نویسنده: خالد یاغی‌زهی

بنیان‌گذار مراکش

در اینجا سخن از یکی از نابغه‌های تاریخ اسلام و یکی از مهمترین نبردهای تاریخی میان شرق و غرب است. پیش از ورود به بحث درباره این نابغه و جنگ سرنوشت‌ساز، لازم می‌دانم به برخی وقایع تاریخی اشاره کنم.
بگذارید شما را به قرن پنجم هجری ببرم و به بیابان‌های دورافتاده‌ی مغرب، زمانی که تحت کنترل قبایل زناته بودند. این بیابان‌ها سپس به دست قبایل جدیدی از جنوب افتاد که به تعداد دانه‌های شن شمارش‌ناپذیر بودند و به نقاب‌پوشان مشهور شدند؛ زیرا همواره، چه در جنگ و چه در صلح، نقاب بر چهره داشتند. دلیل این سنت به روزی بازمی‌گردد که دشمن بر آن‌ها حمله‌ور شد و مردان غایب بودند؛ زنان با پوشیدن لباس‌های مردانه و نقاب زدن بر چهره، سوار بر اسب‌ها شدند. دشمن آن‌ها را به اشتباه مرد پنداشت و از ترس گریخت؛ از آن پس، نقاب به نشانه‌ی تبرک و حفاظت، جزء لاینفک پوشش آن‌ها شد. این مردم، که پیش از این در جهل مطلق بودند، توسط رهبرشان که مایل به آموزش اسلام به آنان بود، به سوی نور هدایت شدند. رهبرشان شیخ عبدالله جزولی را از قیروان آورد که به تنهایی توانست این مردم را هدایت کند و آنان را از تاریکی نادانی به نور ایمان برساند و از بیابان‌های آفریقا به پادشاهی‌های مغرب و اندلس بکشاند. شیخ جزولی هر یک از نقاب‌پوشان را به سوی خدا دعوت کرد و مجاهدانی برای مقابله با هر مخالفتی که سعی در جلوگیری از این دعوت داشت، پرورش داد. موفقیت او نه به خاطر برتری علمی یا فصاحتش بود، بلکه به دلیل ایمان راسخ و تمایل به اصلاح و خیرخواهی‌اش بود. او هرگز به دنبال جاه و مقام، ثروت یا لذت‌های دنیوی نرفت، بلکه هدفش خدا و آخرت بود. این قوم که پیشتر به نقاب‌پوشان شهرت داشتند، به مرابطین معروف شدند. این شیخ، که در عین حال حاکم آنان بود، بدون ادعای امیری، حکومت را به یحیی لمتونی واگذار کرد و پس از وفات یحیی، برادرش ابوبکر لمتونی را جانشین کرد. پس از اینکه شیخ مذکور پایه‌های حکومت مرابطین را محکم کرد و امپراتوری‌ای را بنا نهاد که بعدها مغرب، از تونس تا اقیانوس اطلس و اندلس را در بر گرفت، از دنیا رفت، بدون اینکه روزی برای خود غذایی لذیذ یا لباسی نرم برگزیند یا به زنان علاقه‌مند شود. این مثال نشان می‌دهد که وقتی یک عالم با اخلاص به خدا دعوت می‌کند، خداوند به وسیله‌ی او امتی را به حیات تازه‌ای رهنمون می‌سازد.
ابوبکر لمتونی پس از درگذشت شیخ جزولی، مسئولیت‌ها را به تنهایی بر دوش گرفت. او یوسف بن تاشفین، جوانی از خویشاوندان خود را به عنوان فرمانده‌ی نیمی از سپاه برگزید و در شمال مغرب مستقر ساخت تا میراث شیخ جزولی را به پایان برساند. در همین حال، ابوبکر به جنوب بازگشت تا به دادخواهی زنی از قوم خود که از ظلم شکایت داشت و فریاد زده بود که ابوبکر او را نادیده گرفته است، بپردازد. او به سرعت به آن سرزمین شتافت تا عدالت را اجرا کند، منطقه را اصلاح نماید و با دشمنان اطراف به جهاد بپردازد.
ابن تاشفین در شمال باقی ماند و اگرچه تاریخ چندان اطلاعاتی درباره‌ی زندگی و پیشینه‌ی او ارائه نمی‌دهد، ما او را از زمانی می‌شناسیم که این مسئولیت را به دست گرفت. مرابطین تا آن زمان تنها بر صحراها حکمرانی می‌کردند و به عنوان عشایر کوچ‌نشین بر سایر قبایل صحرانشین تسلط داشتند. ابن تاشفین آن‌ها را به شهرها کشاند، فاس را که متمدن‌ترین و بزرگ‌ترین شهر مغرب بود، فتح کرد و امیری را بر آن منصوب نمود تا بر اساس کتاب الله و سنت رسول الله (صلی الله علیه وسلم) حکومت کند. سپس به سوی طنجه روی آورد و آن را از مسیری که پیشتر هیچ لشکری نپیموده بود، فتح نمود و برای آن نیز امیری تعیین کرد.
ابن تاشفین پیوسته شهرها را فتح می‌کرد، یکی پس از دیگری، تا اینکه تمام شهرهای مغرب دور را تحت سلطه‌ی خود آورد. او جزایر را تسخیر کرد و سپس به تونس نظر داشت و بر آن پیروز شد. در هر یک از این شهرها، امیرانی حکمرانی می‌کردند که بر مردم ظلم می‌ورزیدند و حکومت‌هایی بودند که فساد را در زمین گسترش می‌دادند؛ ابن تاشفین همه را تحت حکومتی یکپارچه درآورد، از تونس تا دریا (دریایی که پیشتر عقبة بن نافع، فاتح اسلامی، با اسب خود به آن رسیده و دعا کرده بود: خداوندا، اگر این دریا نبود، در راهت به مجاهدت ادامه می‌دادم تا زمین را فتح کنم یا در این راه شهید شوم) را فتح کرد.
ابن‌تاشفین برگشت و مکان پاک و بی‌آلایشی را برگزید که کوه‌هایی آن را احاطه کرده بودند و به نام «مَرَّاكُش» شناخته می‌شد؛ معنای آن به زبان بربری «تند رفت» است، چرا که این کوه‌ها پناهگاه دزدان و راهزنان بودند. ابن‌تاشفین در این‌جا شهر مراکش را بنا کرد. در سال ۴۶۵ هـ، ابوبکر به وطنش بازگشت و ابن‌تاشفین از او استقبال کرد و در برابرش کرنش نشان داد. اما وقتی ابوبکر به نیرو و توانایی ابن‌تاشفین پی برد، او را رها کرد و خود به جایی که آمده بود برگشت و در بیابان‌های جنوبی به جهاد پرداخت تا اینکه جام شهادت را نوشید و ابن‌تاشفین در این کار تنها ماند.
ابن‌تاشفین دارای جسمی نحیف، رنگی سبزه، ریشی کوتاه و صدایی نرم بود. هر که او را می‌دید و صدایش را می‌شنید، او را مردی ضعیف و مسکین می‌پنداشت. اما هنگامی که او را می‌آزمود، او را در نیرو و رفتارش چون شیر می‌دید و در دقت نظر و قضاوت، چون عقاب. او جنگجویی بی‌نظیر و فرمانده‌ای از طراز اول بود. خیّر و عادل بود و با اهل علم و دین‌داران محبت داشت و آنان را مورد احترام قرار می‌داد. ابن‌تاشفین به عنوان دوست و نزدیک خویش آنان را بر خود و سرزمین‌هایش حاکم می‌کرد و تابع حکمشان بود تا زمانی که با زبان شرع سخن بگویند و با حکم الهی قضاوت نمایند. او گذشت را دوست می‌داشت و میلش به بخشایش بود، حتی اگر گناه و لغزش بزرگی باشد. زاهدی نفس‌کُشته بود که برای خود غذا و نوشیدنی خاصی برنگزید و زندگی‌اش را از زندگی فقیرترین رعیتش هم بالاتر نبرد. تمام عمرش را چنان گذراند که قصرهای سربه‌فلک کشیده و سفره‌های رنگارنگ و اسراف و رفاه را ندید. خوراکش گوشت و شیر شتر و نان جوین بود. بدنش قوی و تاروپودش محکم بود و تا نزدیک به صد سالگی چنین باقی ماند.
در اندلس القاب گوناگونی رواج یافته بود و هر که در آن بر شهری حکومت می­کرد یا بر گوشه­ای از زمین سیطره داشت، ابهت پادشاهی و القاب سیادت را به خود گرفته بود؛ در حالی که ابن­تاشفین که یکی از بزرگترین دولت­های اسلامی را تأسیس کرده و یکی از بزرگترین شهرها را بنا کرده بود بدین راضی بود که تابع رهبری بزرگ باشد؛ چرا که دیدگاه او همان دیدگاه اسلام بود که جایز نیست مسلمانان بیش از یک حکومت داشته باشند. به­همین خاطر نامه­ای به خلیفه­ی عباسی در بغداد نوشت و در امارت از او کمک طلبید، خلیفه هم در نامه­ای ولایت مغرب را برایش نوشت. او خود را «امیرالمسلمین» نامید و اعلان کرد که تابع خلیفه­ی بغداد است.
در زمانی که مغرب اسلامی از تفرقه و سستی به وحدت و قوت رسیده و دولت‌های کوچک به‌وسیله‌ی فقیه جزولی و ابن‌تاشفین به یک دولت بزرگ تبدیل شده بودند، وضعیت اندلس برعکس بود. دولت ناصر و سپس دولت منصور برچیده شده و حکومت‌های کوچک نفرت‌انگیزی در حال شکل‌گیری بودند که پیوسته بزرگ‌ترها کوچک‌ترها را غارت می‌کردند و هر همسایه‌ای به تجاوز به همسایگان دیگر مشغول بود. اوضاع به حدی وخیم شده بود که هر دولتی علیه دیگری از اسپانیایی‌ها کمک می‌گرفت؛ دشمن مشترکی که در کمین همه بود و برای همه توطئه می‌کرد و هیچ یک از آنان از این رسوایی در امان نبودند. اسپانیایی‌ها از این اختلافات سوءاستفاده می‌کردند و کم‌کم گوشه‌هایی از سرزمین اسلامی را تصرف می‌کردند. هرگاه راهی برای دشمنی میان این دولت‌های ضعیف باز می‌کردند، زیرکانه وارد سرزمین‌های اسلامی می‌شدند و همواره پیشروی می‌کردند. شهرها یکی پس از دیگری به دستشان می‌افتاد و مسلمانان متوجه نمی‌شدند تا اینکه طلیطله (تولدو)، قلعه اسلام، نیز سقوط کرد. این سقوط صدای زنگ خطر را برای اندلس به صدا درآورد و امرا را بیدار کرد؛ آنان یقین کردند که اگر متحد نشوند، در پرتگاهی که زیر پایشان باز شده است، سقوط خواهند کرد.
آن‌ها همگی به آلفونسو، پادشاه کاستیل، باج می‌دادند، حتی بزرگ‌ترین آن‌ها، معتمد ابن عباد شاعر. هنگامی که طلیطله را گرفت، به جزیه راضی نشد و تصمیم گرفت سرزمین‌های دیگر را نیز تصرف کند. لذا همه به مغرب روی آوردند و دانستند که راه نجاتی ندارند مگر اینکه از امیرالمؤمنین ابن‌تاشفین کمک بگیرند. مسئول این کار ابن عباد بود؛ او را ترساندند که ابن‌تاشفین به اندلس طمع کرده و بر آن تسلط خواهد یافت. اینجا بود که سخن مشهورش را بر زبان آورد: «من این را می‌دانم، اما ترجیح می‌دهم چوپان شترهای امیرالمؤمنین باشم تا اینکه خوک‌های پادشاه اسپانیا را بچرانم!» ابن عباد مرجع امرای اندلس بود و وقتی چنین دیدگاهی را ارائه کرد، همه آن را پذیرفتند و نامه‌ای با یک زبان نوشتند و در آن از ابن‌تاشفین خواستند که جلودارشان گردد. او نیز لبیک گفت و لشکر بزرگی را جمع کرد و از دریا گذشت تا به اندلس رسید.
آلفونسو در جنگ با امیر سرقسطة (ساراگوسا) مشغول بود؛ هنگامی که خبر عبور ابن‌تاشفین به او رسید، جنگ را ترک کرد و امرای نصارا را در یک لشکر جمع نمود تا با ابن‌تاشفین که امرای مسلمان نیز به او پیوسته بودند، مقابله کند. دو لشکر به سوی جنگی تعیین‌کننده حرکت کردند؛ لشکریان مسیحی در یک سو و لشکریان اسلامی در سوی دیگر قرار گرفتند. این دو گروه پیش از این هرگز در چنین لشکری جمع نشده بودند. نبرد در دشت همواری نزدیک به شهر بطلیوس (باداخوس) که دشت زلاقه نامیده می‌شد، رخ داد. این جنگ در روز جمعه ۱۵ رجب ۴۷۹ هـ. اتفاق افتاد.
دو گروه به صف ایستادند؛ ابن­خلکان نقل کرده است که در آن دشت هموار جای قدمی هم نماند که سرباز مجهزی وجود نداشته باشد و کمک­ها پیوسته به هر دو گروه می­رسید و هیچ جنگجویی از این­ها و آن­ها نبود، مگر اینکه وارد معرکه شد. ابن­عباد دچار اشتباهی شد که نزدیک بود لشکریان مسلمان را به نابودی بکشاند؛ اشتباهی که شجاعتش او را وادار کرد و فراموش کرد که رأی، پیش از شجاعت دلیران است. او قبل از رسیدن ابن­تاشفین به میدان، جنگ را شروع کرد و لشکر اسلامی پریشان شد و مردم را بدون آمادگی و ساز و برگ به میدان برد که کارشان دچار اختلال شد و مسیحیان به طور ناگهانی بر آنان هجوم آوردند و مقاومت‌های اسلامی را می­شکستند و هر چه در مقابل­شان بود، نابود می­کردند.
ابن عباد به زمین افتاد و زخمی شد، و رهبران اندلس به شکل ناامیدانه‌ای گریختند. آلفونسو گمان کرد که ابن تاشفین نیز در میان شکست‌خوردگان است، اما هنگامی که ابن تاشفین وضعیت را به این صورت دید، شخصاً به حمله پرداخت و خود را در معرض حملات سواره‌نظام اسپانیایی قرار داد. قهرمانان مغربی توانستند مقاومت کنند و طبل‌های بزرگ را به صدا درآورند به گونه‌ای که زمین لرزید و زیر پای آن‌ها می‌چرخید. این حمله پیشروی اسپانیایی‌ها را متوقف ساخت و لشکر آن‌ها را شکافت و در میانشان نفوذ کرد تا جایی که مرکز فرماندهی آلفونسو را تصرف کرد. هنگامی که اوضاع به این نقطه رسید، اسپانیایی‌ها بازگشتند و با نیروی بیشتری حمله کردند که جبهه‌ی مسلمانان را شکست داد، اما مسلمانان نیز دوباره حمله‌ور شدند و مرکز فرماندهی را بازپس گرفتند. اسپانیایی‌ها برای سومین بار مانند کسانی که از جان گذشته‌اند، حمله کردند. امیرالمسلمین ابن تاشفین که پیرمردی هشتاد ساله بود، از اسب پیاده شد و همراه با ۴۰۰۰ نفر از نیروهای سودانی خود با شمشیر و سپر به نبرد پیاده پرداختند و مانند دیوارهای استوار ایستادگی کردند تا اینکه یکی از آن‌ها به سوی آلفونسو پرید و گردن او را با یک دست گرفت و با دست دیگر خنجری را به ران او فرو کرد، زره و استخوان‌هایش را شکافت به طوری که در زین اسبش فرو رفت و در حالی که پایش از زین آویزان بود، فرار کرد. این شکست بزرگی برای لشکر اسپانیایی‌ها بود و پیروزی از آن مسلمانان شد.
این نبرد یکی از مهم‌ترین نبردهای تعیین‌کننده در تاریخ بشریت بود که در آن برای اولین بار تمامی قوای اسلامی در اندلس و مغرب در مقابل کل نیروهای مسیحی اسپانیا متحد شدند و نبردی شدید به راه افتاد که در آن هر دو طرف تمامی مهارت و شجاعت خود را به نمایش گذاشتند و به شگفتی ضرب‌المثل شدند. در این نبرد مزایای تربیت بیابانی آشکار شد و قهرمانان اندلس شکست خوردند، حتی معتمد ابن عباد، سوارکار برجسته زمانه. اما جز صحرانشینانی که به رفاه و تجملات تمدن و قصرها آلوده نشده بودند، کسی دیگر مقاومت نکرد. این نبرد مسیر تاریخ را تغییر داد و کار دولت‌های کوچک، ضعیف و نفرت‌انگیز درگیر را پایان داد؛ دولت‌هایی که به حدی خوار شده بودند که به اسپانیا جزیه می‌دادند و از آن‌ها علیه برادران دینی و زبانی خود کمک می‌گرفتند. اندلس که در آستانه سقوط بود، یکپارچگی خود را بازیافت و تحت پرچم بزرگ اسلام قرار گرفت و این نبرد سقوط آن را ۴۰۰ سال به تأخیر انداخت. تمام این‌ها به دست این مرد نحیف و لاغر و پیرمرد بیابانی بربری بود که در شهرهای بزرگ زندگی نکرده بود و در ابتدای زندگی‌اش حتی شهری ندیده و به مدرسه‌ای نرفته و درس نخوانده بود و حتی زبان عربی را به خوبی نمی‌فهمید و در طول زندگی‌اش هرگز بهره‌ای از تجملات نبرده بود، اما با این وجود، دولتی را از نیستی به وجود آورد که فرمان خداوند متعال را برپا داشت و از شریعت پیامبر اعظم (صلی الله علیه وسلم) پیروی کرد؛ دولتی که دامنه‌اش از تونس تا اقیانوس اطلس و تا انتهای اندلس گسترده بود، و باز هم در آن ادعای استقلال نکرد و لقب سلطان را بر نگزید و به این قانع شد که امیری باشد پیرو خلیفه‌ی عباسی در بغداد.
رحمه الله رحمة واسعة وتقبله فى الشهداء
Share.
Leave A Reply

Exit mobile version