نویسنده: خالد یاغی‌زهی

رادمردان زبده‌ی تاریخ؛ خلیفه‌ی کامل

بخش چهارم

عمر، والی مدینه شد و گروهی از علما و اصلاح‌گران آنجا را که از اساتیدش بودند، به‌عنوان مشاورانش جمع کرد. او رسیدگی به هر شکایتی را به ایشان سپرد و هر مظلوم، شاکی و نیازمندی را که می‌دیدند، به اطلاع او می‌رساندند. عمر خود شخصاً به منزل استادش عبیدالله می‌رفت؛ گاهی به او اجازه ورود می‌داد و گاهی ردش می‌کرد. در تاریخ ما، شاهان با علمای ما چنین بوده‌اند و علما، اهل زهد و پاکدامنی بوده و از شاهان، دنیا، مال و منفعت شخصی را نخواسته‌اند.
هنگامی که خلافت را به دست گرفت، مردم شکر الهی را به‌جا می‌آوردند و به این نعمتی که خداوند مرد نیکی را ولی امرشان قرار داده بود، شادمان بودند؛ اما در خانه‌ی عمر عزا بود! مردم تعجب کرده و می‌رفتند تا بپرسند چه خبر است؟
خبر این بود که عمر زنان و کنیزکانش را جمع کرده و به آن‌ها گفته بود: «چنان کاری به من سپرده شده است که نمی‌توانم به شما برسم. هر که می‌خواهد، او را طلاق داده یا آزادش خواهم کرد و هر که خواست، بنشیند؛ اما از من انتظاری نداشته باشد.» تنها فاطمه با او ماند. پیش از این از مدیریت و سیاست عمر با شما گفتم؛ اکنون از زندگی شخصی، خانوادگی و این همسر فاضله و نیکوکار می‌گویم.
عمر بعد از خلافت با او زیست؛ اما گویا مثل خواهر و برادر بودند که در میان‌شان غیر از خواهری و برادری رابطه‌ی دیگری نبود. دوستی از میان نرفته بود؛ اما فراغت وقت و فراغت قلب رفته بود و قلب عمر را همّ و غمّ خلافت پر کرده بود. خلافتی که نعمتی برای مردم و نقمتی بر عمر و خاندانش گردیده بود.
فاطمه، بعد از وفات او گفته بود: «به خدا قسم! بعد از اینکه عهده‌دار خلافت شد تا وفاتش به یاد ندارم که از جنابت یا احتلام غسل کرده باشد.»
فاطمه هم زیب و زینتش را کنار گذاشت؛ حتی دیگر زنان هم به ملامتش پرداختند. روزی یکی از همسران شاهزادگان او را سرزنش کرد. فاطمه گفت: «آیا زن چنین کاری نمی‌کند که شوهر دوستش داشته باشد؟» گفت: «بله.» فاطمه گفت: «همسرم مرا چنین دوست دارد.»
فاطمه با خلافت، فقط عشق و بهره‌ی زناشویی را از دست نداد؛ بلکه آن ناز و نعمت را نیز از دست داد. قبلاً شنیدید که عمر تمام املاکش را به خزانه‌ی عمومی داد. هنگامی که دیگر اموال ناحق را برگرداند، چرا که او می‌دید که این اموال را به ناحق از خلفای قبلی گرفته است، برای او جز ۱۵۰ دینار در سال، چیز دیگری باقی نماند که تمام دخلش همین بود و خانواده‌اش هم بزرگ بود؛ اما خود را به همین زندگی ملزم کرد. گویا امروزه کارمندی امانتدار در درجه‌ی دهم است!
عمر در کاخ‌های خلافت زندگی نمی‌کرد؛ بلکه در خانه‌اش که در سمساطیه قرار داشت (امروزه کنار باب العماره‌ی مسجد اموی) سکونت می‌کرد. به تدریج، اثاثیه، فرش و بالش‌هایش را می‌فروخت تا اینکه خانه خالی ماند. اگر برایش فراغتی حاصل می‌شد، خود در آن کار می‌کرد. روزی زنی از ایران آمده بود تا خلیفه را ملاقات کند. پرسید: قصرش کجاست؟ خانه‌اش را به او نشان دادند. دید که خانه‌ای عادی است که به جز خادم کوچکی کسی در آن نیست. وقتی وارد شد، دید که مردی گِل‌کاری می‌کند و زنی گِل‌ها را به دستش می‌دهد. به زن گفت: چرا جلوی گِل‌کار حجاب نداری؟ زن پاسخ داد: این امیرالمؤمنین است! این زنی که راضی شده بود تا کارگر گِل‌کار قرار گیرد، فاطمه همسر خلیفه و مَحرَم نه خلیفه دیگر بود.
بیشتر غذای‌شان عدس بود. روزی فاطمه به خادم کوچک‌شان شام داد. خادم با غرور و خشم گفت: هر روز عدس؟ فاطمه پاسخ داد: این غذای مولایت امیرالمؤمنین است! فاطمه راه صبر و رضا را در پیش گرفته بود، دردمند و گله‌مند نبود و شکایت نمی‌کرد؛ بلکه چیزی را جز به حالت اضطراری آشکار نمی‌کرد.
روزی عمر مریض شد. مسلمه، برادر فاطمه، به عیادتش آمد. وقتی بیرون شد، به خواهرش گفت: فاطمه! پیراهن امیرالمؤمنین را بشوی که او خلیفه است و مردم به عیادتش می‌آیند. چند روز بعد وقتی که آمد، دید که پیراهن شسته نشده است. دوباره به فاطمه گوشزد کرد. بار سوم وقتی که دید پیراهن هنوز شسته نشده، بر او خشم گرفت. فاطمه سر را پایین گرفت و اشک در چشمانش جمع شد و گفت: به خدا قسم! غیر از این پیراهن دیگری ندارد!
روزی دختر او امینه را دید که در خانه راه می‌رود. او را صدا زد: امینه… امینه… جوابی نداد. گفت تا او را بیاورند. دید که پیراهنش پاره شده است. گفت: چرا جواب ندادی؟ امینه گریه کرد و به لباسش اشاره نمود. لباسی از ملافه‌ی کهنه‌ای برای دختر امیرالمؤمنین… آیا دختر یکی از ما و شما آن را می‌پذیرد؟
روزی دخترانش از کنارش گذشتند، دهان‌های‌شان را بسته و به سرعت رفتند. پرسید: اینها را چه شده؟ فاطمه گفت: چیزی به غیر از نان و پیاز برای شام نیافتند؛ لذا دست بر دهان گذاشته تا بوی‌شان به مشامت نرسد. این شام دختران امیرالمؤمنین بود. آیا دختر یکی از ما و شما آن را قبول می‌کند؟
روزی از یکی از باغ‌های دولت سیب آورده شد. خلیفه به تقسیم آن‌ها در میان مستحقین پرداخت. یکی از بچه‌هایش چهار دست و پا آمد و سیبی برداشت. خلیفه دستور داد تا آن را از او بگیرند. بچه آن سیب را محکم نگه داشته و گریه می‌کرد، اما آن را از دستش گرفتند. او گریان به سوی مادرش رفت. مادر یک درهم برداشت و سیبی خرید. وقتی عمر آمد و سیب را دید، خوشحال شد و گفت: به خدا قسم، این سیب را دوست دارم و گازی از آن گرفت. فاطمه ماجرا را از غلام پرسید. غلام گفت: به خدا قسم، وقتی آن سیب را از دست بچه می‌گرفتم، گویا داشتم آن را از قلبم جدا می‌کردم؛ اما ترسیدم که به خاطر یک سیب از اموال مسلمین، خود را از خدا بازخرید نمایم. حتی به کمتر از این هم پارسایی می‌کرد. روزی سیبی طلبید و از همین راه هم چهارپا پست می‌آمد. سیب را بر آن سوار کرده به خلیفه رساندند. او آن را فروخت و پولش را در مقابل کرایه‌ی حمل به خزانه داد. چارپایان پست همانند ماشین‌های رسمی امروز بودند. چه کسی از کارمندان حاضر است تا از خوردن یک کیلو سیب – که به وسیلهٔ ماشین دولتی که به هر حال خالی است و می‌آید – امتناع ورزد؟
روزی یک آفتابه‌ی آب را برایش از آشپزخانه‌ی عمومی (که خلفا غذا پخته و به مردم می‌دادند) گرم کردند. در مقابل آن، برای آشپزخانه هیزم خرید. روزی کارمندی اوراقی رسمی را به نزدش آورد. برگه‌ای به اندازهٔ دو انگشت از آن برداشت و چیزی نوشت. صبح آن پرونده را طلبید و سپس برگرداند. کارمند نگاه کرد و دید که به جای آن برگه‌ای که برداشته بود، برگه‌ی دیگری گذاشته است.
عمر کار خود را در سکوت و بدون دادن فراخوان و اعلامیه انجام می‌داد. روزی برای نماز بیرون شد. شخصی با او برخورد کرد و شکایت خود را که در طوماری نوشته بود، به او داد. عمر آن را به سویش انداخت که صورتش زخمی و خونش جاری شد. مرد جیغی کشید و ترسید. عمر حاجتش را برآورد و چیزی به او داد تا راضی گردد؛ چون او را ترسانده بود.
ادامه دارد…
Share.
Leave A Reply

Exit mobile version