نویسنده: خالد یاغی‌زهی

رادمردان زبده‌ی تاریخ؛ خلیفه‌ی کامل

بخش سوم

یکی از پسران ولید بن عبدالملک جرأت کرد نامه‌ای شدیداللحن علیه او بنویسد و او را به شورش و براندازی تهدید کند. عمر که شخصی آرام و متواضع بود، نتوانست به خاطر خدا خشم نگیرد. ناگهان چون شیری غرنده پسر ولید را دستگیر کرد و سریعاً او را به دادگاه عدالت کشاند. اگر پسر ولید توبه نمی‌کرد و پشیمان نمی‌شد، نزدیک بود به شمشیر جلاد سپرده شود. همه سر تسلیم فرود آوردند و هر مالی را که در دست داشتند، برگرداندند و به حقوقی که از خزانه دریافت می‌کردند، بسنده کردند. اما عمر به این نیز بسنده نکرد و این حقوق را نیز قطع کرد و سهمیه‌شان را مانند مردم عادی داد و آنان را چون دیگر مردم به کار واداشت. همه جا امن شد، شورش‌ها خوابید و خوشبختی به همه مردم روی آورد. مظاهر خوش‌گذرانی فاحش و نیز فقر و مستمندی به چشم نمی‌آمد. این کشور که گستره‌اش از فرانسه تا چین بود، گویا به منزلهٔ مدرسه‌ای داخلی یا جماعتی معنوی شده بود که با عشق، دوستی و اخلاص زندگی می‌کرد. نامه‌ها و بخش‌نامه‌هایش شیوه‌های خوبی برای تهذیب و اصلاح بودند که مملو از دانش، راهنمایی و نظم و مدیریت بودند. بعد از همه این‌ها ببینیم که عمر بن عبدالعزیز کیست؟ چگونه در بنی‌امیه زیست؟ بنی‌امیه‌ای که خانه‌اش خانه تقوا و عبادت نبود؟ شرح حال او و خانواده‌اش چیست؟ گویا می‌پرسید چگونه پسر عبدالعزیز به این مزایا رسید، در حالی که بیت اموی خانه زهد و پارسایی نبود و هیچ‌یک از بنی‌امیه به عبادت و یک‌سویی معروف نیستند، مگر حضرات عثمان و معاویه رضی‌الله‌عنهما.
برای اینکه جواب‌تان را داده باشم، شما را پنجاه سال به عقب برمی‌گردانم؛ به دوران عمر بزرگ، عمر بن الخطاب رضی‌الله‌عنه! حضرت عمر طبق عادتش شبانه می‌گشت تا احوال مردم را جویا شود. گذرش به کنار چادر یکی از بادیه‌نشینان افتاد. صدای زنی را شنید که به دخترش می‌گفت: در شیر آب بریز. دخترک گفت: مگر نشنیده‌ای که منادی عمر مردم را از این کار بازداشته است؟ مادر گفت: بریز؛ نه عمر تو را می‌بیند و نه منادی‌اش. دخترک گفت: چنین نیستم که او را آشکارا اطاعت کنم و در نهان نافرمانش باشم؛ اگر عمر غایب است پروردگار او حاضر است، می‌شنود و می‌بیند. آنان چنین بودند. حاکم هم به هنگام امر و نهی، رضای الهی و مصلحت مردم را می‌خواست و مردم هم چون اطاعت از حاکم را جزو دین می‌شمردند، با اطاعت از او به خدا تقرب می‌جستند. حضرت عمر به غلامش گفت: این چادر را نشانه کن… و رفتند.
صبح‌گاهان، حضرت عمر درباره آن دختر پرسید و معلوم شد که او یتیم است. عمر پسرانش را جمع کرد و گفت: «دختر نیکوکاری سراغ دارم، چه کسی حاضر است با او ازدواج کند؟» عبدالله گفت: «من همسر دارم» و دیگران نیز همین پاسخ را دادند. عاصم گفت: «من همسر ندارم»؛ لذا آن دختر را به ازدواج عاصم درآوردند. او زنی بهتر و برتر بود و دختری به دنیا آورد که او را اُم عاصم خواندند (طبق برخی منابع، نامش لیلی بود). ام عاصم همانند مادرش در خیر و صلاح زندگی کرد.
هنگامی که عبدالعزیز بن مروان خواست ازدواج کند، گفت: «زن نیکی را به من معرفی کنید». ام عاصم را معرفی کردند و او با ام عاصم ازدواج کرد و عمر حاصل این ازدواج است؛ عمر بن عبدالعزیز، پسر ام عاصم و دختر عاصم بن عمر بن خطاب است. از اینجا این اخلاق عمری در او پدید آمد. پدرش بهترین چیزی را که یک پدر برای فرزندش می‌خواهد برای او خواست. او را به امام دانشمند و شیخ المسلمین، عبدالله بن عمر سپرد و زیر نظر او تربیت شد. گمان‌تان نسبت به کسی که عبدالله بن عمر و امامان بزرگواری چون عبیدالله بن عبدالله بن عتبه، انس، سائب و عباده او را تربیت کنند چیست؟
هنگامی که پدرش به عنوان والی مصر به آنجا رفت، عمر را نزد ایشان گذاشت و صالح بن کیسان را سرپرست او قرار داد. روزی عمر از نماز تأخیر کرد و صالح او را سرزنش کرد. عمر عذر آورد که آرایشگرش موهایش را روغن و شانه می‌زده است. صالح موضوع را به پدرش نوشت و پدر دستور داد که موهایش را بتراشند!
عمر در ناز و نعمت بزرگ شد. رخت‌خوابش نرم بود؛ چنان ناز و نعمتی که نوجوانان دیگر به آن دسترسی نداشتند. چرا که نه؟ در حالی که پدرش شاه مصر بود و پدربزرگش مروان، خلیفه بود و عمویش عبدالملک هم خلیفه بود. اما هنگامی که بحث دین و امور واجب پیش می‌آمد، رفاهیت کنار می‌رفت و به شدیدترین وجه و با عزم راسخ مؤاخذه می‌شد؛ همان‌گونه که در قصه تراشیدن موها دیدید.
در دوران جوانی از رهبران علمی و علمای بزرگ و نیکان عبادت‌گزار بود؛ اما با وجود این، در رفاه کامل قرار داشت. لباس شاهانه می‌پوشید و هر لباسی را بعد از یک‌بار پوشیدن می‌انداخت. فاخرانه راه می‌رفت که با این طرز راه رفتن شناخته شده و مُد قرار گرفته بود و جوانان و نوجوانان از آن تقلید می‌کردند و آن را «راه رفتن عمری» می‌گفتند. برترین عطرها را استفاده می‌کرد؛ هنگامی که در اوّل راه ظاهر می‌شد، از ورودش نسیم عطر انگیزی می‌وزید؛ گویی نسیمی از گلستان بود.
عبدالملک دخترش فاطمه را به ازدواج او درآورد، بانوی اول آن روزگار؛ بلکه شاید هیچ زنی به نجابت و اشرافی‌گری او نمی‌رسید. چرا که پدرش عبدالملک خلیفه بود، خلیفه، نه کدخدا و فرماندار، بر یک سوم زمین حکمرانی می‌کرد. پدربزرگش مروان هم خلیفه بود، برادرش ولید هم خلیفه شد، برادر دیگرش سلیمان هم و شوهرش عمر و بعد برادرانش یزید و هشام، سپس دو برادرزاده‌اش خلیفه گردیدند. در تاریخ کدامین بانو یافت می‌شود که ۹ نفر از محارمش خلیفه باشند؟ فاطمه زنی زیبا و وفادار بود و عمر هم از نظر قیافه، شمایل، قول و عمل زینتِ جوانی بود. لباس نعمت برازنده آن دو بود و قلب‌های‌شان مملو از عشق. دوران خوش‌بختی را چنان گذراندند که هیچ زوجی نگذرانده بود.
ادامه دارد…
Share.
Leave A Reply

Exit mobile version