می‌کنند.
در آن وقت ابویزید؛ همانند زن عزادار ایستاده و تماشا می‌کند و یاران محمد صلی‌الله‌علیه‌وسلم با شمشیران برّان به استقبال آن‌ها می‌رفتند.
آن شمشیرها با یک ضربه، هر ساق دست و جمجمۀ سر انسان را قطع می‌کردند و جز غوغا و آه و فغان چیز دیگری شنیده نمی‌شد.
همهمه و واویلا پشت سر ما به نهایت خود رسیده بود و اگر تو در آن‌جا می‌بودی و این صحنه‌ها را می‌دیدی؛ هرگز من را ملامت نمی‌کردی و کوچک‌ترین کلمه‌ای را به‌طور طعن به من نمی‌گفتی.»
بخش قبلی | بخش بعدی
Share.
Leave A Reply

Exit mobile version