نویسنده: خالد یاغی­زهی

رادمردان زبده‌ی تاریخ؛ خلیفه‌ی کامل

بخش دوم

از رفتن خلیفه‌­ی جدید بر منبر و ایراد سخنرانی تاریخی و تصویب قانونش در مورد چارپایان گارد حکومتی و اثاثیه‌­ی خلافت، دیری نگذشته بود که مردم دانستند این قانون، بسان قوانین قبلی نیست و همانند این خلیفه را در خلفای پیشین ندیده بودند و این تغییر فقط در شالوده­‌ی بنا نبود؛ بلکه آغازی برای تمام تغییرات بود، اصلاحی اساسی که باید از بنیاد بنا شروع می­‌شد و فقط منحصر در رنگ­‌ها و تجملات نبود، اصلاح این باغ باید از ریشه شروع شود نه از شاخ و برگ‌­ها، این آرزو همانند برق آسمانی نبود که در یک لحظه فضا را روشن کند و ناپدید شود، ترسیدند که این خلیفه گوشه­‌نشینی را برگزیند و از حکومت پایین بیاید و کارش را به مردم بسپارد، ترسیدند که این مرد نیکوکار و عبادت‌گزار، بی‌­پروا و ضعیف است و از روز نخست نمی­‌تواند این چرخ بزرگی را بچرخاند که گستره‌­اش از فرانسه تا چین است.
 آری! از مرزهای چین تا نواحی فرانسه، دستگاه بزرگی که آن را دولت اموی می‌­گفتند، قلب‌های‌شان را نگه داشتند؛ ترسیدند این آرزویی که بارقه‌­های امیدی از خطابه‌­ی سلطنتی‌­اش به آن­‌ها داده بود، از بین برود.
 اما  این آرزو متحقق شد و این خیال در تاریخ ما به حقیقتی واقعی بدل گشت…! عمر بن عبدالعزیز نرفت تا در گوشه­‌ای بنشیند و به ذکر و اوراد بپردازد؛ بلکه فوراً زمام حکومت را به دست گرفت و بخش‌نامه‌­هایی به گوشه و کنار مملکت فرستاد و برنامه‌­ی جديد حکومت را وضع نمود، اولین دستوری که صادر کرد، شکستن حصار قسطنطنیه و بازگشت لشکر اسلام بود که از این محاصره به سختی­‌های شدیدی دچار گشته بود، باز نسبت به پست‌­های مهم، دستورهایی فوری صادر کرد و حکام ظالم و متجاوز را برکنار نمود؛ از جمله والی ظالم افریقا، یزید بن ابی سلیم را که به حبس مردم و شکنجه‌­ی آنان بدون دلیل شرعی متهم بود و اسامه بن زید تنوخی رئیس امور دارایی مصر که دست­‌ها را می‌­برید و شکم­‌ها را می‌­شکافت و مرتکب جرایم بسیار بزرگی می‌­شد، او را به زندان ابد محکوم کرد که هر سالی را باید در یکی از مراکز اسلامی در زندان بگذراند. همچنین تمام کارگزاران حَجاج را عزل کرد و افراد نیک، توانمند امانتدار و با اراده­‌ای را برگماشت، در آن زمان گارد محافظان خلیفه از ٦۰۰ نفر، یعنی ۳۰۰ محافظ و ۳۰۰ پلیس تشکیل شده بود که در آغاز کار آنان را از محافظت خویش باز داشت و گفت: همین بس که اجل تو را حفاظت می­‌کند! گارد محافظان را منحل کرد. برای فقرایی که از کار کردن عاجز بودند، حقوق بازنشستگی دائمی مقرر نمود و به بقیه نیز در عوض، مالی داد.
 باری دو شب بر او گذشت که نخوابیده بود، دراز کشید تا اندکی بیاساید، پسرش آمد و گفت: می‌خوابی و به شکایات رسیدگی نمی­‌کنی؟
گفت: پسرم! این یک لحظه‌­ای است که می­‌خواهم بخوابم، ظهر رسیدگی خواهم کرد.
پسر گفت: چه کسی به تو تضمین داده که تا ظهر زنده خواهی ماند؟
بلند شد و به شکایات و بی­‌عدالتی­‌ها رسیدگی کرد.
آیا می‌­دانید این بی‌­عدالتی‌­ها چه بود؟ اموال انبوه و ثروت‌­های کلانی که خانواده‌­اش، برادران و اطرافی‌یانش در اختیار داشتند، عزم راسخ نمود که اگر صاحبان آن اموال را می­‌شناسد، به آنان بازگرداند وگرنه به خزانه‌­ی عمومی برگردانده شوند و این قانون را برای همگان به اجرا درآورد که «این از کجا به تو رسیده است؟» ابتدا از خود شروع کرد! زمین­‌هایی داشت که از خلفای پیشین به او رسیده بود، دید که آنان سلطه‌­ی شرعی بر این زمین‌­ها نداشته­‌است که آن‌­ها را به او بدهند؛ لذا آن­‌ها را جزو املاک دولتی به حساب آورد.
بلی! این معیار صحیح دین است، قبل از اینکه به نصیحت مردم بپردازی، ابتدا خویشتن را نصیحت نمایی و الّا اگر خودِ واعظ در ابتدا پند نگیرد، پند و نصیحتش چه سودی در برخواهد داشت؟
آسان­‌ترین کار برای انسان همین است که عمامه‌­ی بزرگی به سر کند و ریشش را دراز نماید و جبه‌ی درازی بپوشد و آیات، احادیث و سخنان رقیقی را حفظ کند و در مسجد بنشیند و به سخنرانی بپردازد، اگر صداقت، اخلاص و عمل همراهش نباشد، نه به نزد فرشتگانِ حساب ارزشی دارد و نه در پیشگاه خداوند وزنی خواهد داشت، سخن به تنهایی فایده‌­ای ندارد و اگر آن راهی برای رسیدن به دنیا و کسب معاش و تجارت باشد، تا از ثروتمندان دنیا قرار گیرد، این بزرگ‌ترین خسارت است.
هنگامی که مؤمن آیه‌­ی: “وَفِي السَّمَاءِ رِزْقَكُمْ وَمَا تُوعَدُونَ”. «و رزق و روزی شما و آن­چه به شما وعده داده می­‌شود، در آسمان است».[1] را تلاوت می­‌کند، اولین چیزی که شایسته‌­ی اوست، این است که آن را تصدیق کرده، به آن باور داشته باشد. اگر در راه حق است، از این نترسد که او و فرزندانش گرسنه خواهند ماند و اگر چنین نکرد، دروغ‌گو است و عمر بن عبد العزیز از دروغ‌گویان نبود.
املاکش را بررسی کرد، دید همه‌­اش از عطایای خلفاست به جز چشمه‌­ای در «سویداء» که آن را از حقوق خویش که بیت المال به تمام مردم می‌­داد، به دست آورده بود و این حقوق نوعی تأمین اجتماعی بود که امروزه پیشرفته‌­ترین دولت‌­های غربی هم بدان نمی­رسند، به فرزندانش اندیشید که آیا محصول این چشمه که سالانه فقط ۱۵۰ دینار است، آن­‌ها را کفایت می‌­کند یا خیر؟
باز به یاد آورد که روزی‌­دهنده خداست و آنچه برایت مقدر شده، با وجود ضعفت به تو خواهد رسید و آنچه برای تو نیست، هر چند توان داشته باشی، بدان نخواهی رسید؛ لذا از همه‌­ی املاکش چشم پوشید و سندهای‌شان را پاره کرد؛ باز به طرف شاهزادگان خاندان بنی­‌امیه رفت و آنان را جمع کرد و در میان‌شان به ایراد سخن پرداخت و آنان را از خداوند ترسانید و برای‌شان توضیح داد که آنان از خزانه‌­ی عمومی حق بیشتری از یک بیابان­‌نشین، چوپان و یا کشاورز ندارند و هر مال حرامی که اندوخته­‌اند از آنِ خداست و مال آن­‌ها نیست. از آنان خواست که این اموال را برگردانند؛ اما آنان انکار کردند، لذا آنان را به مهمانی‌­ای که برای‌شان در نظر گرفته بود، دعوت کرد؛ به آن‌­ها چیزی نداد، تا اینکه گرسنگی فشار آورد، برای‌شان غذای فقیرانه­‌ای از خرمای خشک، عدس و پیاز آورد، شروع به خوردن کردند تا اینکه سیر شدند، بعد برای‌شان غذای لذیذی آورد که نتوانستند از آن بخورند. گفت: دیدید؟ چرا به خاطر خورد و نوشی وارد جهنم شدند؟! جوابی ندادند، وقتی که دید ملایمت با آنان چاره­‌ساز نیست، سخت‌گیری را شروع کرد و اعلان نمود که هر کس علیه این‌­ها شکایتی دارد یا بر او ظلمی شده است، شکایتش را تقدیم کند و بدین منظور محکمهٔ ویژه­‌ای تشکیل داد و این ثروتی را که بدون دلیل به دست آورده بودند، از دست‌شان گرفت و به صاحبان اصلی و یا به خزانه‌­ی دولت برگرداند. عمه­‌اش را (که بنی­‌امیه به خاطر سن و شرافتش احترام خاصی برایش قائل بودند) واسطه قرار دادند، رفت و با عمر صحبت کرد؛ اما او در جواب گفت: عمه­‌جان! رسول خدا صلی‌الله‌علیه‌وسلم از دنیا رفت و مردم را بر نهری جاری تنها گذاشت، بعد از او مردی جانشینش شد (ابوبکر) که از آن چیزی کم نکرد و بعد از وی مرد دیگری آمد (عمر) و او هم چیزی را کم نکرد، باز مردی آمد که جدول بسیار کوچکی از آن کشید، بعد چنین شد که پیوسته مردم از آن جوی‌­های دیگری کشیدند تا اینکه چیزی باقی نماند، اما قسم به خدا! تمام آن جوی­‌ها را خواهم بست تا نهر کماکان باقی بماند و دستور داد تا اخگر و دیناری آوردند، دینار را در اخگرها انداخت تا اینکه سرخ شد، آن را با چیزی گرفت و به خود نزدیک کرد و به عمه‌­اش گفت: آیا نسبت به برادرزاده‌­ات دل نمی‌سوزانی که روز قیامت با این داغ کرده شود؟
گفت: به مردم اجازه نده که از آنان بدگویی کنند.
گفت: چه کسی آنان را بد گفته است؟ مردم خواهان حقوق خود هستند. زن بیرون آمد و گفت: گناه خودتان است، چرا پدرش را به ازدواج دختر عمر بن خطاب درآوردید؟ صبر کنید و چاره­‌ای دیگر ندارید.
ادامه دارد…
[1]ـ سوره ذاریات، آیه:۲۲.
Share.
Leave A Reply

Exit mobile version