نویسنده: عبیدالله نیمروزی

فیلسوف افغانستان؛ سید جمال‌الدین افغان

بخش چهل‌وچهارم

استعمار به‌مثابۀ بیماری مهلک
وی دولت انگلیس را به مرض آکله (که به تدریج در بدن نفوذ کرده و آن را به مرگ می‌کشاند) تشبیه کرد. در این تشبیه، اثرات اولیۀ استعمار ممکن است نامحسوس باشد؛ اما به مرور زمان به تدریج وارد کشورها شده و آن‌ها را به نابودی می‌کشاند. او می‌خواست کشورهای شرقی به یاری مصر بشتابند و از تهدیدات استعمارگران جلوگیری کنند. در شمارۀ دوازدهم مجلۀ العروة الوثقی، سید جمال‌الدین هشدار داد که اگر در تعیین سرنوشت مصر غفلت شود، استعمار دروازه‌های طمع خود را به سوی سایر کشورهای شرقی خواهد گشود و در نتیجه این تهدید به سایر کشورها نیز سرایت خواهد کرد.[1]
استعمار: تهدیدی جهانی
سید جمال‌الدین معتقد بود که استعمار به هیچ وجه محدود به یک کشور خاص نیست، او در «العروة الوثقی» می‌نویسد: «امیر و زمامدار شرقی استعمار را در کشور مجاور خود می‌بیند و فکر می‌کند که این مصیبت تنها دامنگیر همین کشور است و به کشور او سرایت نمی‌کند. ازاینرو بی‌تفاوت می‌ماند؛ اما در واقع استعمار همۀ کشورهای شرقی را تهدید می‌کنداو استعمار را همچون رمه‌ای گوسفند می‌دید که یکی‌یکی به کشتارگاه می‌روند و سایر گوسفندان بی‌خبر از سرنوشت خود، به راحتی در حال چریدن هستند تا نوبت آنها برسد.[2]
استعمار: ابزاری برای دشمنان استعمارگران
در نگاه سید جمال‌الدین، مستعمرات نه تنها نیرویی برای دولت استعماری به حساب نمی‌آید، بلکه به ابزاری برای دشمنان این دولت‌ها تبدیل می‌شود. استعمار در نهایت نیروهای خود را در نقاط مختلف جهان پراکنده کرده و به تدریج تمام منابع و نیروهای کشور تحت استعمار را استخراج می‌کند. زمانیکه هیچ نیرویی برای استعمار باقی نمی‌ماند و مردم در رنج و عذاب هستند، آنها به دنبال فرصتی برای مبارزه و انتقام خواهند بود. سید جمال‌الدین به سلطان عبدالحمید پیشنهاد کرد که از سیاست‌های استعماری خود در بالکان دست بکشد و کشورهای عربی را به آزادی واگذارد، این پیشنهاد، که شاید برای سلطان عبدالحمید عجیب و غیرقابل پذیرش به نظر می‌رسید، در واقع نمایانگر درک عمیق سید از وضعیت استعمار و آسیب‌های آن بود.[3]
استعمار: ویرانی به‌جای عمران
محمد باشا مخزومی در کتاب «الخاطرات» دربارۀ مفهوم استعمار می‌گوید: «استعمار از لحاظ لغوی و اصطلاحی، نامی است که ویرانی و بردگی را نشان می‌دهد، نه آبادانی و عمران. استعمارگران به سوی کشورهای غنی از منابع طبیعی حرکت می‌کنند، جاییکه مردم آن ناآگاه و بی‌تفاوت هستند و هیچ اقدامی برای مقابله با استعمار انجام نمی‌دهنددر این شرایط، کشور استعمارشده به تدریج به ذلت و خواری کشانده می‌شود. حقوق مردم این کشورها سلب می‌شود و آنها به بردگان استعمارگران تبدیل می‌شوند.[4]
استعمار به عنوان چهره‌ای فریبنده
سید جمال‌الدین در تحلیل خود از استعمار به این نکته اشاره می‌کند که استعمارگر به بهانه‌هایی همچون کمک به زمامداران محلی یا سرکوب انقلاب‌ها وارد کشورها می‌شود. استعمارگران خود را به عنوان دوستان صادق و خیرخواه معرفی می‌کنند و وعده‌های ترقی، آزادی و استقلال را به مردم می‌دهند. اما در عمل، آنها به تدریج سلطۀ خود را بر کشور تحت استعمار تحمیل می‌کنند و هیچ نشانه‌ای از آزادی واقعی باقی نمی‌گذارند.[5]
استعمار: پایان‌پذیر و تابع قوانین تاریخی
سید جمال‌الدین معتقد بود که استعمار نه تنها یک پدیدۀ ثابت و جاودان نیست؛ بلکه همچون هر پدیدۀ تاریخی اجتماعی دیگر، در معرض تغییر و انحطاط است. زندگی ملت‌ها و دولت‌ها همواره دستخوش تحولات است و استعمار نیز از این قاعده مستثنا نیست. زمانی خواهد رسید که استعمار از بین خواهد رفت و مردم کشورهای تحت استعمار به هوش آمده و علیه سلطه‌گران قیام خواهند کرد. از نظر سید، این تحول به کمک اتحاد، آموزش و فرهنگ‌سازی در کشورهای استعمارزده خواهد بود و در نهایت، حکومت‌های ستمگر نابود خواهند شد.[6]
استعمار: موقت و قابل تغییر
سید جمال‌الدین با دیدگاه خود نشان داد که تفاوت میان ملت‌ها و کشورهای استعمار شده نه امری ازلی است؛ بلکه تابع قوانین تحول و تکامل تاریخی است. این تفاوت‌ها موقتی بوده و با بیداری، هوشیاری و اتحاد ملت‌ها تغییر خواهند کرد. در نتیجه، استعمار و سلطه‌گری نمی‌تواند همیشگی باشد و روزی خواهد رسید که استعمار از میان برداشته شود.
این آرا و نظریات سید جمال‌الدین پیرامون استعمار یکی از بزرگترین تحلیل‌های تاریخی و اجتماعی است که با دقت و بینش عمیق وی در خصوص روندهای جهانی و تغییرات تاریخی، به وضوح نشان می‌دهد که استعمار تنها یک پدیدۀ موقت و گذرا است.
مقاومت تاریخی سید جمال‌الدین افغان در برابر استعمار انگلیس
محمد باشا مخزومی می‌فرماید: من معتقد نیستم که در برابر استعمار انگلیس در شرق به اندازه‌ای مقاومت و ستیز صورت گرفته باشد که جمال‌الدین افغان در برابر آن به شدت مقاومت از خود نشان داد و بر آن مداومت ورزید و استعمار انگلیس را محکوم و به مردم چهرۀ آن را فاش کرد. سید افغان در تهاجم خود بر استعمار انگلیس از شیوه‌های مختلف استفاده کرد که همۀ آنها اجتناب را افاده می‌کرد که مبادا به دام آن مردم گیر بمانند. برای نیل به این هدف از داستان‌ها و اساطیر استفاده کرد که از جملۀ آنها همین دو داستان ظریف و پر از لطافت است که مجلۀ «العروة الوثقی» در صفحۀ ۳۳۲ آن را نشر و سید افغان به اسلوب براعت و شهکاری فن نوشتن در تنبیه و به هیجان آوردن و بدگویی و تشنیع بر آن تعلیقی نوشت.[7]
داستان هیکل عظیم و طلسم مرگ
در داستان‌های پیشین و امت‌های قدیم آورده‌اند که یک مجسمۀ بزرگی بیرون شهر اصطخر (اصطخر شهر قدیمی است در قسمت جنوب غرب ایران که بر ویرانی‌های پرسپولیس آباد شد و مرکز دینی برای ساسانی‌ها و پایتختشان بود. عرب‌ها آن را در سال ١٤٣ هـ فتح کردند و زمانی که در سال ۶۸۴ هـ ق نزدیک آن شهر شیراز آباد شد، اهمیت خود را باخت.[8]) وجود داشت و گاهی از ظلمت و تاریکی شب عده‌ای اینجا پناه می‌آوردند و هر کس اینجا گام می‌نهاد، در کام مرگ فرو می‌رفت. بعد از آن جویندگان و گزارشگران می‌آمدند تا از سرنوشت او آگاه شوند و به روز روشن به داخل هیکل (مجسمه) وارد می‌شدند و آن شخص را مرده می‌یافتند؛ اما سبب مرگ او را نمی‌فهمیدند؛ زیرا بدن او سالم بود و علتی برای مرگ سراغ نمی‌گردید.
خبر تأثیر هیکل میان رهگذران و ساکنان محل طنین انداخت و هر کس می‌کوشید در آنجا شب نگذراند تا به مرگ مفاجات گرفتار نشود. دیری نگذشت که شخصی از زندگی به تنگ آمد و ترجیح داد به جای اینکه زنده باشد بهتر است بمیرد؛ اما حاضر نبود دست به خودکشی بزند، بنابراین، راه هیکل را در پیش گرفت تا اگر آنجا مرگ به سراغ او بیاید. ناگهان دید که نزد آن مجسمه کسانی وجود دارند که او را نصیحت کرده که به درون هیکل نرود، چون مرگ در سر راه او قرار دارد؛ اما این شخص به مشورۀ آنها گوش نداد و در پاسخ گفت: «من از زندگی به تنگ آمده‌ام و اعلام بیزاری کرده‌ام»، و از این مردم نصیحت‌کننده جدا شد و به مرگ‌جای خود رفت.
وقتی وارد هیکل شد، ناگهان آوازهای ترس‌آور و هولناکی را شنید و گویا جمعیت بزرگی او را مخاطب ساخته و می‌گفتند: «اینک ما آمدیم تا بدن ترا پاره پاره کنیم و استخوان‌های ترا آرد نماییماین ناامید و دست برداشته از زندگی بانگ برآورد: «زود شوید این کار را بکنید، من از زندگی به تنگ آمده‌امهنوز سخن او تمام نشده بود که آواز شکست و ریخت بلند شد و طلسم از میان رفت و دیوار شق گردید و از آن درهم و دینار فرو ریخت. دروازه‌های گنج‌ها و خزانه‌ها گشوده شد. آن مرد طالب مرگ مطمئن گشت و تا بامداد به راحت خوابید و آنانیکه منتظر مرگ او بودند، در روشنی روز آمدند تا از وضع او باخبر شده و جنازه او را بردارند؛ اما برعکس، او را خندان و خوش یافتند و از آنها ظرف و بار جامه خواست تا طلا و نقره را حمل کند و از او داستان را جویا شدند. در نتیجه دریافتند که مرگ و نابودی مردم پیش از این مرد همانا ترس و بیم از این آوازها بوده که حقیقت نداشته و صرفاً مردم را دچار خوف و ترس می‌گرداند.
ادامه دارد
بخش قبلی | بخش بعدی

[1] . حکیم مشرق زمین، ص۸۸.

[2] . منبع قبلی.

[3] . حکیم مشرق زمین، ص ۸۹.

[4] . مخزومی، محمد باشا، الخاطرات، بیروت، دارالکتب العلمیة، ۱۹۷۵، صفحات ۱۵۰۱۶۵.

[5] . منبع قبلی.

[6] . همان.

[7] . منبع قبلی.

[8] . موسوی، دوکتور کمال، المنجد في الأعلام ص ٤٩ .٥٠ چاپ دوازدهم، ناشر، مطبعه، جامعه اصفهان، محل نشر، اصفهانایران، سال نشر: ۱۹۷۱.
Share.
Leave A Reply

Exit mobile version