روایت مشهور كه در اغلب كتب تاریخ به چشم مىخورد این است كه وقتى دو داور براى اعلام نتیجه برخاستند، ابتدا ابوموسى آنچه را به توافق رسیده بودند به سمع حاضران رسانید و حضرت على و معاویه، هر دو را بركنار شده اعلام كرد، امّا وقتى عمرو بن عاص به جاى او ایستاد گفت: «اى مردم همانگونه كه شنیدید این مرد مؤكل خود را بركنار كرد، من نیز او را بركنار مىكنم و موكل خود را ابقا مىنمایم…».
همچنین روایت كردهاند كه ابوموسى و عمرو با یكدیگر با خشونت و درشتى سخن گفتند و به یكدیگر ناسزا گفتند!
امّا این روایت كه انگشت اتهام را به سوى این دو صحابى بزرگ نشانه مىگیرد و آنها را به خیانت و بدزبانى و كودنى متهم مىكند، در واقع اذهان خوانندگان تاریخ اسلامى را بازیچه قرار داده است و جسارتى است بر اصحاب پیامبر (صلىاللهعلیهوسلم) این روایت از طریق ابومخنف و ابوجناب كلبى روایت شده است و این دو راوى در مورد صحابه متهم هستند و روایتى كه درباره نكوهش آنان نقل مىكنند قابل قبول نیست. افزون بر آن این دو راوى و همدستانشان همه افكار و تهمتهاى سبائىها را در قالبهاى نوینى ریخته و با برخى از حقایق درآمیختهاند تا وانمود كنند كه این روایات ساختگى، درست و مطابق واقع هستند.
در پخش و انتشار این روایت كه از نظر همه معیارهاى تحقیق مردود است، دشمنان صحابه نقش داشتهاند تا جایى كه این روایت مشهورترین روایت در مورد واقعه تحكیم قرار گرفته است.
این كار از دشمنان صحابه تعجبى ندارد، امّا شگفت اینجاست كه مؤرخان مسلمان چگونه آن را بدون از توضیح درباره نادرست بودن آن و بدون بررسى احوال راویان آن نقل كردهاند؟ به استثناى ابنكثیر كه مىگوید: «و لایصح هذا»؛ این روایت صحیح نیست.
بطلان این روایت تنها به سبب متهم بودن راویان آن به دروغ یا مخالف بودن آن با عدالت صحابه نیست بلكه در آن مغالطههاى آشكارى وجود دارد و تصریح مىكند كه دو داور نسبت به بركنارى حضرت على و معاویه توافق نمودند، امّا هنگام اعلام نتیجه عمرو فقط حضرت على را بركنار كرد و از بركنارى حضرت معاویه خوددارى نمود.
مغالطه در اینجا این است كه معاویه در آن هنگام خلیفه نبود و ادعاى خلافت هم نداشت پس چگونه از مقامى كه داراى آن نیست بركنار مىشود؟ نقطه مغالطه در همین جاست كه مؤرخان افتراپرداز همه خوانندگان تاریخ را به باد مسخره گرفته و چنین القا نمودهاند كه گویا دو خلیفه وجود داشت و داوران به خلع هر دو تا توافق نمودند و ابوموسى طبق توافق، هر دو تا را بركنار كرد، امّا عمرو فقط به بركنارى یكى از آنها اكتفا نمود، در صورتى كه این دروغ محض است.
به فرض اینكه این افتراى تاریخى را صحیح بپنداریم باز هم این كار عمرو هیچ ارزشى ندارد زیرا معاویه در آن هنگام خلیفه نبود و اگر او را به جاى خودش ابقا مىنمود تنها والى شام به حساب مىآمد نه بالاتر.
به هر حال این بهتان و ایجاد توهم كه كار دشمنان صحابه است، وقتى به عدالت صحابه توجّه شود، بىارزش خواهد شد.
براى صحابه و خود حضرت على (رضیاللهعنه) بعد از جنگ صفین و در نهایت امر ثابت شد كه مصلحت در ترك جنگ و خونریزى است و نفع آن بیشتر از درگیرى است، در حالى كه خودش خلیفه بود و نسبت به معاویه (رضیاللهعنه) به حق نزدیكتر بود.
روایت صحیح دراین باره این است که هیچ یک ازحکمین رأی خودرا در دومة الجندل ضمن خطبه به مردم اعلام نکردند، بلکه رأی خود را مبنی بر اینکه هردو نفر متفقاً علی و معاویه را از کار شام خلع کردهاند و مسلمین باید به میل و رغبت خودشان هرکسی را صلاح بدانند به خلافت برگزینند، درصحیفه ای نوشته بودند وآن را دردومة الجندل به مردم ارائه دادند وتصویب خود را به آنها اعلام کردند. (و هیچ اختلافی باهم نداشتند). همین طور که دیدگاه حکمین درصحیفهای نوشته شد و اشخاص چند از قبیل اشعث بن قیس سعید بن قیس همدانی، و رقاد بن سمن جملی، عبدالله بن مجلی بجلی، حجر بن عدی نوشتند. مسلما حکمین هم نتیجه اقدام و نظر خود را در صحیفهای بنویسند تا مدرک بماند، نه اینکه ضمن خطبه به مردم بگویند تا بر باد رود و اثری از آن نماند، بدیهی است که آنچه در صحیفه نوشته شده مورد اتفاق حکمین بوده است و الا انجام نمیگرفت.
روایتی صحیح دیگر را بخاری به صورت مختصر و با سندی که راویان آن ثقه هستند ذکرکرده است، اما ابن عساکر آنرا به شکل معلول ذکر نموده است. روایت این است: از حصین بن منذر روایت است که معاویه او را نزد عمروبن عاص فرستاده وبه او گفت: از عمرو خبرهای به من رسیده است که خوشایند من نیست، نزد او برو سوال کن که عمرو و ابوموسی در مورد چیزی که برای اجتماع کردند چکار کردند؟ عمرو گفت: مردم چیزهایی گفته اند وچیز های میگویند، اما بخدا قسم چنین نیست، بلکه وقتی که من وابوموسی با هم جلسه تشکیل دادیم به ابوموسی گفتم: در مورد این موضوع چه نظر داری؟ گفت نظر من اینست که از میان کسانی که رسول الله (صلیاللهعلیهوسلم) درحین وفات ازآنان راضی بود وکسی را خلیفه کنیم عمرو می گوید: من هم گفتم: من ومعاویه رادر این بین درچه جای قرار میدهی؟ ابوموسی گفت: اگر آن فرد از شما طلب کمک کرد شما کمک دهنده خواهید بود واگر ازشما بی نیار بود پس خدا درامرخویش احتیاجی به شما ندارد.
بنابر این هیچ یک از حکمین نه چیزی برخلاف دیگری نوشته ونه حرفی مخالف بانظر دیگری زده است. اکثر مؤرخین وغالب مردم بی جهت ابوموسی اشعری را به عجز و شکست در مقابل عمروبن عاص متهم میکنند.
ابوموسی اشعری مرد سادهای نبود، بلکه یکی از رجال مهم سیاست بوده و در دوران عمربن الخطاب حاکم ولایت بصره بود. عثمان نیز او را به امارت کوفه که محل اشرار و آشوبگر بود منصوب کرد. پس از عثمان امام نیز او را لایق دانست و درجایش ابقاء فرمود، مسلماً چنین مردی که متناوباً دو استان از استانهای مملکتی را با سیاست درستی اداره کرده و خوب از عهده بر آمده است، ورزیده ذکاوت و چکیده سیاست میباشد و محال است که در صحنه سیاست غفلت کند و ببازد.
از تاریخ معلوم میشود که رأی حکمین مقبول طرفین نشده و چه خوب که نشد. چه در این ایام خونین که مردم در عزای کشتگان صحنه صفین بودند و هنوز اثر خون آنها از زمین میدان صفین به خوبی از بین نرفته واز این رو بغض و کینه در قلوب غالب مسلمین نسبت به هم میجوشید و علاوه بر این در این زمان، امت اسلام به گروههای متعادی و متخاصم تقسیم شده و در مقابلهم قرار گرفته بودند، گروهی طرفدار علی و گروهی طرفدار معاویه و گروهی به نام خوارج در آرزوی استقلال بودند و مخالف و دشمن آن دو گروه بودند، بنابر این اگر امر انتخاب خلیفه در این جو خطرناک پیش میآمد، مسلما بر سر این امر به منازعه و کشمکش میافتادند. هر یک از گروهها تلاش می کرد تا یک نفر از خود آنها به خلافت برسد دراین صورت مملکت متحد اسلام قطعهقطعه و به صورت ملوکالطوایفی در میآمد، آن هم نه ملوکالطوایفی مجاور و آرام، بلکه ملوکالطوایفی متخاصمی که چند روز قبل در صفین بهحدی خون هم دیگر را ریختند که به قول ابن کثیر گوئی خون از آسمان بر زمین میبارد.
حال که امر حکمین منتفی شده امام تصمیم میگیرد مجدداً بطرف معاویه لشکر کشی کند. بدین منظور روز جمعه در مسجد کوفه سخنرانی می کند. امام از قوت روحیه و شدت ایمان لشکرش به حسن آینده خود امیداور شده منتظر نمیشود تا مردم از جاهای دیگر از قبیل یمن، مصر و مداین رسند، مهیا میشود تا با همین لشکر موجود حرکت کند، ولی در همین هنگام خبر میرسد که خوارج در حدود نهروان تا مدائن دست به فساد و راهزنی و غارت و قتل مردم بیگناه زدهاند. لذا رؤسای قبایل و امرای لشکر پشنهاد میکنند تا قبل از حرکت به شام کار خوارج را یکسره سازند، چه به صلح و چه به جنگ، پس از اینکه از شر و خطر آنها در آمان شوند، رو به شام نهند.
امام این پیشنهاد را قبول می کند برای اطلاع کافی از وضع خوارج، مرد کاردان و دانایی را به نام حرببن مرة العبدی نزد آنها میفرستد، تا وارسی نماید که اوضاع آنها چگونه است و در آنجا چه میگذرد همین که قاصد امام پایش به آنجا می رسد، او را نیز به قتل میرسانند. به محض اینکه خبر قتل حرب به امام میرسد در قلع ریشه وجود آنها درنگ کردن را روا نمیداند منادی میفرستد و به لشکر اعلام سفارش میدهد تا قاتلین برادران مسلمانی را که در این ایام به ناحق به دست آنها کشته شدهاند، تحویل دهند، تا بر آنها حد شرعی اجرا و کشته شوند. جواب می دهند: همه ما جمیعا قاتل برادران شما هستیم ما خون آنها را هدر و خون شما را مباح می دانیم.
امام میخواست حتیالامکان از برخورد مسلمانه با آنها که چند روز قبل طرفدارش بودند اجتناب فرماید و آنها را با موعظه حسنه و مجادله حسنی هدایت کند و راه حق بازگرداند، بدین لحاظ قیس بن سعد بن عباده و سپس ابوایوب انصاری را نزد آنها میفرستد تا با آنها مذاکره کنند ولی چه شود؟
خود امام شخصاً به میان آنها میرود و آنها را با بیان و منطق قانع کننده خود اندرز میدهد و از شر سرانجام این عقیده نادرست و از سؤ عاقبت این روش ناروایی که دارید برحذر میکند. چون خوارج در رد فرمایشات امام جوابی نداشتند در بین خود ندا سر میدهند: سخن کوتاه! با آنها حرف نزنید و آماده جنگ باشید تا به لقای پروردگار عزوجل برسید، بشتابید به سوی بهشت، بشتابید به سوی بهشت. امام از بازگشت آنها به راه حق نا امید میشود وبه اردوگاه لشکرش باز میگردد، تا در اندیشه امر آنها باشد که با آنها چه کند. درهمین هنگام خبر میرسد که خوارج از اینجا کوج میکنند و به طرف جنوب دارند حرکت میکنند، احتمال دارد آنها فرصت غیبت امام و لشکرش را از کوفه غنیمت شمرده اند و میخواهند به کوفه حمله و آن را تصرف کنند. امام با لشکرش قبل از اینکه خوارج موفق شوند از پل نهر فرات به طرف جنوب آن عبور کنند به آنها میرسند.
آنها به زعم خودشان به شوق شهادت در راه خدا و با شعار (به سوی بهشت) به لشکر امام حمله میکنند، لشکر امام به مقابله با آنها میپردازند و در مدتی کمتر از یک ساعت چنین کشته و نابود میکنند که به نوشته الکامل (کأنما قیل لهم موتوا فماتوا) یعنی: چنین میماند که به آنها گفته شد بمیرید وآنها فوراً مردند. دراین جنگ فقط هفت نفر از لشکرامام به شهادت رسیدند و فقط 9 نفر ازخوارج زنده ماندند. دکتر عبدالحسین زرینکوب درآخر صفحه 108 کتاب خود به نام «بامداد اسلام» میگوید: «وقتی کار خوارج تمام شد، علی تدریجاً یاران و هواخواهان خود را از دست میداد بار در صدر جنگ با معاویه برآمد، اما یاران به بهانههایی از همراهی با وی تقاعد ورزیدند و حوادث نیز بدو مجال تدارک لشکر نداد».
این اختلاف و تفرقه لشکر امام طبعاً به سود معاویه بود چه او (به وسیله جواسیس خود) خبر مییابد که آن لشکر منسجم و فداکار امام در کارشان تا آنجا سست شدهاند که متفرقاند و به اقامتگاه خود رفتهاند و آرام گرفتهاند. علایم امر نشان میدهد که آنها بار دیگر به زودی زیر پرچم جنگ تجمع نخواهند کرد، لهذا به طمع استیلا بر سایر نواحی مملکت اسلامی میافتد، مخصوصاً مصر که از هر جای دیگر مهمتر و حاصل خیز تر بود در سال 38 هجری به عمروبن عاص همان در هیئه سیاست و نابغه جنگ مأموریت میدهد تا بر مصر حمله کند و آن را از دست محمدبن ابی بکر که از طرف امام حاکم و امیر مصر بود، بگیرد.
چون معاویه از اقدام خود در باره مصرنتیجه گرفت، به طمع تسلط برسایر نواحی مملکت اسلام میافتد، درسال 39 هجری نعمان بن نشیر را با دو هزار نفر سواره به سوی شهری از شهرهای عراق به نام عینالتمرحرکت میدهد، ولی ازدست مالک بن کعب شکست میخورد که امیر آنجا بود و دست خالی باز میگردد. در سال 40 هجری یکی از سرداران جبار و ستمگر لشکر شام به نام بسربن ارطاة با سه هزار سواره نظام به امر معاویه به سوی حجاز حرکت میکند و به مدینه میآید. ابوایواب انصاری صحابی بزرگ رسول الله (صلیاللهعلیهوسلم) که از طرف امام امارت آنجا را در دست داشت چون قوای کافی نداشته که در مقبل لشکر بسر مقاومت کند از مدینه خارج میشود وبه کوفه نزد امام میرود بسر بدون هیچ بر خوردی وارد مدینه میشود، سپس از مردم بیدفاع مدینه، برای معاویه بیعت میگیرد.
پس از اینکه بسر از کار مدینه فارغ میشود به مکه میرود، از اهل مکه نیز اجباراً برای معاویه بیعت میگیرد. از آنجا رهسپار یمن میشود و در اینجا نیز بدون هیچگونه مقاومت از کسی دارد میشود، معاویه علاوه بر آنچه نقل کردم، تحرکات و لشکر کشیهای دیگر نیز بر بلاد دولت اسلام که لازم ندیدم تمام آنها را در اینجا نقل کنم، این موارد نقل شده نمونهای از لشکر کشی معاویه است که بیانگر نوایا و مقاصد او میباشد. هر بارکه معاویه به ناحیهای از مملکت تحت حکم خلافت اسلامی لشکر میکشید، امام در مسجد کوفه برای تحریک و ترغیب اهل عراق مخصوصاً مردم کوفه سخنرانیهای مهیجی میکرد تا بسیج شوند و برای برانداختن معاویه بهسوی شام حرکت کنند، خطبههای عتاب علی (رضیاللهعنه) اثری در قلوب سختتر از سنگ آنها نمیکرد و برباد میرفت جز یکی از خطبه های امام که حقا اگرآنها جماد بودند هم به جرکت در میآمدند.
آن خطبه چنین است: «ای مردم، قوی بدنشان حاضر ولی عقل از سرتان پریده و هوا و امیالتان مختلف وامرایتان مبتلا به شما هستند! صاحب شما (امام) مطیع خداست و شما از امرش عصیان ورزیده ولی اهل شام او (معاریه) را اطاعت میکنند. به خدا دوست میدارم که معاویه شما را با من مانند دینار طلا با درهم نقره صرافی میکرد که من ده نفر از شما (مردم سست و بی وفا) را به او بدهم و در مقابل اخذ ده نفر از شما یک نفر از اهل شام را به من بدهند.
این خطبه عظیم الاثر امام در اهل کوفه مؤثر واقع شد و آنها را شدیداً تکان داد، در آنها حمیت و حماسه میآفریند وچیزی نمی گذرد که چهل هزار نفر به پامی خیزند وآماده می شوند تا همرام امام به سوی شام به حرکت درآیند و اگر موفق به حرکت و جنگ با معاویه می شدند، طبعا این بار برای آنکه عار گذشته را جبران کنند و محبت و اطمینان اما را به خود جلب کنند، مردانه با دشمن میجنگیدند؛ ولی قبل از حرکت این لشکر مصیبتی به اسلام و به کیان مسلمین رسید که آن از حرکت بازداشت، همانا آن مصیبت شهادت حضرت علی (رضیاللهعنه) بدست عبدالرحمان بن عمرو مرادی خمیری معروف به ابن ملجم خارجی بود.