نویسنده: خالد یاغی‌­زهی

عالمی از دمشق

بخش اول

این قصه‌ی عالمی از دمشق است که علامه سُبکی درباره‌اش می‌گوید: «مردم همانندش را ندیدند و خودش هم مانند خود را ندید.»
عالمی که تاریخ اسلام در تمام ادوارش شاید ۲۰ نفر از امثالش را هم ندیده است. عالمی متفکر به نیکوترین وجهی که متفکرین هستند و فقيه، فقیه النفس نه فقيه الحفظ. نظر وسیع و احاطه‌کننده‌ای بر اسرار شریعت داشت، با اصول و حکمت‌های آن کاملاً آشنا بود، دقت نظرش به باطن مسائل نفوذ می‌کرد و پوشیدگی‌هایشان را درک می‌نمود. از لابلای مغزی که مملو از حیات و نبوغ بود، می‌اندیشید نه اندیشیدن با عقلی از اوراق شروح و حواشی.
عالمی که از شهوات شکم و شهوات غریزی و شهوات بزرگ‌طلبی و مال و جاه‌طلبی فارغ شد و دنیا به نزدش خوار گشت و چیزی از آن را برای خود نخواست و هر چیز دنیا خود برایش آمد؛ بزرگی، جاه و منزلتی که دنیا برای او سر تسلیم فرود آورده بود. عالمی که پادشاهان از او می‌ترسیدند و ملت فرمانبردار او بود و زورگویان به پیشش ذلیل بودند. عالمی که چنان موضعی داشت که الله تعالی به وسیله‌ی او تمدن را رهانید و اسلام را حفاظت کرد و مجرای تاریخ را تغییر داد.
رعب و ناآرامی مصر را تکان می‌داد، سیل خطرناکی که از دورترین نقطه‌ی مشرق شروع شده بود تا اطراف شام هر چیز سر راهش را نابود می‌کرد؛ تاتار و مغول که پشت صحراهایشان حیران و سرگردان بودند، هرگاه غفلتی از دولت اسلامی می‌دیدند، در گوشه‌هایش به غارتگری می‌پرداختند و لشکرهای اسلامی آن‌ها را می‌راندند تا اینکه آنان را به بیابان‌هایشان پناهنده می‌کردند، همان‌گونه که گرگ درنده پناه می‌گیرد و دوباره برمی‌گردد؛ چرا که مجدی برای آن‌ها نمی‌یابد که خرابش کند و نه شهری که تصرفش کند و نه پرچمی که آن‌را بپیچد. تا اینکه جنگجویی از جنگجویان یکه‌تاز در میانشان پدید آمد، جنگنده‌ی خطرناک و بی‌باک، چنگیزخان؛ در حالی‌که مسلمانان چندین دولت و گروه گروه شده بودند، چنگیزخان از این اختلاف اعتماد به نفس یافت. خوارزمشاه را که از نزدیک‌ترین پادشاهان بود، از بین برد و دروازه را برای جانشینانش باز کرد تا به طرف غرب پیشروی کنند. دولت‌های اسلامی به خاطر ظلم حاکمانشان و خیانت اولیای امور و متفرق شدن ملت‌ها و ضعف ایمان و دوری از دینی که عزتشان فقط در آن بود، یکی پس از دیگری سقوط می‌کردند تا جایی‌که مصیبت بزرگ این شد که بغداد هم سقوط کرد و تاج خلافت پایین افتاد.
بغداد، مادر دنیا و مرکز زمین بود، جایگاه علم و هنر و طلا و زیبایی؛ همه چیز در آن یافت می‌شد و پایانشان بغداد بود؛ چنان‌که پایان آب‌های رودها دریاست. هیچ شهری همانند بغداد ثمرات عقل متفکران، دست‌های مبتکران، صنعت‌گری مال، نیروی کار و ارمغان تمدن را در خود جمع نکرده بود.
اما به یکباره آبادی بغداد ویران شد، انس و الفتش به وحشت بدل گشت و زیبایی‌اش به زشتی گرایید و کتاب‌هایش که نتیجه‌ی عقل‌ها و ثمره‌ی استعدادهای درخشانی بود، چنان به دجله انداخته شد که جوهرهایشان آب دجله را سیاه کرد.
وإذا المجد والخلافة والجاه     كما يطمس السطور البنان
جاه و مجد و خلافت چنان از بین رفت که انگشتان، سطرها را پاک می­کنند.[1]
سعدی شیرین سخن رحمه الله هم در رثای دولت بغداد قصیدۂ غم­انگیزی دارد:
آسمان را حق بود گرخون بگرید بر زمین      بر زوال ملک مستعصم امیرالمؤمنين
ای محمد! گر قیامت می­برآری سرز خاک     سر بر آور وین قیامت در میان خلق بين
نازنینان حرم را خون خلقی بی­دریغ      ز آستان بگذشت و ما را خون چشم از آستین
زینها را! از دور گیتی و انقلاب روزگار      در خیال کس نیامد کان­چنان گردد چنین.[2]
بغداد سقوط کرد و سد شکسته شد و سیل به راه افتاد و به هر وادی‌ای سرازیر گردید. آتش شعله‌ور شد و بادهای چهارگانه زبانه‌هایش را به هر سو سوق می‌دادند و يأجوج و مأجوج بیرون شدند و در زمین به فساد پرداختند.
لشکریان هلاکو همانند ملخ پخش شدند و تر و خشک را خوردند؛ شهرها، مجدها و تمدن‌ها را بلعیدند.
کیست که این سیل را بعد از اینکه تمام مشرق، عراق و شام را در نوردیده بود، متوقف کند؟
چه کسی آتشی که بغداد، مادر دنیا را بلعیده، خاموش می‌کند؟ کیست تا يأجوج و مأجوج را بعد از اینکه در زمین پراکنده شدند، برگرداند؟ کدامین لشکر در مقابل سربازان هلاکو می‌ایستد بعد از اینکه آنان لشکر خلافت را تکه‌پاره کردند، پرچم‌هایش را به زیر کشیدند و نمادهایش را پایمال کردند؟ از دنیای اسلام چیزی جز مصر باقی نمانده بود؛ آیا مصر توانایی آن را دارد، در حالی که تمام جهان اسلام از اقصای خراسان تا ادنای شام در مقابلش عاجز ماند؟ مصری که تسلط ایوبیان، نوادگان صلاح‌الدین، از آن برچیده شده و فرمانروایانی از غلامان ترک‌ها بر آن حکومت می‌کردند؛ غلامان غریبی که با مال خریداری می‌شدند، غلامان بیگانه‌ای که بر آزادگان عرب حکم می‌راندند؛ وای بر آزادگان عرب که غلامان بیگانه بر آنان حکومت کنند!
ادامه دارد…
[1] ـ از قصیده­ی امین ناصرالدین در رثای دولت عثمانی.
[2] ـ کلیات سعدی، مواعظ، شماره­ی: ۳۵۱.
Share.
Leave A Reply

Exit mobile version