نویسنده: م. فراهی توجگی
نگاهی گذرا به مکتب فرانکفورت
بخش چهارم
د: پیشینۀ فلسفی
همانگونه که قبلاً گذشت، بنیانگذاران واقعی نظریۀ انتقادی لوکاچ و گرامشی هستند. این دو متفکر در عین اینکه مارکسیست باقی ماندند؛ ولی با تکیه بر آرای هگل و وبر به بازنگری مارکسیسم پرداختند. گرامشی مارکسیسم را به لحاظ مادهگرایی و بینش مکانیکی مورد نقد قرار داد، مسئلۀ اصلی مورد علاقۀ او برتریجویی است که اشاره به نوعی اقتدار بادوام و منسجم دارد. این مسئله صرفاً متوجه نحوۀ تسلط بر تولید نبوده؛ بلکه عنصر فرهنگ نیز در آن مطرح گردیده است.
گرامشی به بررسی چند مطلب توجه داشت، از جمله اینکه:
۱. چگونه یک جامعۀ مدنی ساخت موجود خود را به دست میآورد؟ او در پاسخ به این سؤال به تحلیل رفتار روشنفکران براساس سازمان روشنفکری پرداخته است. به نظر او، عامل اصلی سازمانیابی جامعۀ مدنی سازمان روشنفکری است.
۲. مسئلۀ او یافتن مکانیسمهای موجود در جامعه است که برای نیل به وفاق جمعی مورد استفاده قرار میگیرند. این ابزار و مکانیسمها صرفاً ابزار سلطۀ طبقۀ حاکم نیستند، بلکه عناصر فرهنگی نیز مؤثرند.
اندیشۀ لوکاچ نیز موجب ارتباط بین اندیشۀ ماکس وبر و مارکس در تفسیر جامعۀ جدید شد، او با ملاحظۀ زیربنا دربارۀ اندیشۀ مارکس و عقلانیت وبر تفسیر جدیدی از جامعۀ مدرن ارائه کرد و در نهایت تعبیر عامتری از کالا و آگاهی طبقاتی ارائه داد. این برداشت بر ساختار نظریۀ انتقادی اثر عمدهای گذشته است.
نقد مکتب انتقادی
طیف انتقادات وارده بر مکتب انتقادی به دلیل گسترۀ حضور این نظریه، متعدد و متنوع است؛ بهگونهای که میتوان در آن از نظریهپردازان ایدهآلیست تا واقعگرا را بهصورت توأمان سراغ گرفت، در این مقاله به منظور رعایت اختصار کلام به مهمترین این انتقادات اشاره میشود که در سطح کلان و هویت این مکتب مطرح میباشند.
داشتن رویکرد میانرشتگی؛ مزایا و معایب
بنیاد نظریۀ انتقادی را مخالفت با اثباتگرایی شکل میدهد و در این راستا، متفکران انتقادی با بهرهمندی از یافتههای حوزههای مختلف علم (اعم از سیاسی، اقتصاد، ادبیات، هنر، روانشناسی و…) به نقد پوزیتویسم پرداختهاند، همین امر منجر شده تا الگوی مطالعات میانرشتگی به نحو احسن در این روش تجلی یابد؛ اگرچه اصل این موضوع نوعی مزیت برای مکتب انتقادی به شمار میرود، اما چنانکه «چودمورن» نشان داده، یکی از دشواریهای نظریۀ میانرشتگی –بهویژه به هنگامی که رشتههای دخیل بهشدت افزایش مییابند– شکلگیری پدیدۀ «ابهام حقیقت» میباشد، دلیل این امر آن است که تکثر رشتهها در این مواقع، امر ساماندهی به دانش را که جزو اصول اولیۀ تکوین دانش و عرضۀ آن است، آسیبپذیر میسازد. با توجه به نوع روایتهای بر آمده از «مکتب انتقادی»، میتوان چنین استنتاج نمود که این مکتب از حیث تعیین سهم و نسبت رشتههای بهکارآمده در شکلگیری آن از نوعی سردرگمی رنج میبرد؛ تا آنجا که در تلقی رهبران این مکتب فکری–افرادی چون هورکهایمر، آدورنو یا بنیامن– میتوان چنین تفاوتی را ملاحظه کرد. وجود تفاوتها که گاهی اوقات در درون اندیشۀ یک متفکر واحد نیز میتوان از آن سراغ گرفت، حکایت از آنی دارد که ماهیت میانرشتگی این مکتب هنوز به انسجام و کلیت لازم دست نیافته است.[1]
ابهام در تعلق اجتماعی
اگرچه اصولاً نظریههای برآمده از مطالعات میانرشتگی (interdisciplinarity) چناناند که از معارف مختلف برای درک پدیدهای بهره میگیرند؛ اما آنچه در نهایت مدنظر است، تعلق آنها به یک حوزۀ علمی مشخص میباشد که سمتوسوی مطالعات و یافتههای آن حوزه را مشخص میسازد، در واقع «میانرشتگی» در نهایت باید به «پیوند رشتههای علمی» منتهی شود تا بتواند به بهبود یادگیری و توسعۀ روشهای شناخت منتهی گردد. عدم توجه به این مهم در تکوین و توسعۀ مکتب انتقادی منجر شده تا سهم حوزههای علمی در این مکتب مشخص نباشد و در نتیجه گرایشهای واگرایانۀ ادبی، فلسفی، هنری و اجتماعی– که نوذری بهصورت مبسوطی به آنها اشاره داشته– در جریان بالندگی این مکتب ایفای نقش نمایند. این درهمتنیدگی و تنوع علمی تا آنجاست که بازخوانی روش مذکور را در حوزۀ علوم انسانی و اجتماعی با دشواری مواجه ساخته است.[2]
طرح ناقص «ایدۀ رهایی»
مکتب انتقادی اگرچه سعی بلیغی در نقد اثباتگرایی داشته است؛ اما نباید از این موضوع غفلت ورزید که اعتباربخشی به قوانین شبه علّی، در نهایت این مکتب را درگیر اصول و قواعد کلان اثباتی مینماید.
به عبارت دیگر، «رهایی» مدنظر مکتب انتقادی در خصوص ماهیت و بنیاد خود این مکتب به صورت کامل رخ نداده است و در نتیجه شاهد پذیرش ایدههایی با جشن اثباتی از سوی نظریهپردازان این مکتب میباشیم. در واقع گفتوگویی که بین علوم اجتماعی و علوم اجتماعی و علوم تجربی در قالب این مکتب شکل گرفته و افرادی چون هابرماس نیز در تقویت و رشد آن نقش بهسزایی ایفا نمودهاند، در نهایت به نفع اثباتگرایی به پایان میرسد و این نتیجۀ مطلوبی برای مکتب انتقادی به شمار نمیآید. شاید به همین دلیل باشد که شاهد نوعی ابهام در موضعگیریهای «مکتب فرانکفورت» در مواجهه با پرسشهای اصلی در حوزۀ «روش نیل به شناخت واقعیت» میباشیم. ابهامهایی که هابرماس صراحتاً در مقابل آنها ایستاد و ایدۀ بازسازی نظریۀ انتقادی را جهت رهایی آن از دوگانگیهای مبهم و لاینحل در مکتب فرانکفورت مطرح ساخت.[3]
ادامه دارد…