محبت رسول الله صلیاللهعلیهوسلم در قلب حضرت عایشه رضیاللهعنها
حضرت عایشه صدیقه رضیاللهعنها با قلبی مملو از ایمان و شعوری آمیخته با حکمت اسلام، به زندگانی زناشویی خود روی آورد.
او یک شخصیت بینظیر و یک همسر نمونه بود که شوهر خود را بهتمام معنا شناخته و حقوق او را با کمال اخلاص و صداقت، مراعات مینمود و بهخاطر محبت پاکی که به او داشت، هر کاری را که موجب خوشحالی و مسرّت رسول الله صلیاللهعلیهوسلم میشد، با طیب خاطر انجام میداد.
او بهسبب عشق و علاقهی شدید که نسبت به پیامبر صلیاللهعلیهوسلم در دلش موج میزد، پیوسته در صدد این بود که دردها، رنجها و سختیهایی که بر رسول اکرم صلیاللهعلیهوسلم وارد میشد؛ حتی الامکان کاهش دهد و در مقابله با مشکلات، او را یاری میکرد.
او زحمات پیامبر صلیاللهعلیهوسلم را در راه تبلیغ و رساندن رسالتاش، بهخوبی درک میکرد، به همین سبب مانند عموم زنان، انتظارات زیادی را از رسولالله صلیاللهعلیهوسلم نداشت و همواره سعی میکرد تا رضایت آن حضرت صلیاللهعلیهوسلم را جلب نماید و از هر چیز که موجب آزردگی و ناراحتی پیامبر میشد، به شدت پرهیز مینمود.
بهعلت برخوردهای حکیمانه و دلسوزانهی پیامبر صلیاللهعلیهوسلم با حضرت عایشه و همچنین درک و شناخت عظمت و منزلت رسول اکرم صلیاللهعلیهوسلم عاشق و شیدای پیامبر شده بود.
رسول الله صلیاللهعلیهوسلم نیز به او توجه خاصی داشت، تنها زنی بود از میان زنانش که در حالت دوشیزگی با ایشان ازدواج کرده بود و از دوران طفولیت زیر نظر خود پیامبر صلیاللهعلیهوسلم پرورش یافت.
مجموعهی این دلایل سبب شد که عایشه محبت زیادی نسبت به رسول الله صلیاللهعلیهوسلم پیدا کند و میرفت که غرق در محبت رسول الله صلیاللهعلیهوسلم شود و حقیقتاً بدین مقام، یعنی (فنا فی الرسول) رسیده بود.
و همچنین یکی از حکمتهای ماجرای افک، ترقی و پیشرفت ایشان به مقام (فنا فی الله) بود.
عایشه رضیاللهعنها میخواست، همان مقام و منزلتی را که خدیجه بنت خویلد رضیاللهعنها [آن زن مخلص و پارسا]، نزد رسولالله صلیاللهعلیهوسلم داشت، بهدست آورد، بههمین جهت بسیار دوست داشت که همچون خدیجه، صاحب فرزند شود؛ اما روزها سپری شد و فرزندی از ایشان به دنیا نیامد.
رسول اکرم صلیاللهعلیهوسلم بهخاطر دلنوازی عایشه، به او گفت: «کنیهات را به اسم خواهرزادهات، عبدالله بن زبیر، انتخاب کن» و بعدا نیز با همین کنیه (أم عبدالله) مشهور شد.
محبت عایشه در قلب پیامبر صلیاللهعلیهوسلم
اوصاف نیکوی عایشه و درک کردن بهجای رسول الله صلیاللهعلیهوسلم و تقویت کردن ایشان در هر میدانی، سبب شد تا محبت عایشه نیز در قلب پیامبر صلیاللهعلیهوسلم جای خود را باز کند و پیامبر صلیاللهعلیهوسلم نیز همواره به او علاقه و محبت نشان دهد.
حضرت عایشه رضیاللهعنها بهخاطر لیاقت، ذکاوت و تیزهوشی ویژهای که داشت، بین زنان پیامبر مقام و منزلت خاصی را به دست آورد.
پیامبر صلیاللهعلیهوسلم او را بسیار دوست میداشت و محبتاش در قلب رسول گرانقدر اسلام صلیاللهعلیهوسلم موج میزد، قلبی که غل و غش، کنیه و بغض، حسادت و تاریکی به آن راه ندارد.
روزی حضرت «عمرو بن عاص» پرسید: ای رسول خدا! چه کسی را بیشتر از همه دوست داری؟
پیامبر صلیاللهعلیهوسلم فرمود: «عایشه» را.
عمرو گفت: سؤال من در مورد مردان بود.
پیامبر فرمود: پدر عایشه را (ابوبکر صدیق رضیاللهعنه).
همسران پیامبر زمانی که میدیدند رسول اکرم صلیاللهعلیهوسلم نسبت به عایشه علاقه و محبت بیشتری دارد، روزی حضرت فاطمهی زهرا رضیاللهعنها را فرستادند و به او گفتند: به پدرت بگو با ما نیز مثل عایشه رفتار کند.
حضرت فاطمه زهراء رضیاللهعنها پیغام را رساند.
پیامبر صلیاللهعلیهوسلم در جواب فرمود: ای فاطمه! آیا تو مرا دوست داری؟
حضرت فاطمه جواب داد: بله پدر، از صمیم قلب شما را دوست دارم.
پیامبر فرمود: پس عایشه را نیز دوست بدار و با او محبت داشته باش.
پیامبر صلیاللهعلیهوسلم محبت خاصی نسبت به عایشه داشت و جای بزرگی در قلب او گرفته بود، چنانچه خود آنحضرت صلیاللهعلیهوسلم میفرمود: «محبت عایشه به منزلهی دستگیرهی قلب من است» و این همه علاقه و عواطف برای این کافی بود که عایشه همواره به رسول الله صلیاللهعلیهوسلم عشق بورزد و هیچ گاه از او غافل نشود.
عایشه، نمونهی بارز یک همسر واقعی
استاد ابوالعز مصری میگوید: معلوماتی که در مورد زندگی حضرت عایشه رضیاللهعنها به دست آوردهایم و همچنین با مطالعهی کتابهایی که دربارهی زندگی عایشه و نقش او در حیات رسول الله صلیاللهعلیهوسلم نوشتهاند، به این نتیجه میرسیم که حضرت عایشه رضیاللهعنها علاوه بر اینکه مادر مهربانی برای تمام مسلمانان بود و آنان را راهنمایی و ارشاد مینمود، یک همسر نمونه و موفق به حساب میآید و شایسته است که زنان و دختران جامعه از او درس بگیرند و به او اقتدا نمایند.
آری! اگر دختران جامعهی امروزی، در زندگانی زناشویی، حضرت عایشه رضیاللهعنها را سرمشق خویش قرار میدادند، بسیاری از مشکلات و دردسرهای خانوادگی برطرف میشد و جامعهای پاک و پر از صدق و صفا و اخلاص بهوجود میآمد.
حضرت عایشه رضیاللهعنها به این حقیقت پیبرده بود که اساس و بنیان زندگی زناشویی، اخلاص و محبت و ایجاد جوّی از سرور و شادی در قلب همسر است.
او میدانست که یک زن میتواند کمک بزرگی برای شوهرش در رویارویی با مشکلات باشد و با اخلاق و رفتار نیکو و دعاهای مخلصانه میتواند بار سنگین مشکلات همسر مؤمناش را سبک نماید.
او با همین روحیه و بر مبنای همین اصول، زندگانیاش را با رسول الله صلیاللهعلیهوسلم به سر میبرد و همواره در برخورد با پیامبر، تبسم از لبهایش دور نمیشد و حتی اگر کمک کوچکی هم برای پیامبر صلیاللهعلیهوسلم انجام میداد، اظهار خوشحالی و خرسندی میکرد.
همسر موفق و ایدهآل از دیدگاه عایشهی صدیقه
حضرت عایشه رضیاللهعنها عقیده داشت که حتی در صورت پیشآمدها و اتفاقهای ناگوار، زنان نباید با چهرهی غمناک و قلب اندوهناک با شوهرانشان روبهرو شوند. ایشان میفرمایند: برای زنی که ایمان دارد، جایز نیست که از سه روز بیشتر به عزا بنشیند؛ مگر برای شوهرش.
از دیدگاه مادر مؤمنان، زن باید همیشه برای شوهرش فداکاری کند و در هر حال رضایت شوهر را جلب نماید.
زنی از عایشه پرسید: آرایش برای زن تا چه حد جایز است؟
عایشه رضیاللهعنها در جواب گفت: اگر شوهر داری، چنانچه بتوانی هر دو چشم خود را درآورده و بهتر و قشنگتر از اول آنها را در جای آن قرار دهی، این کار را انجام بده. (منظور حضرت عایشه این است تا آنجا که میتوانی موجبات رضایت شوهر را فراهم نمایی). آری! این است عقیدهی حضرت عایشه رضیاللهعنها، زنی که نمونهای از فداکار، نسبت به همسر خود بود.
عایشه در میدان جهاد
شرکت زنان در میدان جهاد امریست مباح؛ اما آنان در غیر ضرورت شدید، حق ندارند در رویارویی با دشمن شمشیر بکشند؛ لکن میتوانند بهکمک به مجروحان، درست کردن غذا، پرستاری از مجاهدین و… در جهاد سهمی داشته باشند.
عایشه صدیقه رضیاللهعنها نیز در چندین غزوه، همراه پیامبر صلیاللهعلیهوسلم بود، برای مجاهدین آب میبرد، به مریضان رسیدگی میکرد و… .
از غزوههای مهمی که ایشان شرکت داشتهاند میتوان به «اُحد» و «احزاب» اشاره نمود.
در سال ششم هجری نیز در غزوه «بنی مصطلق» حضور داشت.
منافقین در کمین نشستهاند
منافقینی که در صف صحابه بودند و همچنین یهودیانی که بغض و کینهی اسلام را در دل داشتند، دائماً در فکر ضربه زدن به رسول الله صلیاللهعلیهوسلم بودند، آنان توان دیدن فتوحات و پیروزیهای رسول اکرم صلیاللهعلیهوسلم را نداشتند.
هرگاه رسول الله صلیاللهعلیهوسلم در غزوهای پیروز میشد، آنان عزا میگرفتند.
سال ششم هجری که رسول الله صلیاللهعلیهوسلم برای جنگ با قبیلهی «بنی مصطلق» وارد معرکه شد، آنان را شکست داد و در این جنگ رئیس منافقین، «عبدالله بن أبی» نیز حضور داشت و کاملاً پیامبر صلیاللهعلیهوسلم را زیر نظر میگرفت و بهدنبال بهانهای برای شکستن صفوف اصحاب و بدنام کردن رسول الله صلیاللهعلیهوسلم میگشت.
منافقین آخرین دسیسهی خویش را برای بدنامی پیامبر اسلام و مسلمانان به کار گرفتند، سیاهترین مکر را طراحی نمودند؛ اما این دسیسه چیست؟ و چه کسی را قربانی آن میکنند؟
عایشه طاهره و افک
آری! کسیکه مورد اتهام قرار میگیرد، دختر ابوبکر صدیق رضیاللهعنه است، همان کسیکه اثری از جاهلیّت و شرک و بتپرستی در خانهاش رسوخ نکرد و خود و اهلش از پیشتازان میدان ایمان و جهاد به شمار میآیند.
آنکه مورد اتهام قرار میگیرد، « عایشه امّ المؤمنین، همسر محبوب رسول الله صلیاللهعلیهوسلم» است.
بهانهای به دست منافقین میافتد و بدین شکل عایشهی صدیقه در تیررس حاسدین و منافقان قرار میگیرد.
منافقان که شبانهروز دنبال بهانهای میگشتند، فرصتی به دست آوردند که همانا «نعوذ بالله»، نسبت دادن تهمت زنا به مادر مؤمنان، عایشهی صدیقه بود و بدین خاطر جامعهی اسلامی بهسوی امتحان و آزمایشی سخت و بزرگ قدم برداشت.
خداوند میخواهد نام عایشه را زنده نگه دارد
به راستی، محنت و درد و رنجِ «افک» همان تهمتی که منافقان و کوردلان به مادر مؤمنان صدیقة کبری، پرورش یافتهی دست ابوبکر و شکوفا شدهی زیر دست محمد مصطفی صلیاللهعلیهوسلم نسبت دادند، مسلمانان را با صبر و شکیبایی بسیار طاقتفرسایی روبرو میکند.
معلوم میشود که تقدیر الهی و تدبیر ربّانی همین بود که درسی مهمی را به مسلمانان در جامعهی اسلامی بدهد و همگان را مورد ابتلاء و آزمایش قرار دهد.
گویا پروردگار میخواهد در امتحانی بزرگ، صبر و استقامت عدهای را محک بزند، عدهای را به دوزخ بفرستد و مقام و منزلت شخصی را تا ابد بالا و بالا ببرد.
آری! امتحان بسیار سختی است، پاکی و ناموس خانهی نبوّت و تربیت یافتهی خانهی ابوبکر و همسر رسول الله صلیاللهعلیهوسلم وسیلهی این امتحان قرار میگیرد.
افک دروغی بیبنیاد و دردی جانکاه
ام المؤمنین عایشه صدیقه رضیاللهعنها هنگامیکه پلههای صعود و ترقی به عالم ملکوت و علوی را یکی پس از دیگری پشت سر میگذاشت و هر لحظه به درجات قُرب حق نائل میگشت.
این بار مولایش میخواست، او را فنا در خویش کند و از همهی مخلوقات او را بریده، به عظمت و جلال خویش وصل نماید و از فنا فی الرسول به فنا فی الله سوق دهد.
او را امتحان میکند با جام تلخ؛ اما در مقابل جام فرحبخش و ایمانافزا به او مینوشاند.
هر که در این بزم مقربتر است جام بلا بیشترش نوشند
آری! میخواهد نام عایشه رضیاللهعنها در تمام قرون با بقای زمان باقی بماند، میخواهد پردۀ عظمت و شوکت، این صدیقهی عُظمی را در بر گیرد.
گر هزاران دام باشد در رقم چون تو با مایی، نباشد هیچ غم
بشنویم از خودش، از این ادیب بزرگ که چقدر با بلاغت و فصاحت و زیبایی، «داستان افک» را برای جهانیان به تصویر میکشد: عادت رسول الله صلیاللهعلیهوسلم این بود که در هر سفر، یکی همسرانش را با خود میبرد.
برای همراهی در غزوۀ «بنی مصطلق»، محبوب من قرعه انداخت، تا از میان همسرانش کسی را همراه خود ببرد، قرعهی فال به نام من دیوانه زدند و در این سفر من همراه رسول الله صلیاللهعلیهوسلم بودم.
در آن زمان آیهی حجاب نازل شده بود و مردان غریبه حق نداشتند به سوی زنان نگاه کنند و زن نیز با حجاب کامل از خانه خارج میشد.
من در کجاوهای که روی شتر حمل میشد، قرار داشتم و کجاوه نیز پردهایی داشت که کسی داخل را نمیدید.
از جنگ «بنی مصطلق» با پیروزی و موفقیت برگشتیم، در صحرایی اطراق کرده و شب را آنجا گذراندیم.
پس از ادای نماز صبح، بانگ رحیل نواخته شد، من در این لحظه برای قضای حاجت کمی دورتر رفته بودم، وقتی برگشتم، دیدم گردنبندم نیست، گویا جایی افتاده، رفتم تا گردن بندم را بیابم، اندکی دیر شد، وقتی به محل کاروان برگشتم، دیدم اثری از آنها نیست.
همسفرانم به گمان اینکه من در کجاوه هستم، شتران را به حرکت درآورده و رفته بودند، ناراحت و پریشان در همانجا نشستم و چادر را بر سرم کشیدم به امید اینکه آنها متوجه شوند و برگردند.
دیری نگذشت تا اینکه مردی که مأمور ماندن در جای قافله بود و باید با فاصلۀ چندانی از قافله حرکت میکرد تا چیزی از آنها جا نماند، رسید و آن شخص «صفوان بن معطل رضیاللهعنه» یکی از یاران پیامبر صلیاللهعلیهوسلم بود.
چون قبل از نزول آیهی حجاب مرا دیده بود، به محض دیدن، مرا شناخت و شنیدم که گفت: «إنّا لله و إنّا إلیه راجعون». همسر رسول خدا صلیاللهعلیهوسلم اینجا چکار میکند؟
من با او هیچ صحبتی نکردم، شتر را نزدیکم آورد و گفت: سوار شو! خودش دنبال رفت و سوار بر شتر شدم، «صفوان» افسار شتر را گرفته بود و پیش از من حرکت میکرد.
وقت ظهر به شهر رسیدیم، «عبدالله بن ابی» در این لحظه دید که من بر شتر و «صفوان» نیز پیاده، افسار شتر را گرفته وارد شهر میشویم، این لحظه بود که شیطان در دلها رخنه کرد و اهل افک آنچه نباید میگفتند، گفتند.
من از همه چیز بیخبر؛ اما از اینکه از قافله جا مانده بودم، بسیار ناراحت شدم، این ناراحتی را نزد رسول اکرم صلیاللهعلیهوسلم اظهار نمودم، متوجه شدم که اعتنایی نمیکند، انگار محبّتش کم شده است، پدر و مادرم نیز همین طور بودند. تعجب کردم، چه رخ داده است؟
آری! در این وقت تبلیغات سوء منافقین تمام شهر را فرا گرفته بود و من از همه چیز بیخبر بودم؛ اما میدیدم که محبوبم به من کملطفی میکند، با خود گفتم: در گذشته اگر شکایتی نزد رسول اکرم صلیاللهعلیهوسلم میبردم، با مرحمت و لطف و محبت گوش میکرد و همواره دلداریام میداد، اما فعلاً چه شده است؟
بسیار نگران بودم، غم و اندوه بر من چیره شده بود، نکند نازنینم از من رنجیده باشد؟
اما خبر نداشتم که بیرون خانه، چه چیزها که در مورد من گفته نمیشود!
بر اثر این بیمحبّتیها مریض شدم، روزی رسول اکرم صلیاللهعلیهوسلم به خانه آمد، اتفاقاً مادرم نیز در کنارم نشسته بود، وقتی مرا در حال غم و اندوه و پژمردگی دید، فرمود: «کَیفَ تِیکُم؟» (دخترتان چطور است؟)
کلمهای سرد و خالی از محبّت و بیگانه با احساسات و رفتار گذشته، با شنیدن این نوع احوالپرسی و با دیدن این برخورد رسول الله صلیاللهعلیهوسلم حزن و اندوه و کسالت، تمام وجودم را در برگرفت و جهان پیش چشمانم تیره گشت.
گفتم یا رسول الله! مریض و افسرده هستم، اجازه بدهید مدتی را نزد مادرم بروم.
فوراً فرمود: برو اشکالی ندارد.
رفتم درحالیکه از همه چیز بیخبر بودم و این بیمهری و بیمحبّتی علیهالسلام، نزدیک به بیست و اندی شب به درازا کشید، تا اینکه شبی با امّ مِسطح (دختر خالهی پدرم) برای قضای حاجت بیرون رفتیم.
در حال رفتن بودیم که پای «ام مسطح» لغزید و زمین خورد، بیاختیار فرزندش، «مسطح» را نفرین کرد، تعجب کردم گفتم:
صحابی رسول الله را نفرین میکنی؟! کسی که در جنگ «بدر» شرکت کرده و از جملهی مهاجرین به شمار میآید؟
«ام مسطح» گفت: ای سادهلوح! مگر خبر نداری درمورد تو چه میگویند؟!
گفتم: از چه چیز؟…
آن وقت بود که تمام ماجرا را برایم تعریف کرد.
باورم نشد، گفتم راست میگویی؟ گفت: به خدا سوگند که همین طور شایع است.
نمیدانستم چکار کنم؟ چه بگویم؟ و با که بگویم؟ غم اول را فراموش کردم.
دیوانه و حیران شدم، حالتی بسیار سخت بر من جاری شد، «حالتی رفت که محراب به فریاد آمد».
خود را با عجله به خانه رساندم، زار زار گریستم، قلبم میخواست منفجر شود، جگرم درحال پاره شدن بود، یقهی مادرم را گرفتم و گفتم: چند روز است که در مورد من این سخنان گفته میشود و شما چیزی به من نگفتهاید؟ چرا نگفتید؟
آری! این حادثه همچون تیری قلب ام المؤمنین عایشه صدیقه رضیاللهعنها را در غم و اندوهی وصف ناشدنی فرو برد.
یک ماه طول کشید؛ اما ماه بسیار طولانی، به اندازهی قرنهای ظلم، جور و استبداد، به طول روز سخت قیامت و به درازای روزهای سخت زندان جائران فرعونصفت، زمانی تاریک به تاریکی دل کوردلان تاریخ و منافقان بیوجدان و سنگدل.
باز مادر مهربان و دلسوز، اینگونه داستان را ادامه میدهد: تب و لرز عجیبی مرا گرفت، مادرم چندیم لحاف و پتو رویم انداخت؛ باز هم میلرزیدم و صدای گریهام تمام خانه را در برگرفته بود، پدر مهربانم در اتاق دیگری مشغول تلاوت بود، با شنیدن صدای گریهام، از مادرم پرسید: چه خبر است؟
مادرم جواب داد که عایشه است، چون پدرم از با خبر شدن من از ماجرا آگاه شد او نیز شروع به گریه کرد، خانهی ابوبکر را حزن و ماتم فراگرفته بود.
شبها را در دعا و گریه میگذراندم، چندین شب سرمهی خواب را به چشمانم نمالیدم و روزها را در کُنجی مینشستم و منتظر امری از جانب خداوند سبحان بودم، در همین ایام روزی رسول الله صلیاللهعلیهوسلم به خانهی ما آمد، پدر و مادرم و زنی از انصار نزد من بودند، رسول اکرم صلیاللهعلیهوسلم مرا در حالت گریه و غم و اندوه دید، پس از حمد و ستایش خداوند سبحان و خواندن شهادتین فرمود:
«یا عائشة! فإنّه قد بلغنی عنک کذا و کذا فإن کنتِ بریئةً فسیبرئک الله عزّوجل و إن کنتِ هممتِ بذنب فاستغفری الله و توبی إلیه فإنّ العبد إذا إعترف بذنبه ثمّ تاب إلی الله تاب الله علیه» (ای عایشه! دربارهی تو خبرهایی به من رسیده، اگر از آن پاک هستی که خداوند تو را تبرئه خواهد کرد و اگر گناهی مرتکب شدهای از خداوند طلب مغفرت کن و توبه نما؛ زیرا هرگاه به گناهان اعتراف کند و توبه نماید، خداوند توبهاش را میپذیرد.)
سبحان الله! دیگر توان شنیدن را نداشتم، اشکهایم به شدّت جاری بود و قلبم در حال ترکیدن، میخواستم فریاد بزنم؛ اما بغض گلویم را گرفته بود، رو به پدرم کردم و گفتم: پدر! چیزی بگو به رسول الله، بگو که من بیگناهم؛ چرا جواب نمیدهی؟
پدرم سرش را پایین انداخت و لب نگشود و رو به مادرم کردم.
مادر عزیزم! تو بگو! تو که مرا تربیت کردهای، چیزی بگو، جواب رسول الله را بده! او نیز همچون پدرم، سرش را پایین انداخت.
آری! این قدر شایعات زیاد بود، گویا آنها هم به شک افتاده بودند، به همین جهت در حضور رسول اکرم صلیاللهعلیهوسلم و از شدت حیا هیچ سخنی بر زبان نراندند.
از همه کس ناامید شد از همسر گرانقدری چون رسول الله صلیاللهعلیهوسلم از پدر مهربان و رئوفی چون ابوبکر و از مادر دلسوزی چون أمرومان. دادم را به کجا میبردم؛ مگر کسی غیر از او را میتوانستم بیابم، کسی که بر تمام ماجرا اطلاع کامل داشت، دیگر هیچ پناهگاهی نداشتم؛ به جز او.
آری!
هیچ کُنجی بیدد و بیداد نیست جز به خلوتگاه حق آرام نیست
سر به آسمان بلند کردم و گفتم:
ای جملهی بیکسان عالم را کس یک جو کرمت، تمام عالم را بس
من بیکسم و تو بیکسان را یاری یا رب تو به فریاد من بیکس رس
گفتم: «والله لاأتوب مما ذکروا أبداً»؛ (به خدا سوگند از گناهی که نکردهام و مردم به من، نسبت میدهند؛ هرگز توبه نمیکنم، چرا که من پاک هستم و هیچ گناهی را مرتکب نشدهام.)
امروز، من نیز چون حضرت یعقوب علیهالسلام میگویم: «فصبرٌ جمیلٌ والله المستعان علی ما تصفون.»
عایشه و صبر و استقامت
آنچه در این میان میتوان بدان توجه داشت، صبر و استقامت حضرت عایشه رضیاللهعنها بود، امتحانی سخت و بزرگ، تهمتی بس عظیم و تلخ و دردناک، روزهای بسیار طولانی و پر درد و رنج؛ اما صبری جمیل و استقامتی چون محبان الله.
عایشه در این میدان مصداق آیات ذیل قرار گرفت: «إنّ الله مع الصابرین»؛ (به حقیقت که الله با او بود و او را تنها نگذاشت.)
ثمرهی این صبر زیبا این بود که خداوند فرمود: «آنچه در مورد عایشه گفته شد، همگی برای عایشه خیر و نیکی بودند، نه شرّ و بدی.»
بهخاطر این حادثهی عظیم، از شأن حضرت عایشه رضیاللهعنها نه تنها کاسته نشد؛ بلکه شأن و منزلتش بالاتر رفت و درجاتش عالیتر گرددی.
هر کس بر الله توکل کند، او برایش کافی است
غم و اندوه هر لحظه بر مادر مؤمنان بیشتر و بیشتر میشود، این دختر معصوم از پدر و مادرش ناامید میگردد، دیگر کسی را ندارد که به او پناه ببرد؛ بلکه حرفش را باور کنند.
اما، نه! آنکه از همه داناتر و آگاهتر به ماجراست، حضور دارد و خود فرموده است: «ومن یتوکّل علی الله فهو حسبه»
پس عایشه همه چیز را به او میسپارد و فقط به آسمان چشم دوخته بود تا برائتش نازل گردد.
آری! وقت آن فرا رسیده که غم و اندوه، حزن و ماتم از خانهی ابوبکر و خانهی مصطفی رخت بربندد، وقت آن رسیده تا مؤمنان واقعی دوباره شاد گردند و منافقان کوردل به سوگ بنشینند.
بعد از آن گوشهای رفتم و در بسترم دراز کشیدم، یقین داشتم که الله مرا تبرئه میکند؛ البته خود را لایق این نمیدیدم که در حق من و پاکی من، وحی نازل شود، اما امید داشتم که پاکی و بیگناهی من از طریق خواب و رؤیا برای رسول الله صلیاللهعلیهوسلم آشکار گردد.
هنوز رسول الله صلیاللهعلیهوسلم از جایش بلند نشده بود که ناگاه چهرهی مبارکش خیس شد و جبین زیبایش منوّر گردید. فهمیدم که این، حالت نزول وحی است، نزدیک یک ماه بود که خبری از نزول وحی نبود.
من هیچگونه پریشانی و ترسی نداشتم، چونکه از پاکی خویش مطمئن بودم؛ اما والدینم نزدیک بود سکته کنند، میترسیدند نکند وحی در تأیید گفتههای مردم باشد.
پدرم با اضطراب و پریشانی گاهی به سوی من مینگریست و گاه به سوی رسول الله صلیاللهعلیهوسلم.
وقتی رسول الله صلیاللهعلیهوسلم را نگاه میکرد، ناراحتی سراپایش را فرا میگرفت که چه خواهد شد؟ و وقتی مرا نگاه میکرد، که با سکون و اطمینان نشستهام، امیدی در دلش میدرخشید و بیشتر امیدوار میشد؛ در این لحظات حساس، تمام اهل خانه بهجز من، در خوف و ترس عجیبی به سر میبردند.
بالآخره نزول وحی پایان یافت و رسول الله صلیاللهعلیهوسلم کمکم به هوش آمد، مسرّت و خوشحالی از چرهی مبارکش نمایان شد و با خوشحالی عرقهای خوش بویش را با دست مبارکش پاک کرد و اولین کلماتی که بیان فرمود، این بود: «أبشری یا عائشة، فقد أنزل الله برائتک.» (مژده باد بر تو ای عایشه! خداوند برائت تو را نازل فرمود.)
شادی و سرور در خانه موج میزد، شکر خدای را به جای آوردم، آنکه ذکر مرا در قرآن عظیمالشأن جای داد و در شأن من وحی نازل فرمود.