نویسنده: سید مصلح الدین

نماز وجایگاه آن در اسلام (بخش هشتم)

عظمت و شکوه کلمه (الله اکبر)، مفاهیم و کرانه­‌های آن:
نماز با کلمه‌ی «الله اکبر» آغاز می‌شود، که به شکل متواتر و قطعی نقل شده است. این کلمه، نهایت رسایی و بلاغت را داراست و به طور کامل واضح و قابل فهم برای هر جامعه و محیطی و هر فردی در هر زمان و مکانی است. کلمه‌ای است پرقدرت، توانمند و حماسی که در مقابلش، متکبران سر فرود می‌آورند و هر بتی در برابر آن فرو می‌ریزد و هر ستمگر و طاغوتی لرزان می‌شود. اگر نمازگزار این کلمه را با درک، هوشیاری، ایمان و باور بر زبان براند و حقیقت آن را دریابد و اگر کسانی که بر حقیقت آن سیطره دارند، آن را درک کنند، می‌یابند که نقطه‌ی مشترک بین همه‌ی بت‌های پرستیده شده، شخصیت‌های معبود مانند، اشیاء تعظیم شده و نیروهایی که به آن‌ها سجده می‌شود و رهبرانی که بدون چون و چرا از آن‌ها اطاعت می‌کنند، تنها عظمت، بزرگی و برتری است و کلمه‌ی «الله اکبر» با وجود کوتاهی و معجزه‌آسایی‌اش، که در این آیه به آن اشاره شده است: «وَرَبَّكَ فَكَبِّرْ»؛ «و پروردگارت را بزرگ بدار»[1]، تمام ادعاها، دعوت‌ها، اعلان‌ها، خیالات، خرافات و بی‌پروایی‌ها را رد می‌کند. نمازگزار با بیان این کلمه، دوباره با شور، حماسه، شدت و گستردگی برانگیخته می‌شود، انقلاب می‌کند و تمامی نمادهای جعلی عظمت و برتری را، چه بزرگ و چه کوچک، نابود می‌سازد و هیچ کانون فساد و سرکشی را برجا نمی‌گذارد. «الله اکبر»، سخنی است که به وضوح بیان می‌شود و بلیغ‌ترین کلمه‌ای است که یک مسلمان موحد می‌تواند با آن نماز خود را آغاز کند.
طبیعت این گواهی و عقیده و نمونه‌­های درخشان آن در تاریخ:
طبیعت این شهادت، عقیده و نمونه‌های درخشان آن در تاریخ چنین است که اگر انسان به این کلمه‌ای که با آن نماز را آغاز می‌کند، ایمان آورد و به آن باور داشته باشد و به عظمت و بزرگی الهی شهادت دهد و با زبانی جدی و صادق «الله اکبر» بگوید و این باور و شهادت در تمام وجودش نفوذ کند، در برابرش هر بزرگی و عظمتی که پادشاهان، رهبران و بزرگان (همان‌طور که مردم آن‌ها را نام‌گذاری می‌کنند) به آن مدعی هستند، کوچک می‌شود و احترام آن‌ها از دل پاک می‌گردد؛ به گونه‌ای که آن‌ها در مقابل دیدگان او مانند حیوانات ناچیز یا عروسک‌های بی‌ارزش به نظر می‌آیند و آن‌گاه مظاهر قدرت و شکوه این افراد به چیزی بی‌ارزش مبدل می‌شود، همان‌طور که بی‌ارزشی سرگرمی‌های پوچ در نظر خردمندان است و نیز همان‌گونه که بازی‌ها و شوخی‌های کودکانه در نظر بزرگان و صاحب‌نظران بی‌مقدار و ناچیز است.
صحابه بهترین نمونه‌های تجسم این حقیقت بودند و تاریخ‌نگاران موارد فراوانی را ثبت کرده‌اند که نشان از بی‌اهمیت شمردن مظاهر قدرت، شکوه، زینت و آرایش در نزد آنان دارد. ابن کثیر در مورد رُبَیع بن عامر نقل می‌کند که در زمانی که سعد بن ابی وقاص (رضی الله عنه)، فرمانده لشکر مسلمانان، پیش از جنگ قادسیه، او را به سوی رستم، فرمانده سپاهیان فارس، به عنوان فرستاده فرستاد، ایرانیان خیمه‌ی رستم را با بالش‌های زربافت، مبل‌های منقوش به دیبا، یاقوت‌ها و مرواریدهای گرانبها آراسته بودند، و رستم تاج بر سر نهاده و بر تختی زرین نشسته بود و مجلسش با طلا و جواهرات آراسته شده بود. ربیع با لباس‌های فرسوده و همراه با شمشیر و سپر، سوار بر اسب کوتاه قامت خود وارد مجلس گردید و فرش‌های گرانبها را لگدمال کرد، از اسب خود پیاده شد و آن را به یکی از بالش‌های زرنگار بست و با سلاح و زره خود، در حالی که کلاه‌خود بر سر داشت، به سوی رستم رفت. سربازان به او گفتند سلاحت را بر زمین بگذار، اما او پاسخ داد که من از روی میل خود نیامده‌ام، بلکه شما مرا فراخوانده‌اید؛ اگر می‌خواهید بیایم، باید به همین شکل باشد، در غیر این صورت برمی‌گردم. رستم اشاره کرد که اجازه ورود دهند. ربیع در حالی که به نیزه خود تکیه داده بود، پیش رفت و بیشتر فرش‌ها و بالش‌های زرین را پاره کرد.[2]
این باور عمیق در طول تاریخ اسلام شگفتی‌ها آفریده و در وجود مسلمانان نیرویی خارق‌العاده به وجود آورده است که پادشاهان و حاکمان جهان را در نظر آن‌ها به مانند فقرا و افراد بی‌بها نشان می‌دهد، که بسیاری از مردم با نگاهی حقیرانه به آن‌ها می‌نگرند و در برابر دیدگان‌شان، ابهت و عظمت پادشاهان متلاشی می‌شود، گویی هیچ ارزشی ندارند. یکی از داستان‌های نمادین که این ایمان عمیق و شجاعت ذاتی را نشان می‌دهد، داستانی است که علامه باجی، از شاگردان عزالدین بن عبدالسلام (رحمه الله)، روایت کرده است: شیخ ما، عزالدین، در روز عید برای دیدار با سلطان به قلعه رفت و آنجا شاهد بود که سربازان در مقابل کاخ صف بسته‌اند و سلطان با شکوه و آراستگی کامل (که مطابق عادت حاکمان مصر بود) بیرون آمد، و امرایی که در برابر او به زمین افتاده و آن را می‌بوسیدند.
در آن هنگام، شیخ عزالدین به سلطان رو کرد و با صدایی رسا او را خطاب قرار داد: «ای ایوب! چه دفاعی خواهی داشت وقتی خداوند متعال در روز قیامت از تو سوال کند: آیا من به تو حکمرانی مصر را ندادم، در حالی که تو شراب‌فروشی را در آن جایز شمردی؟» سلطان با تعجب پرسید: «آیا واقعاً این‌طور است؟» شیخ پاسخ داد: «بله، در فلان دکان شراب به فروش می‌رسد و منکرات دیگری نیز رواج دارد، در حالی که تو در نعمت‌های این سرزمین غرق هستی.» شیخ این سخنان را با صدای بلند و در حضور سربازان بیان می‌کرد. سلطان گفت: «ای استاد من! این کار از من سر نزده، بلکه از زمان پدرم چنین بوده است.» شیخ پاسخ داد: «تو از کسانی هستی که می‌گویند: “إِنَّا وَجَدْنَا آبَاءَنَا عَلَى أُمَّةٍ وَإِنَّا عَلَى آثَارِهِم مُّهْتَدُون”»؛ (ما پدران خود را بر این آیین یافتیم و ما نیز در پی آنان هدایت شده‌ایم.) سپس سلطان دستور داد تا آن دکاکین پلمب شوند.
پس از آنکه شیخ از ملاقات با سلطان بازگشت و خبر در شهر پیچید، از او پرسیدم: حالتان چگونه است؟ شیخ گفت: «ای پسرم! من سلطان را با آن همه جلال و شکوه دیدم و خواستم تا او را تحقیر کنم تا از تکبر برکنار و به خود آزاری نپردازد.» من پرسیدم: «از سلطان نهراسیدید؟» او پاسخ داد: «به خداوند متعال قسم، ای فرزندم! در آن لحظه، من وجهت الله را در ذهنم تصور کردم و سلطان در برابر دیدگانم مانند گربه‌ای کوچک جلوه‌گر شد.»[3]
همواره تاریخ دعوت، عزیمت، ایمان و عقیده در هر زمان و مکانی تکرار می­شود. نویسنده هندی، شیخ محمد بن مبارک کرمانی، داستان مشابهی ذکر می­کند که یکبار سلطان محمد تغلق شاه،[4] شیخ قطب الدین منوّر[5] را به دهلی به حضور خواست تا او را به خاطر عدم حضورش نزد پادشاه برای عرض سلام مورد سرزنش قرار دهد. زیرا شیخ هنگامی که پادشاه از کنار منطقه­ای که شیخ در آن زندگی می­کرد، عبور کرده بود برای عرض سلام به نزد پادشاه حاضر نشده بود. وقتی که شیخ به دربار رسید و وارد دیوان شد، امرا، حاکمان، وزیران و درباریان را دید که در دو صف فروتن و مسلح ایستاده­اند؛ به صورتی که از دیدن آنان قلب از جا کنده می­شد. شیخ با فرزند نوجوانش نورالدین، که تا آن زمان دربار پادشاهان را ندیده بود، وارد شد. نور الدین با دیدن این صحنه شگرف ترسید و وحشت­زده شد. شیخ قطب الدین با صدای بلندگفت: «فرزندم! عظمت از آنِ الله هست!» نورالدین می­گوید: «بعد از صدای پدرم نیروی عجیبی در جانم سرایت کرد و هیبت و ترسم از بین رفت و تمام آن افراد مانند گله­های گوسفندان و بزها به نظرم آمدند.»[6]
ادامه دارد…
[1] ـ سوره مدثر، آیه:۳.
[2] ـ البداية والنهاية، ج ۷، ص ۹.
[3] ـ طبقات الشافعية الكبرى، ج ۵، ص ۸۲.
[4] ـ متوفی سال ۷۵۲ه پادشاه گردن­کشی که در تاریخ هندوستان به ستمگری، ظلم و خونریزی مشهور است.
[5] ـ متوفى سال ۷۵۷هـ از شیوخ و بزرگان هندوستان بوده است.
[6] ـ سير الأولياء، ص ۳۵۳-۳۵۵.
Share.
Leave A Reply

Exit mobile version