نویسنده: عبیدالله نیمروزی

فیلسوف افغانستان؛ سید جمال‌الدین افغان

بخش چهل‌ونهم

برخورد اتفاقی در میونیخ
به روی تصادف در آن زمان، نمایشگاه پاریس در سال ۱۸۸۹م / ۱۳۰۷هـ بازگشایی گردید و جمال‌الدین آهنگ پاریس، پایتخت فرانسه، نمود؛ درحالی‌که شاه ایران پیش از ورود سید به پاریس برای تماشای “نندارتون” (نمایشگاه) آمده بود. هر دو در شهر میونیخ -پایتخت پا پاریه- با یکدیگر برخورد کردند؛ زیرا شاه از پاریس بازمی‌گشت و حکیم به پاریس می‌رفت. از وضع چنین برمی‌آید که ناصرالدین شاه اصرار داشت سید را دوباره به دربار خود بازگرداند. شاه عقیده داشت که به این وسیله می‌تواند سید را به طرف خود مایل ساخته و مطابق مرام خود از او استفاده کند، خاصتاً وقتی در گذشته سید را تجربه کرده بود و تصور می‌کرد که از او اطاعت خواهد کرد و برایش تابع خواهد بود.[1]
وعده‌های جدید برای بازگشت
وقتی هر دو در میونیخ دیدار کردند، شاه اصرار ورزید که به معیت او به ایران بازگردد؛ اما سید اصرار داشت که باید به پاریس رفته، نمایشگاه را ببیند. شاه به همراهان خود می‌گفت که جمال‌الدین دانشمند سیاسی و در امور حربی مرد سزاوار و لایقی است که صدر اعظم او شده و کار مردم را سر و سامان بدهد.
حکیم معتقد بود که امیر به اشتباه گذشته خود پی برده و بعد از این، دست او را در امور کشوری آزاد خواهد گذاشت تا اصلاحات مورد نیاز را در آنجا به راه اندازد. همان بود که خواست او را پذیرفت و با او به ایران بازگشت.[2]
نخستین پیشنهاد اصلاحی در تهران
سید هنوز در پایتخت ایران جابجا نشده بود و با رجال سیاسی و علمی آن کشور، روابط استوار گذشته را دوباره برقرار نگردانیده بودند که به شاه پیشنهاد کرد که وی می‌خواهد قانون اساسی این کشور را تدوین کند تا در پرتو آن، کشور اداره شود. این پیشنهاد در آغاز، شک و تردید شاه را برنه‌انگیخت؛ بلکه به موافقت با آن رغبت نشان داد. اما صاحبان اندیشه‌های متحجر و زمین‌داران بزرگ، همکاران و مشاورین شاه و اهل دربار او ـ یعنی کسانی‌که کشور را به استبداد، مطابق میل و شهوت خود اداره می‌کردندـ مخالفت بی‌امانی را در برابر سید افغان به راه انداختند و ناصرالدین شاه را قانع ساختند که از این موضوع بگذرد؛ زیرا ملت ایران برای چنین اصلاحاتی آمادگی ندارد و قانون اساسی، صلاحیت‌های شاه را محدود می‌گرداند و شاید هم تخت و بخت او را سرنگون سازد.[3]
گفتگو دربارۀ قانون اساسی
بنابر آن، شاه جمال‌الدین را در محضر خود فراخواند و از او در مورد مواد قانون اساسی که آماده می‌کرد، پرسید. سید روشنی انداخت؛ سپس شاه گفت:
«آقای سید، آیا صحیح خواهد بود که من، شاهِ شاهان (شهنشاه فارس)، مانند یکی از دهقانان باشم؟»
گفته شده که سید چنین پاسخ داد: «جناب شاه! نیک بدان که تاج و عظمت پادشاهی و پایه‌های سلطنت تو در پرتو این قانون اساسی استوارتر خواهد گردید و بیش از گذشته ثبات پیدا خواهد کرد و نیک بدان که دهقانان، کارگران و صنعت‌پیشه‌های این کشور، ای جناب پادشاه، نفع‌رسان‌تر از مأموران تو خواهند بود، برای من اجازه بده پیش از دست رفتن فرصت، از روی اخلاص و اتمام حجت، به صراحت بگویم: ای جناب شاه بزرگوار! تو به چشم دیدی و خواندی که ملتی توانسته بدون اینکه دارای پادشاه و سرپرستی باشد، زندگی کند؛ پس آیا تو پادشاهی را سراغ داری که بدون ملت و رعیت زندگی کند؟»[4]
تیرگی روابط و افزایش فشارها
شاه بر جمال‌الدین خشم گرفت و از وی متنفر و دچار خوف و ترس شد؛ اما بر موقف خود اصرار ورزید و به مخالفت با سید ادامه داد؛ زیرا نفوذ چشم‌گیر بیگانگان در ایران از راه برنامه‌های اقتصادی استعماری، او را به این کار واداشته بود. بنابراین، شاه برای انتقام‌جویی، منتظر فرصت بود.[5]
پناهگاه عبدالعظیم: مرکز مقاومت مدنی
حکیم این توطئه‌ها و دام‌هایی را که به اطراف او گسترانیده بودند، به نیکویی حس کرده بود. بنابراین، به یک شهر نزدیک تهران رفت که در آنجا قبر عبدالعظیم، یکی از امامان بزرگ، وجود داشت و هرکس وارد آنجا می‌شد، در حفظ و امان بود. سید هفت ماه آنجا ماند. اخلاص‌کیشان و مریدان او گروه گروه، پیوسته آنجا می‌آمدند و سید در برابر آن‌ها بیانیه‌ها می‌داد و عملکرد شاه را که به همکاری بیگانگان، مال و ثروت کشور را به غارت می‌بردند ـ تقبیح می‌کرد. او از مردم می‌خواست شاه را خلع کنند و آنان را به حقوق غصب‌شده و اختناق آزادی‌شان آگاهی می‌داد.[6]
توطئه در بستر بیماری؛ دستگیری سید در آرامگاه عبدالعظیم
شاه از اعتراضات و انتقادهای پیاپی سید جمال‌الدین به تنگ آمد و از بیماری‌ای که گریبان‌گیر او شده بود بهره برد. شاگردان، به دلیل شدت بیماری سید و ناتوانی او از تدریس، رفت‌وآمد خود را نزد وی متوقف کرده بودند. در چنین شرایطی، شاه پنج‌صد مرد مسلح را فرستاد تا سید را از بستر بیماری برکنند. چنان‌که خود سید دراین‌باره می‌نویسد:
«اما قصه و داستان من با این جابر ستمگر، جگرهای مردمان دین‌دار را پاره‌پاره و دل‌های اهل یقین را از جای برمی‌کَنَد و بر اهل کفر و پرستش‌کنندگان دنیا نفرین می‌فرستد. به تحقیق، این تیمور ناصرالدین شاه دستور داد مرا، درحالی‌که در بستر بیماری بودم و به آرامگاه عبدالعظیم پناه برده بودم، با بی‌رحمی تمام در جامۀ مریضی پیچانده و کشان‌کشان بر روی برف به دارالحکومه منتقل کنند. هیچ‌گونه از بی‌حرمتی، تحقیر و افتضاح که بدتر از آن را نتوان تصور کرد، فروگذار نکردند. سپس این پاسداران پست و لجام‌گسیخته مرا بر اسب (یابو) در سرمای زمستان، در میان برف و باد، سوار کردند و گروهی از سوارکاران مرا تا خانقین در مرز ایران بردند.»[7]
آغاز موج مخالفت در تبعید؛ سید در بصره و افشای قراردادهای استعماری
اما هنوز شاه از سید جمال‌الدین فارغ نشده بود که با ثروت‌های ملت به تجارت پرداخت. او امتیاز تأسیس بانک شاهی و چاپ پول را به بارون پولیوس واگذار کرد، اجازۀ استخراج از تمام معادن ایران را به وی داد و امتیاز احتکار و انحصار تنباکو را نیز با بهایی ناچیز به او فروخت.
جمال‌الدین، که اکنون در تبعید و در شهر بصره عراق اقامت داشت، جنگ بی‌امانی را علیه شاه آغاز کرد. او از طریق جراید و مجالس، از اسراف و زیاده‌روی شاه سخن می‌گفت و او را غرق در شهوت و شهرت معرفی می‌کرد که به بی‌باکی مال ملت را خرج می‌نماید. سید نامه‌ای طولانی به حاجی میرزا محمدحسن شیرازی، مجتهد بزرگ شیعه، نوشت و در آن مظالم و انحرافات ناصرالدین شاه را برشمرد؛ از جمله آورده بود:
«ای عالم بزرگ‌تر از همۀ علما! شاه جرأت خود را باخته، شیوه‌اش فاسد گردیده، شعور و غریزۀ تمییزش ناتوان شده، اخلاقش زشت شده و دیگر توانایی ادارۀ کشور را ندارد. او بخش اعظم ایران را با منافع و دستاوردهای آن به دشمنان دین فروخته: از معادن و راه‌های ارتباطی گرفته تا کاروان‌سراها، باغ‌ها، کشتزارها و دریای کارون. امتیاز انحصار تنباکو، انگور برای ساخت شراب، کارخانه‌های شمع‌سازی، صابون، شکر و حتی بانک‌هایی که ملت را برده دشمنان می‌سازد، همگی در اختیار بیگانگان قرار گرفته‌اند.»[8]
انفجار خشم ملت؛ نامه‌های سید و فتواهای شیرازی
سخنان سید همچون آتشی زیر خاکستر، خشم ملت ایران را شعله‌ور ساخت. نامه‌های تند و افشاگرانۀ‌ او به علمای ملت و اندیشمندان آزادفکر، حمایت گسترده‌ای دریافت کرد. ناصرالدین شاه، که به این هشدارها توجهی ننهاد، در عوض به بازداشت بزرگان و پیشوایان ملت روی آورد و آنان را سرکوب کرد. همین امر، آرامش تبریز را به هم زد و ناآرامی‌ها به اصفهان و شیراز نیز کشیده شد.
در این میان، حاجی میرزا محمدحسن شیرازی از سلاح شرع استفاده کرد و فتوای مشهور خود مبنی بر تحریم تنباکو را صادر نمود. این فتوا به سرعت در سراسر کشور پذیرفته شد و مردم، از دود کردن تنباکو خودداری کردند؛ چرا که اعتماد و وابستگی ناگسستنی به مرجع تقلید خود داشتند.[9]
تسلیم پادشاه در برابر ملت؛ لغو امتیاز تنباکو
ناصرالدین شاه، که خود را در دام ملت گرفتار می‌دید، تلاش‌هایش برای درهم شکستن مقاومت مردم ناکام ماند. او به تهدید حاجی میرزا شیرازی ادامه داد؛ اما مرجع بزرگ شیعه بر فتوای خود پای فشرد. نهایتاً شاه ناچار شد در برابر اراده ملت سر تسلیم فرود آورد. او با لغو امتیاز شرکت احتکار تنباکو برای مستر تالبوت موافقت کرد و افزون بر آن، نیم میلیون لیره خسارت پرداخت.
این شکست، ضربه‌ای سنگین بر نفوذ انگلیس در ایران وارد آورد و سرآغاز نهضت بیداری و حرکت آگاهانۀ ملت ایران به سوی آزادی و استقلال گشت.[10]
ادامه دارد…
بخش قبلی | بخش بعدی
[1] . حکیم مشرق زمین، ص۱۰۳.
[2] . همان.
[3] . منبع قبلی.
[4] . حکیم مشرق زمین، ص۱۰۴.
[5] . همان.
[6] . منبع قبلی.
[7] . حکیم مشرق زمین، ص۱۰۵.
[8] . همان ص ۱۰۶.
[9] . جمعه، محمد لطفی، حیاة الشرق، دوله و شعوبه، و ماضیه و حاضره، ص۱۸۹.
[10] . همان.
Share.
Leave A Reply

Exit mobile version