نویسنده: سید مصلح الدین

عاقبت غرور علمی

بخش یازدهم

کیمیاگر:
پادشاهی به کیمیاگری بسیار علاقه‌مند بود و همان‌طور که مشخص است، کسی که به کیمیاگری گرفتار شود، مانند بازیگران شطرنج از عقل و هوش مناسبی برخوردار نیست. من بسیاری از دوستانم را که شیفته بازی شطرنج بودند، دیده‌ام که گاهی با آن‌ها راه می‌رفتم و متوجه می‌شدم که به رفتارشان توجه خاصی دارند؛ گاهی به این سو و گاهی به آن سو می‌دوند و هر جا که شبهه‌ای یا چیزی برایشان پیش می‌آید، می‌ایستند و گل‌ها و بوته‌ها را بو می‌کشند. پادشاه نیز همواره فکرش مشغول بود و اعصاب همه وزرا را در این رابطه به هم ریخته بود.
روزی وزیر به پادشاه گفت: «چرا این‌قدر پریشان هستید؟ در قلمرو شما سقایی وجود دارد که در فن کیمیاگری بسیار ماهر است.» پادشاه تعجب کرد و گفت: «کسی در کشور ما در این فن ماهر است و ما این‌قدر پریشانیم؟» چند مأمور بفرستید تا او را بیاورند.
سقا با لباس‌های کهنه و ژولیده حاضر شد. پادشاه از او درباره کیمیاگری پرسید. او پاسخ داد: «اگر من کیمیاگری را می‌دانستم، آیا حال و روزم این‌گونه می‌بود؟ من نیز مانند شما قصری می‌ساختم.» حرفش منطقی بود، پادشاه نیز او را رها کرد و وزیر را سرزنش نمود. وزیر سوگند خورد که من اطلاع دقیق دارم که او این فن را خوب می‌داند. پادشاه امور کشور را به ولیعهدش سپرد و با حالتی ناشناخته به همراه وزیر به منزل سقا رفت. وقتی نزدیک خانه‌اش رسیدند، وزیر برگشت و گفت: «حُبُكَ الشَّيْءَ يُعْمِي وَيُصِمٌ» یعنی «محبت به چیزی انسان را کر و کور می‌کند».[1]
پادشاه در مقابل درب منزل سقا نشست و هرگاه سقا از خانه‌اش خارج می‌شد، پادشاه را در آنجا می‌دید. شب‌هنگام، زمانی که سقا برای آب‌رسانی می‌رفت، پادشاه نیز به دنبالش می‌رفت. پادشاه گفت: «شما پیر هستید و خسته می‌شوید. من بیکارم و اگر اجازه دهید، وظیفه آب‌رسانی را انجام می‌دهم.» سقا پاسخ داد: «برو دنبال کارت. روزی من در همین است.» پادشاه گفت: «از شما خوشم آمده است و دوست دارم نزد شما بمانم. من چیزی از شما نمی‌خواهم.»
شب، وقتی برای سقا شام آوردند، به پادشاه نیز تعارف کرد، اما پادشاه ابتدا امتناع کرد. با اصرار زیاد، پادشاه دو یا سه لقمه خورد. در اینجا باز هم تکرار می‌کنم که غیرت یک سقا گوارا نکرد که کسی کارش را انجام دهد و رزقش را نخورد! اما ما اطمینان نداریم که کار خدا را با اخلاص انجام دهیم و او ما را گرسنه بگذارد. البته تفاوت این است که سقا عالم الغیب نبود و فریب خورد، ولی مالک ما عالم الغیب است و حقیقت برایش معلوم است که چه کسی با اخلاص کارش را انجام می‌دهد و چه کسی فریب‌کاری می‌کند.
هدف این است که پادشاه بسیار خدمت کرد و هر روز ظرف‌هایش را کاملاً پر از آب داشت. زمانی که شب بر بستر می‌خوابید، پاهایش را ماساژ می‌داد. چند روزی سقا از حضور جوان استفاده کرد. دو یا سه ماه سقا پادشاه را آزمود و تأکید داشت که حقوقی برای خرج و نفقه‌اش مقرر کند. پادشاه گفت: «برای من کار زیاد بود و دوست دارم خدمت شما را انجام دهم. در بین راه فقط چهره شما در نظرم پسند آمد.»
هدف این بود که پادشاه به قدری محبت نشان داد که سقا نیز به فکر افتاد که در این لحظه پیری چنین عاشقی از کجا آمده است؟ گاهی می‌گفت: «ای پدر جان، بگذارید تا لباس‌هایتان را بشویم.» شپش‌هایش را دور می‌کرد و تخته لباس‌شویی را تمیز می‌کرد. مقداری پول با خود داشت و مخفیانه چیزی از این طرف و آن طرف پیدا می‌کرد و می‌خورد، ولی در نظر پیر فقیر و نهایت زهد و تقوای خود را نشان می‌داد.
بعد از چهار یا پنج ماه، پیر گفت: «ای جوان، من کیمیاگری را می‌دانم. پادشاه از من خواست اما من انکار کردم، اما به تو می‌آموزم.» پادشاه جان تازه‌ای گرفت ولی زباناً انکار کرد: «من به چیزی مثل کیمیاگری چه نیازی دارم؟ من کشته محبت شمایم!» هفت یا هشت روز سقا اصرار کرد ولی پادشاه انکار کرد. روزی پیرمرد گفت: «من پیر شدم و این علم با من می‌رود و به کسی دیگر نمی‌آموزم، اما به تو یاد می‌دهم! محبت، محبت می‌آورد. من تو را دوست دارم، اگرچه خود را برایم معرفی نکرده‌ای.» پادشاه گفت: «من کسی نیستم، خانه و کاشانه‌ای ندارم. اگر مرا به فرزندی بپذیرید، سپاس‌گزار خواهم بود!»
یک روز صبح زود، سقا پادشاه را به جنگل برد و ۲۰ یا ۳۰ بوته به او نشان داد. مقداری از آن‌ها را جدا کرد و به خانه آورد و از آن‌ها کیمیا ساخت. پادشاه که مشتاق یادگیری بود، با دقت نگاه می‌کرد و همان شب پا به فرار گذاشت. روز بعد، سقا دست خالی ماند و فهمید که این فرد فریب‌کاری بوده که ادعا می‌کرد او را دوست دارد و خود را معرفی نکرده بود.
پادشاه به تختش بازگشت و سربازانش را فرستاد تا سقا را بیاورند. وقتی سقا را آوردند، پادشاه گفت: «ای سقا، کیمیاگری را می‌دانی؟» سقا پاسخ داد: «پادشاه عزیز، قبلاً از من پرسیده بودید. اگر من کیمیاگری بلد بودم، این‌گونه و آن‌گونه این طرف و آن طرف نمی‌گشتم.» اما کسی که شش ماه پاهایش را ماساژ داده بود، چگونه می‌توانست سکوت کند؟ سقا با دقت به او نگاه کرد. پادشاه پرسید: «مرا می‌شناسی؟» سقا گفت: «آری، خوب شناختم.»
سقا گفت: «پادشاه عزیز، واقعیت این است که کیمیاگری از خاکساری و تواضع به دست می‌آید، نه با پادشاهی. برای کیمیاگری، سقا شدن ضروری است.» سقا حقیقت را گفت: «آن‌چه از فروتنی و تواضع به دست می‌آید، از بزرگی و تکبر به دست نمی‌آید. اینگونه واقعیت‌ها را از بزرگان زیادی شنیده‌ام.»
مپندار جان پدر اگر کسی     که بی‌­سعی هرگز به جایی رسی
آن­حضرت صلی الله علیه وسلم ارشاد فرمودند: «مَنْ تَوَاضَعَ لِلّهِ رَفَعَهُ اللهُ»؛ «هر کس برای خدا فروتنی نماید خداوند او را بلند مرتبه گرداند».[2] در این واقعه تواضع برای خدا نبود بلکه به دست آوردن هدفی بود ولی تواضع ظاهری و خدمت (ماساژ دادن) کیمیاگری را آموزش داد.[3]
ادامه دارد…
بخش قبلی | بخش بعدی
[1] ـ مسند ابن أبي شيبة ،ج۱،ص۷۵،مسند خزیمة بن ثابت،مارواه أبو الدرداء…،رقم:۴۹.
[2] ـ شعب الایمان بیهقی حدیث رقم:۷۷۹۰.
[3] ـ جواهر العلم، ص۱۸۹.
Share.
Leave A Reply

Exit mobile version