امام ابوحنیفه رحمهالله در کوفه پرورش یافت و کوفه در آن هنگام شاهد یک تلاش و جنبوجوش علمیِ فراوان بود، پس طبیعی بود که ابوحنیفۀ تیزهوش، با فهمِ درخشانش به کسب علم و دانش روی آورد. گفته شده است که ایشان ابتدا به یادگیری علم نحو عربی آغاز کردند و علم نحو در اصل عبارت است از قواعد مضبوط و اقوال مسموع که در آن تصرف فکر و عقل و تعدد آرا مجالی ندارد؛ اما ابوحنیفه مردی بود که دوست داشت عقل و رأی خود را به کار گیرد و بهمقتضای همین روحیه، خواست که کلمۀ «کلب» را بهصورت «کلوب» جمع بندد؛ همانگونه که جمع کلمۀ «قلب» قلوب است که به وی گفتند نخیر، جمع کلب باید «کلاب» باشد و از این محدودیت به تنگ آمد؛ لذا علم نحو را که در آن از قیاس خبری نبود، رها کرد و به آموزش علم فقه پرداخت که در آن قیاسی وجود داشت که عقل و هوش او را خرسند میساخت. کسانیکه این واقعه را برای ما نقل کردهاند، گویی میخواهند به ما بفهمانند که ابوحنیفه از همان آغاز راهِ دانشاندوزی، به رأی و قیاس و خردگرایی تمایل داشت. ابوحنیفه در کنار اشتغال به علم فقه به علم کلام نیز پرداخت و در آن علم پژوهشهایی داشت، مانند کتاب «الفقه الأکبر» ایشان که پاسخی است به قدریه و کتاب «العالم والمتعلم» که نامۀ اوست به «بستی».
دربارۀ سبب روی آوردن امام ابوحنیفه رحمهالله به کسب علم، گفتهاند که ایشان روزی از کنار عالم بزرگ، (شعبی) میگذشت. شعبی او را دعوت کرد تا بنشیند و با او صحبت کند. سپس از ابوحنیفه پرسید که با چه کسی رفتوآمد دارد؟! ابوحنیفه در جواب گفت که رفتوآمدش به بازار است. شعبی به او گفت که مرادش از پرسیدن این سؤال، این نبود که ابوحنیفه به بازار میرود، بلکه مرادش این بود که از کدام عالمی کسب علم میکند؟ ابوحنیفه گفت که رفتوآمدش به نزد علما اندک است؛ اما شعبی به وی گفت: «این کار را نکن، بلکه برو و به کسب علم و نظر و همنشینی با علما بپرداز»؛ زیرا در او هوش، بیداری، فعالیت و جنبشی میدید.
این سخن شعبی بر دل ابوحنیفه سخت تأثیر گذاشت، از همینجا بود که شروع به فراگیری علم و دانش کرد.
امام ابوحنیفه رحمهالله در محضر استادش «حماد»
امام ابوحنیفه رحمهالله در محضر عالم زمانۀ خویش، حماد بن ابی سلیمان بود. درس فقه را نزد وی به پایان رساند و تا هنگام مرگِ حماد، هیجده سال مداوم از محضر ایشان کسب فیض مینمود.
امام ابوحنیفه خود دراینباره چنین میگوید: «بعدازآنکه به مدت بیست سال ملازم حماد بودم، در درونم برای ریاست کشمکش پیدا شد، بنابراین تصمیم گرفتم که از وی کناره گرفته و در حلقۀ درس مخصوصِ خویش بنشینم. با این فکر یکشب از خانه بیرون آمده و تصمیم گرفتم که چنان کنم. وقتی وارد مسجد شدم و او را دیدم، دیگر در درونم تمایلی برای کناره گرفتن از وی نیافتم و جلو رفته در مجلس او نشستم. در همان شب خبر آوردند که یکی از نزدیکان او در بصره وفات کرده و وارثی جز وی ندارد. حماد به من گفت تا بهجای او بنشینم. چنان شد که وی از شهر خارج شد و در نبود وی مسئلههایی بر من عرضه شد که پیشتر از وی نشنیده بودم و من نیز به آنها پاسخ گفته و پاسخهایم را یادداشت میکردم. وقتی او برگشت، من مسئلهها را که حدود شصت سؤال بودند به وی نشان دادم و او در چهل مورد جوابهایم تأیید نمود و در بیست مورد دیگر با پاسخهایم موافق نبود. با خود عهد کردم که تا روزی که زنده است از وی کناره نگیرم و چنان نیز کردم.»