نویسنده: رحمت­ الله رحمانی

حضور علما در دربار سلاطین (بخش دوم)

چگونگی تعامل علمای سلف با حاکمان و سلاطین
در گذشته، علمای معتمد و پیشوایان مخلص عرصۀ دعوت، به‌خاطر ترسی که از نابودی دین‌شان و هراسی که از گرفتار شدن در دام دنیای پادشاهان داشتند، از حضور در دربار سلاطین فرار می‌کردند و به شاگردان خود سفارش می‌نمودند که از ملاقات با پادشاهان و صاحبان منصب بپرهیزند و از رفتن به دربار سلاطین و از برخورد ملایم با آنان دوری کنند. ایوب سختیانی در این باره گفته است: «ابوقلابه به من گفت: “ای ایوب، سه خصلت را از من بشنو و به‌خاطر بسپار: از رفتن به دربار شاهان دوری کن؛ از هم‌نشینی با هوس‌بازان بپرهیز؛ در بازار خودت بمان، همانا سلامت دین و آیینت در بی‌نیازی از دیگران است.”»[1]
آن مشتریان بازار اخلاص، از گرفتن پول شاهان دوری می­جستند؛ از قبول کیسۀ پولی که شاهان به آنان پیشکش می­کردند، بیمناک بودند. چون می­پنداشتند که اگر آن پول را قبول کنند، دین‌شان را تلف و خود را گرفتار آتش جهنم کرده­اند.
یک حکایت از محمد بن قحطبه روایت شده است که به شهر کوفه رفت و گفت: «به استادی نیاز دارم که حافظ قرآن و به سنت پیامبر اکرم صلی‌الله‌علیه‌وسلم و آثار و علوم فقهی عامل باشد و از علم نحو و شعر برخوردار و از تاریخ آگاهی داشته باشد تا تربیت فرزندانم را به عهده بگیرد و به آنان ادب و علم بیاموزد.» مردم به او گفتند: «امام داوود طائی کسی است که دنبالش می‌گردی؛ او این ویژگی‌ها را دارد.» محمد بن قحطبه کسیه‌ای پر از پول به ارزش ۱۰,۰۰۰ درهم به داوود طائی تقدیم کرد و گفت: «این پول‌ها را در نیازهای زندگی‌ات خرج کن»، اما داوود طائی پول‌ها را برگرداند. محمد بن قحطبه دوباره دو کسیه پر از پول به همراه دو غلام فرستاد و به غلام‌ها گفت: «اگر این پول‌ها را پذیرفت، شما آزاد می‌شوید.» وقتی آن پول‌ها را به داوود طائی تقدیم کردند، داوود طائی گفت: «اگر من این پول‌ها را قبول کنم، می‌ترسم که گرفتار آتش جهنم شوم» و دوباره پول‌ها را به همراه غلامان به صاحبش برگرداند.[2]
سفیان بن عیینه، دربارۀ خودش گفته است: «خداوند برای من دروازۀ فهم قرآن را باز کرده بود، اما وقتی کیسۀ پولی را از ابوجعفر منصور قبول کردم، آن دروازه به روی من بسته شد. از خداوند می‌خواهم که از گناهان ما چشم پوشی کند.»[3]
علمای نیکِ گذشتۀ ما از هم‌نشینی با پادشاهان و صاحبان قدرت و رفتن به دربارشان و پذیرفتن کیسۀ پول و هدیۀشان وحشت داشتند. همین سرشت نیک‌شان آنان را به گفتن حقیقت جرأت می‌بخشید و نسبت به دین‌شان با صلابت نگه‌شان می‌داشت و در سرزنش بدکاران و فساد پیشگان و ستمکاران (چه حاکم و چه محکوم) نیرومندتر و مصمم‌ترشان می‌ساختند. آن حق‌گویان مصداق واقعی این آیه بودند: «یجَاهِدُونَ فِي سَبِيلِ الله وَلَا يَخَافُونَ لَوْمَةَ لَائِم»؛ «در راه خدا جهاد می‌کنند و از سرزنش هیچ سرزنش‌کننده‌ای نمی‌هراسند.»[4]
و این دستور خداوند را به اجرا در آورده بودند که می‌فرماید: «وَلْتَكُن مِنكُمْ أُمَّةً يَدْعُونَ إِلَى الخَيرِ وَيَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَيَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنكَرِ وَأَوْلَئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ»؛ «و باید از شما عده‌ای باشند که به نیکی فراخوانند و به کار شایسته فرمان دهند و از کار ناپسند باز دارند و اینانند که رستگارند.»[5] آن‌ها، والاترین نمونۀ جهاد در راه خداوند را تحقق بخشیده بودند، همان­طور که پیامبر اکرم صلی‌الله‌علیه‌وسلم فرموده است: «أَفْضَلُ الْجِهَادِ كَلِمَةُ عَدْلٍ عِنْدَ سُلْطَانٍ جَائِرٍ»؛ «والاترین جهاد، گفتن سخن دادگرایانه در حضور پادشاه ستمکار است.»[6]
دربارۀ نحوۀ تعامل علما با شاهان، داستان گفت‌وگوی ابوجعفر منصور و عبدالله بن طاووس را برای شما نقل می‌کنم. این داستان در کتاب «وفيات الأعيان» به شرح زیر آمده است: امیرالمؤمنین، ابوجعفر منصور، عبدالله بن طاووس و مالک بن انس رحمهماالله را فراخواند. آن دو بزرگوار وقتی نزدش حاضر شدند، ابوجعفر برای لحظه‌ای سر در گریبان تفکر فرو برد، سپس رو به ابن‌طاووس کرد و گفت: «از پدرت برایم بگو.» ابن طاووس گفت: «پدرم گفته روز قیامت سخت‌ترین عذاب را کسی می‌چشد که خداوند او را در سلطنت خویش شریک کرده، اما او در اجرای حکم و فيصلۀ الهی ظلم و ستم روا داشته است.» بعد از شنیدن این سخن، ابوجعفر لحظه‌ای مکث کرد. امام مالک می‌گوید: «از ترس اینکه مبادا لباسم با خون ابن‌طاووس آغشته شود، لباسم را جمع کردم.» منصور به ابن‌طاووس گفت: «آن دواتِ نوشتن را به من بده.» سه بار این درخواست را تکرار کرد، اما ابن‌طاووس دوات را به دستش نداد. وقتی منصور از او پرسید: «چرا از دادن دوات سرباز می‌زنی؟» گفت: «می‌ترسم با آن معصیتی را بنویسی و من در آن معصیت با تو شریک شوم.» وقتی منصور این سخن را شنید، به مالک بن انس و ابن‌طاووس گفت: «از نزد من بروید.» ابن‌طاووس گفت: «خواستۀ ما نیز همین است که از اینجا برویم.» امام مالک می‌گوید: «از همان روز به بعد به برتری و فضیلت ابن‌طاووس اعتراف کردم.»[7]
من معتقدم که مردان نخستینِ عرصۀ علم و دعوت، خود را از حضور در دربار پادشاهان بازداشتند و از درآمیختن با آنان روی برتافتند و از هم‌نشینی با آنان اجتناب کردند، همه به این خاطر بود که از گرفتار شدن در دام فتنه در امان بمانند و در میدان دعوت و تبلیغ دین، اخلاص درون‌شان محفوظ بماند. البته آن پاک‌دلان فقط در برابر پادشاه ستمکار و فاسق چنین رفتاری داشتند، اما با پادشاهان دادگستر و فاضل هم صحبت می‌کردند و به ملاقات‌شان می‌رفتند و همراه شدن با آنان را در راستای اصلاح، از بهترین کارهای خیر و نیک برمی‌شمردند. حضرت عروة بن زبیر و ابن‌شهاب زهری و علمای هم‌عصر آنان با پادشاهان عادل رفتاری نیک داشتند.
حضرت عروة بن زبیر و ابن‌شهاب زهری به محضر عمر بن عبدالعزیز، آن سمبل نیکی و تقوا و ورع و دادگستری، شرفیاب شده و با او هم‌نشین می‌شدند و در مسائل مربوط به امور مسلمانان و سیاست و پاسداری از دین، مشورت‌های خیرخواهانه می‌دادند و در بُعد علمی راهنمایی‌اش می‌کردند و بازویش بودند. ابوبکر بن عبدالرحمن گفته است: «سرمایۀ علم، زیبندۀ یکی از این سه شخص است: کسی‌که اصل و نسبی دارد و اصل و نسبش را با علم می‌آراید؛ دین‌داری که دینش را با علم صیانت می‌کند؛ شخصی که با پادشاه رفت‌وآمد دارد و در دربارش حاضر می‌شود تا گلدسته‌ای از علمش را به او تقدیم کند تا نفعی به او برساند. تنها کسی‌که این سه خصلت را در خود جمع کرده است، حضرت عروة بن زیبر است.»
ابن‌شهاب نیز نزد امیرالمؤمنین، عبدالملک بن مروان و بعد از او، نزد فرزندش می‌رفت. پیشوایانی همچون شعبی، قبیثه، ابن‌ذؤيب، رجاء بن حيوة الكندى، ابوالمقدام، حسن، ابوزناد، مالک بن انس، اوزاعی و شافعی رحمهم‌الله با پادشاهان ارتباط داشتند و هم‌نشین‌شان می‌شدند و با هم گفت‌و‌شنود داشتند. تعلق و ارتباط امام کسائی و ابویوسف، يعقوب بن حبيب با خلیفۀ وقت، هارون‌الرشید بر همگان مثل روز روشن است و حکایت‌های بسیاری از آنان نقل شده و داستان‌شان مشهور است. با وجود تمام این‌ها، آن دوستان خدا از جادۀ حق منحرف نمی‌شدند و در برابر منکر لب فرو نمی‌بستند و شخص پادشاه را از بهرۀ خیرخواهی و تذکر دادن محروم نمی‌ساختند.
عملکرد امام مالک رحمه‌الله نیز بر این سخن صحت می‌گذارد. وقتی به او گفتند: «تو چرا در دربار پادشاهان حضور می‌یابی، درحالی‌که آنان مرتکب ظلم و ستم می‌شوند؟» امام مالک در جواب گفت: «خداوند بر تورحم کند، پس جای گفتن سخن حق کجاست؟»
شخص پادشاه هر چند صالح و صاحب استقامت می‌بود، علما از سرمایۀ مادی او متأثر نمی‌شدند و به وسوسه‌انگیزی‌هایش توجه نمی‌کردند و به بخشش‌هایش چشم طمع نمی‌دوختند، بلکه با فروبستن چشمان‌شان به روی سرمایه‌های مادی پادشاه، محتاطانه عمل می‌کردند تا هیبت خویش و جایگاه وعظ و نصیحت خود را در دل پادشاه حفظ کنند. در این باره داستانی از امام مالک حکایت شده است. وقتی هارون‌الرشید برای ادای مناسک حج رهسپار شد، در مسیر سفرش به مدینه، کیسۀ پولی به ارزش ۵۰۰ دینار برای امام مالک فرستاد. سپس به مکه رفت و مناسک حج را انجام داد و دوباره به مدینه برگشت. هارون‌الرشید قاصدی نزد امام مالک رحمه‌الله فرستاد تا به او بگوید که امیرالمؤمنین دوست دارد تا همراهش به شهر السلام نقل مکان کنید. امام مالک به قاصد گفت: «به او بگو: کیسۀ پولی را که فرستاده بودی، هنوز مهرش باز نشده است و پیامبر اکرم صلی‌الله‌علیه‌وسلم فرموده‌اند: «شهر مدینه برای‌شان بهتر است اگر می‌دانستند.»[8]
ادامه دارد…
[1]. جامع بیان العلم وفضله، ابن عبدالبر نمری.
[2]. وفیات الأعیان، ابن خلکان، ج۲، ص ۲۶۰.
[3]. تذکرة السامع والمتکلم في أدب العالم والمتعلم، ابن جماعة، ص ۱۹.
[4]. سورۀ مائده، آیۀ ۵۴.
[5]. سورۀ آل عمران، آیۀ ۱۰۴.
[6]. سنن أبی داود، کتاب الملاحم، باب الأمر والنهی، رقم: ۴۳۴۴.
[7]. وفیات الأعیان، ابن خلکان، ج۲، ص ۵۱۱.
[8]. امام بیهقی از حضرت ابوهریره رضی‌الله‌عنه، روایت می کنند که بخشی از این حدیث است: «إن رجالا یستنفرون بعشائرهم یقولون: الخیر الخیر والمدینة خیرلهم لو کانوا یعلمون» مردمانی با خانواده و عشرۀ­شان از مدینه هجرت می­کنند ومی­گویند: در جای دیگر به دنبال خیر و خوبی بگردید، درحالی‌که مدینه برای‌شان بهتر است، اگر می­دانستند.
Share.
Leave A Reply

Exit mobile version