نگارنده: ابوجریر

مقدمه

    الحمدلله ربّ العالمين والعاقبة للمتّقين والصلوة والسلام على محمد وعلى آله وأصحابه أجمعين.
    «لاَ إِكْرَاهَ فِي الدِّينِ قَد تَّبَيَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَيِّ فَمَنْ يَكْفُرْ بِالطَّاغُوتِ وَيُؤْمِن بِاللّهِ فَقَدِ اسْتَمْسَكَ بِالْعُرْوَةِ الْوُثْقَىَ لاَانفِصَامَ لَهَا وَاللّهُ سَمِيعٌ عَلِيمٌ ‏*‏ اللّهُ وَلِيُّ الَّذِينَ آمَنُواْ يُخْرِجُهُم مِّنَ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّوُرِ وَالَّذِينَ كَفَرُواْ أَوْلِيَآؤُهُمُ الطَّاغُوتُ يُخْرِجُونَهُم مِّنَ النُّورِ إِلَى الظُّلُمَاتِ أُوْلَئِكَ أَصْحَابُ النَّارِ هُمْ فِيهَا خَالِدُونَ». [بقره: 256-257]
    بعد از انقلاب کبیر فرانسه زندگی مردم اروپا کاملاً تغییر کرد، اروپا آهسته آهسته به رشد و تمدن دست یافت که در آن زمان مرکز قدرت و تمدن مسلمانان دولت عثمانی بود که متأسفانه آهسته آهسته از نهضت به طرف انحطاط فرو رفت و در نتیجه مجد و عظمت مسلمانان از بین رفت.
    هنگامی‌که دولت عثمانی سقوط کرد، قدس اشغال گردید و نابسامانی‌ها بین امت اسلامی آغاز گردید و سازمان‌های کفری برای تفرقه و نابودی امت اسلامی به‌وجود آمدند. اروپا که به رشد دست یافته بود به مرور زمان اکثر سرزمین‌های اسلامی را اشغال نظامی و برخی را نیز اشغال فکری نمود و بعد از مدت زمانی سرزمین‌های اسلامی را یکی پی دیگری به‌نام استقلال وآزادی رها نمود، ولی برای هرکدام ارزش‌های جداگانه و پرچم‌ها و سرود ملی جدا بجا گذاشت که جسد واحد امت مسلمه را تکه و پارچه نمود.
    هم اکنون که ترقی و تمدن اروپا چشم انسان‌های دنیا را خیره کرده است؛ اگرچه از یک بُعد به اوج تمدن رسیده است اما از بُعد دیگر که بُعد معنوی است به گودال بدبختی و استرس دایمی که حتی منجر به خودکشی و انقراض نسل بشر می‌گردد، فرو رفته است و شدیداً به مرض‌های روانی دچار شده است که این تمدن ناشی از دوری از دین در تمام ابعاد زندگی می‌باشد. معنویت و یا دین‌داری نباید تنها منحصر به زندگی شخصی افراد باشد بلکه باید در تمام ابعاد زندگی اعم از سیاست، تعلیم و تربیه، اقتصاد و… باشد تا از نتیجۀ آن تمدن مادی و آرامش روانیِ به میان آید که سعادت کامل بشر در آن نهفته می‌باشد.

چکیده

    دشمن مکار همواره در کمین مسلمانان بوده و با طرفندهای مختلف و عنوان‌های متفاوت حمله می‌کند تا دین را از سیاست دور کند؛ زیرا عزت و تمدن اسلام از طریق سیاست، قدرت و رهبری به‌وجود می‌آید، هرگاه رهبری و سرپرستی از اسلام گرفته شود دیگر مجد و عظمتی برای اسلام باقی نخواهد ماند. هرگاه رهبری و سرپرستی که سیاست می‌باشد از اسلام ربوده شود بدون تردید که اهل تمدن، غرب خواهد بود؛ لذا مقصد از سکولاریزم و تمدن جدید دنیای سرمایه‌داری که بشر را از هویت بشری آن دور کرده است، همین است.
کلیدواژه‌ها: تمدن، سکولاریزم، غرب، اسلام.

بدنۀ مقاله

    اروپا بعد از اینکه از عصر ظلمت یا در حقيقت دورانی که صحنۀ پایمال شدن حقوق اروپایی‌ها در زير چرخ پرقدرت منافع سياسي و اقتصادي كليسا و حكومت مبتني بر مسیحیت بود، بیرون شد و به عصر جدید داخل شد که در جریان زمان و به شیوۀ تدریجی به همۀ مسایل عصر انحطاط خود پشت نماید، یعنی عصری که انسان‌ها با چهارپایان خود زیر یک سقف زندگی می‌کردند، عصری که اعتقاد به دین و خدا با پذیرفتن حاكمیت مطلق كلیسا یگانه راه ممکن بود و در غیر آن مرگ با آتش و یا حلقۀ دار، حتمی بود؛ هرگونه صحبتي كه به نحوي مغاير با تعاليم مسيحيت باشد، محكوم به نابودي بود و هيچ كس حق نداشت نكته‌ای را كشف كند كه به نحوي اصول مسيحيت را به چالش بکشد و زير سوال ببرد و اساساً هيچ منبعي براي كسب علم و آگاهي، جز آنچه كه در كتاب مقدس آمده بود، وجود نداشت.
    عصری که «پاپ» نمایندۀ خدا در روی زمین بود و معصوم پنداشته می‌شد و می‌توانست برای عصیان‌گران «بهشت» را تضمین نماید و كلیسا معتقد بود كه مشروعیت ‏حكومت‏ پادشاهان، باید توسط آنان به حاكمان و سلاطین تفویض و اعطا گردد؛ و به همین ترتیب، شاه نیز قدرت مطلق داشت و فرمانروای واجب الاطاعت بود که به هیچ وجه در مقابلش حق داشتن رأی مخالف، جواز نداشت؛ «فیودال‌ها» یا همان اشراف، که صاحبان مزارع و زمین‌های زراعتی بودند و در هنگام جنگ‌های‌ پادشاهان، آذوقه و سرباز تهیه می‌کردند؛ به این طریق، صاحب قدرت زیادی شده بودند و در زمان خرید و فروش زمین، تمام کارکنان مزرعه را خرید و فروش می‌نمودند و حتی در زندگی شخصی کارگران مزرعه دخالت می‌کردند و تعیین می‌نمودند که کی با کی ازدواج نماید؟ و حتی از زنان کارگران برای تنظیم امور منزل استفاده می‌نمودند و از مردان، که اکثراً دهقان بودند، در جنگ‌ها به عنوان سرباز کار می‌گرفتند. 
    موارد فوق سبب شده بود تا مردم در وضعیت خیلی بدی قرار گیرند و زندگی انسانی با مشکلات جدی مواجه شود. اما اروپایی‌ها بعد از اینکه توانستند افکار عصر انحطاط خود را رها نمایند و برای خود مبدأ و آغاز جدیدی را برگزینند و تلاش کردند تا دیگر به‌سوی جهان از یک دیدی متفاوت از قبل نگاه کنند، در میان‌شان متفکرینی ظهور نمودند که پایه‌های اروپای قرون وسطی را به چالش کشیدند و طرز فکر جدید را برای اروپا به ارمغان آوردند، که بعدها جهانی شد، و در موارد مختلف نظریات جدید ارایه دادند؛ می‌توان گفت: ابعاد مختلف زندگی بشری را تحت پوشش قرار داده بود. از هنر و نویسندگی تا به سیاست و روحانیت تحولات قابل توجهی رخ داده بود و این به معنی آن بود که دیگر پاپ آن قدرت قبلی خود را ندارد و از کرسی عصمت به پایین آورده شده بود و در انظار عمومی، قدرت و حیثیت خود را از دست داده بود. همچنین اشراف، که یکی از اضلاع مثلث قدرت (شاه، روحانیون [قدرت کلیسا] و اشراف) بود، دیگر در اروپای مدرن موقف قبلی خود را یا کاملاً از دست داده بود یا اینکه دیگر موقف‌شان بیشتر به یک موقف سمبولیک می‌ماند و اکثر کشورهای اروپایی خواهان سلطنت مشروطه بودند؛ یعنی شاه باید تصویب یک قانون اساسی را می‌پذیرفت تا این هم در نهایت جای خود را به جمهوری‌های دموکراتیک می‌داد.
    در جریان همین سال‌ها، یعنی از آغاز قرن شانزدهم تا عصر حاضر، این دید متفاوت اروپا تکامل نمود و برای خود در داخل و خارج اروپا میدان اجرا پیدا نمود و این افکار  انقلابی را در جّو فکری جهان آن زمان، به پا  کرد که تا به امروز توانسته جوامع مختلف را متأثر و قانع به پذیرفتنش نماید؛ می‌توان گفت: این مجموعۀ فکری، اروپا را از ظلمت بیرون کشید و از انحطاط به نهضت رساند که اساس یا روح این تحولات و پیشرفت «سکولاریزم» بود؛ که همانا عبارت بود از: دور کردن هرگونه فکر در مورد خالق، مذهب و الهیات به عنوان یک عامل عمده در زمینه‌ی زندگی عملی. که به صورت کلی می‌توان گفت: «سکولاریسم» به مفهوم ممانعت از دخالت دین در تمامی امور عمومی جامعه است و اینکه ارتباط بین انسان‌ها و تنظیم امور در میان‌شان، بر اساس وحی تنظیم نمی‌گردد. یا به الفاظ واضح‌تر، دیگر کلیسا در زندگی اجتماعی نقش ندارد و چون انسان عقل دارد و آزاد بوده، می‌تواند برای مشکلات خود راه‌حل جست‌وجو نماید؛ صرف نظر از اینکه به چه معتقد است. به هدف اجرای این موضوع در صحنه‌ی عملی و تنظیم امور مردم جامعه، بحث حاکمیت ملی و قرارداد اجتماعی در چوکات آزادی‌ها مطرح شد؛ چون دیگر یک معیار قبول شده، که قبلاً قابل قبول بود، اعتبارش را از دست داده بود و بعد از این برای تحکیم و تحقق حاکمیت ملی به یک معیار قابل قبولِ همه نیاز بود و با قانع شدن به رأی اکثریت، این مشکل نیز حل شد و این چهار چوکاتی منظمی بود برای تنظیم امور مردم که پس از رهایی از چنگ کلیسا، حکام اروپایی به آن پایبند بودند و این مباحث در مجموع قرائت جدیدی در مورد پیشبرد امور مردم ارایه نمود و امروز نیز منحیث سیستم الگو به آن دیده می‌شود که در اکثر کشورهای جهان اجرا می‌شود.
    طوری‌ که معلوم هست بستر پیدایش و ریشۀ تاریخی سکولاریزم به اروپای قرون وسطی و آغاز عصر جدید بر می‌گردد؛ و این تفکر زمانی در اروپا آغاز به تحول افکار و طرز زندگی مردم نمود که در اروپا  کلیسا با تمام قدرت استبداد می‌نمود و «سکولاریزم» به عنوان عکس‌العملی در مقابل قدرت‌ روحانیت یا همان کلیسای کاتولیک در اروپا ظهور کرد و از یک فکر ابتدایی به یک فکری همه‌جانبه و فراگیر در جریان زمان مبدل شد؛ که سیر تکاملی خود را آهسته، آهسته در مدت چند قرن پیمود و دید ساکنین سرزمین‌های اروپایی را در ابتدا؛ و دیگر نواحی جهان را بعداً دچار تحول و دگرگونی اساسی نمود، تا جایی که اکثریت مردم به آنچه قبلاً اعتقاد داشتند، یا منحیث قدرتی در ماورای طبیعت به آن ایمان داشتند، یا به خالقی باورمند بودند و یا به چرخشی ایمان داشتند، ترک و طرد کردند که این دوری بود که اروپا، آهسته، آهسته خود را از پنجه‌های آهنین منطق و مباحث الهیات و مغیبات رها می‌نمود.
    این تحول منجر شد تا دیگر اساس یا محوری که بر موضوعات فکر می‌شد، نیز تغییر نماید و از شیوۀ منطقی که شیوۀ مروجۀ آن زمان بود، نیز تغییر یابد. بعد از آن متفکرین بیشتر متوجه واقعیت‌های عینی شدند؛ به این معنی که شیوۀ جدید در فکر کردن و نتیجه‌گیری به‌وجود آمده بود که آن، روش تجربی بود که حاصل فکر متفکرینی چون دیکارت، کانت و فرانسیس بیکن بود. و این واقعیت‌گرایی و استنباط به اساس واقعیت‌ها و تجربه، اکثراً خلاف آنچه می‌بود که کلیسا در جریان سال‌های متمادی، به تعبیر خودشان، از کتاب مقدس استنباط نموده و به مردم گفته بودند؛ ولی در اصل این نظریات ارایه شده، بیشتر از وهم و خیال پاپ و یا دیگر روحانیون سرچشمه گرفته بود و این خود یکی از عواملی بود که مردم بیشتر از کلیسا به عنوان یک قدرت مطرح و تصمیم گیرنده در امور مردم، دوری نمایند، و بیشتر به افکار جدید تمایل نشان دهند و به این نتیجه برسند که حرف آخر در زندگى بشری را عقل می‌زند و آن هم عقلی که دیگر با وحى و آموزه‏هاى دينى سروکار ندارد و آن را به‌عنوان عامل عمدۀ بدبختی‌های زندگی بشر در اروپا می‌داند. 
    و همچنان این امر سبب شد تا دیگر علما و دانشمندان در تبيين طبيعت، هيچ توجهي به ماورای طبيعت و بحث وجود آن، نداشته باشند و جهان را همچون ساعتي پندارند كه سازنده‏اش آن را ساخته و اكنون مستقل حركت مي‏كند و ديگر نيازي به سازنده‏اش ندارد. انسان نيز همچون طبيعت بررسي مي‌شد و در علوم انساني نیز هيچ توجهي به بُعد محتاج از بودن انسان به غیر از خودش رعایت نمی‌شد و اصل آفرينش انسان اصلاً مورد بحث نبود؛ بلکه تنها رفتار و مشخصات فردی در اجتماعات، منحیث ماده مورد بحث مطالعه می‌شد و نظر به تجربیات که از آن مطالعت به دست می‌آمد، بر بعض واقعیت‌ها حکم می‌شد.
    و همچنان موضوع دیگری که در به‌وجود آمدن و تکامل فکر سکولاریزم نقش قابل ملاحظه‌ای دارد، مبحث جنبش «رفورمیسم» یا همان حرکت اصلاح دینی هست که در آغاز قرن شانزدهم با  هدف اصلاح دین و به نام  برقراری نظم و انضباط در کلیسا به‌وجود آمد که «مارتین لوتر»، منحیث یک مفکر عمدۀ این جنبش، نظریات جدیدی دربارۀ مسیحیت ارایه نمود که مهم‌ترین آن در مورد حکومت و کلیسا بود و آن اینکه پادشاهان قدرت خود را مستقیماً از خدا می‌گیرند و وظیفۀ کلیسا فقط پرداختن به امور معنوی و روحی مردم است که این امر در جریان زمان باعث در هم شکستن حاکمیت کلیسا و ظهور فلسفۀ جدید سیاسی گشت که کلیسا دیگر از چهار ‌دیواری خودش خارج شده نمی‌توانست و امور خارج از حیطۀ کلیسا یا امور اقتصادی و اجتماعی مردم به حاکم تعلق می‌گرفت و این حاکم حق و وظیفه دارد، تا فارغ از هر گونه نیاز و میل به کلیسا امور مردم را تنظیم کند، به همین ترتیب در جریان زمان افکار جدید در مورد دولت‌داری، نفس انسان و تنظیم امور مردم، توسط مفکرین؛ همچون «توماس هابس»، وی باور داشت که انسان مانند حیوان درنده‌ای است که طبیعتاً، هر چه بخواهد انجام می‌دهد و محرک اعمال انسان، جلب نفع و حفظ خویشتن است که این منجر به تجاوز حقوق دیگران می‌شود؛ پس برای تنظیم امور لازم است تا مردم قدرت را به یک حاکم که دارای قدرت مطلق است وا گذارند و اطاعت نمایند و حق دوباره گرفتن قدرت را ندارند.
    همچنان نظریات جان لاک در مورد انسان و طرز حکومت، مهم می‌باشد؛ چونکه بر خلاف هابس فکر می‌کرد. او معتقد بود که انسان موجود فطرتاً نیک‌نفس، صلح‌جو و مایل به کمک متقابل به یکدیگر است. مردم دارای حقوق اساسی مانند مساوات و آزادی سیاسی هستند و مردم، منشأ قدرت می‌باشند؛ زمامدارن نوکران مردم هستند و از حقوق الهی سلطنت منکر بود. او مخالف مطلق بودن قدرت سلطنت بود.
    و به همین شکل مونتسکیو در مورد تقسیم قوا برای جلوگیری از فساد مطلق در ادارۀ دولت و انجامیدن به قدرت مطلق، نظریاتی ارایه نمود که در مجموع افکار این متفکرین و متفکرین دیگر، در جریان زمان فرهنگ حاکم بر اروپا یا در کل غرب را تغییر داد و دید جدیدی از زندگی را جایگزین آن نمود که دیگر در آن برای کلیسا و آموزه‌های دینی در عرصۀ زندگی و اجتماعی جایی وجود نداشت و مرجعيت سياسي دين كاملاً زير سؤال رفت.
    همچنان این تغییر، در عرصۀ هنر و ادب نیز کاملاً مشهود بود و طرز حکومت‌داری متحول شد و طریقۀ به قدرت رسیدن زمام‌داران، در خود تغییر اساسی را شاهد بود که مهم‌تر از همه اینکه دیگر دید‌محوری در این فرهنگ، نفس انسان و زندگی مادی انسان است و تمرکز فکر متفکرین را به خود جلب نموده است که بیشتر مورد توجه قرار گرفته است و از روابط انسان با ماورای طبیعت در اکثر موارد یا چشم‌پوشی شده است و یا هم در محدودۀ زندگی فردی، در صورتی که شخص خودش بخواهد محصور شده است و شیوۀ جدید تحقیق برای رسیدن به حقایق، از مشخصه‌های این فرهنگ بود که زیر نام «سکولاریزم» شناخته می‌شود و با رایج شدن این فرهنگ، اروپا توانست تا به مشکلات داخلی خود برسد که از چند قرنی دامن‌گیر مردم اروپا شده بود، مانند مشکلات مذهبی، که منجر به جنگ‌های مذهبی شده بود و در وحشی‌ترین شکلش در جنگ‌های سی ساله ترسیم می‌شود و در پهلوی حل شدن این موضوع، اروپا در داخل توانست تا حداقل به وضعیت بد خود، سر و سامان بدهد و از چنگ امپراطوری روم مقدس و کلیسای واحد آن، خود را رها سازد و به آزادی مذهبی برسد.
    در سطح بین‌اللمل منحیث یک قوت مطرح در ترازوی قدرت جهان با «خلافت عثمانی» سیاست نماید و در نهایت در حالتی قرار گرفت که غیر از حالت قرون وسطی بود.
    قسمی‌ که گفتیم «سکولاریزم»، فکری هست که از یک فکر، ابتدا به یک فکر همه‌جانبه و فراگیر تکامل نمود و زندگی مردم اروپا را متحول نمود، در جریان زمان، این فکر از مرزهای اروپا خارج شده و به‌سوی دیگر کرۀ زمین رو آورد که متفاوت‌تر از فضای اروپا بود و مبدأ اسلام آنجا حاکم بود و ساحۀ وسیعی از کرۀ زمین را در بر داشت و در آن حکومت می‌کرد که به نام «جهان اسلام» شناخته می‌شود و دولت حاکم در اینجا؛ همانا «خلافت عثمانی» بود که وارث حکومت اسلام در این خطه بود و به شیوۀ مشخص و منحصر به فرد خود مشکلات مردم تحت بیرق خود را حل می‌کرد که آن عبارت از تطبیق احکام شرعی بود و توسط پروسۀ اجتهاد و یا از حواشی اجتهادات علما، استنباط شده بود و به شکل عملی این مبدأ (اسلام) در داخل تطبیق می‌شد و در خارج برای جهانیان حمل می‌شد؛ اگرچه در جریان زمان دولت موجوده در جهان اسلام با مشکلات زیادی روبه‌رو بود که در نهایت به سقوطش انجامید و در بعضی اوقات از مسولیت‌های خود شانه خالی نموده و بالای رعیت ظلم می‌نمود و از حقوق شرعی مردم چشم‌پوشی می‌کرد و موازی به این واقعات، روند دیگری آغاز شد که علما شروع به حاشیه‌نویسی به اجتهادات علمای متقدم نمودند و احکام، دیگر از نصوص استنباط نمی‌شد (دیگر اجتهاد صورت نمی‌گرفت) و برای واقعیت‌های جدیدی که به‌وجود می‌آمد، حکم شرعی دقیق از ادلۀ تفصیلی استنباط نمی‌شد و این در میان تطبیق اسلام که توسط دولت صورت می‌گرفت و مردم عام و خاصی که در اروپای تازه به دوران رسیده، تحصیل کرده بودند، فاصله ایجاد کرده بود.
    خلاصه اینکه دولت اسلامی در جهان منحیث نمایندۀ ایدیولوژی اسلام در مواردی، قسماً تطبیق اسلام را رها نموده بود و این خود برای دولت و مسلمین مشکلی از مشکلات اساسی بود؛ چون زمانی که یک دولت ایدیولوژیک یا مبدأی دیگر را تطبیق نمی‌کند و مشکلات انسان‌ها حل نمی‌شود، خواص یا مفکرین جامعه را  بر می‌انگیزد، تا برای حل مشکل مردم راه‌حل بسنجند و چون در این زمان دولت اسلام و امت اسلامی در حالت انحطاط قرار داشتند، نتوانستند فکری به حال جامعه نمایند؛ اگرچه برای اصلاح آن تلاش نمودند و از سوی افراد مختلف در این زمینه اقداماتی صورت گرفت؛ ولی چون یک تعداد که گمان می‌کردند که می‌توانند مشکلات را از دید اسلام حل نمایند، اسلام را نمی‌شناختند که یک دید کلی از آن در میان‌شان موجود نبود و تعدادی دیگر که آمدند، ادعا نمودند که درمان درد امت اسلام را دارند نیز واقعیت‌ها را دقیق نشناخته بودند و نسخه‌ای از افکار اروپایی را برای درد ما تجویز نمودند که این نیز گره از مشکلات امت نه گشود.
    در نهایت امر دولت اسلامی که یگانه و آخرین تکیه‌گاه هر مسلمان بود سقوط نمود و فوران خون از بدن امت زخمی، شدت گرفت و پارچه پارچه شد و هر پارچۀ آن؛ مانند پارچۀ کرم‌زده، گوشت گمان می‌کردند که یک ملت هستند.
    امتی که یک زمان حرف اول را در جهان می‌زد؛ حالا منحیث غلام در دست انگلیس و فرانسه افتاده بود و مشکلات؛ همچنان سیر صعودی را می‌پیمود و همچنان برای حل مشکلات تلاش‌هایی صورت گرفت که نتیجه‌ای در پی نداشت؛ چون باز هم مسلمانان برای حل مشکلات، خلطی از احکام فردی اسلام و قوانین و قواعد اجتماعی دیگر مبادی را پیشنهاد می‌کردند و طبقۀ دیگر نیز مدل و طرز زندگی اروپایی را شعار می‌دادند که همان دور کردن دین از ساحۀ عملی زندگی است، یعنی اینکه مسلمانان دیگر باید دین خود را مانند اروپایی‌ها، رها نمایند و تنها در زندگی فردی آن را مراعات نمایند و بس، برای پیشبرد امور خود؛ مانند قوم اصل، به مفکورۀ حاکمیت‌های ملی اعنقاد داشته باشند و ارادۀ مردم را تطبیق نمایند و خود را از وحی تواتر و شریعت کامل مبرا سازند؛ چون گمان می‌کردند زمانی با مشکلات برخورد می‌توانند که همچون اروپا به ترقی و پیشرفت برسند و باز هم این تلاش‌ها ناکام بود؛ چون مردم عام به اسلام منحیث یک دین باور داشتند و در پی آن نبودند که ارزش‌های خود را رها نمایند و مثل اروپایی‌ها دین خود را به گوشۀ مسجد حبس نمایند و خودشان تشریع نمایند؛ اگرچه امروزه در برخی از سرزمین‌های اسلامی دولت‌های دیموکراتیک و پارلمان‌ها برای قانون‌گذاری به هدف حل مشکلات مردم وجود دارد؛ مانند پاکستان که از زمان هست شدنش تا حال در آن تقنین به اساس ارادۀ عامه صورت می‌گیرد، یا مصر که سال‌ها یک کشور بود و افکار غربی منحیث اساس برای تنظیم امور مردم مورد استفاده بود؛ اما واقعیت این را می‌رساند که هیچ گاهی نتوانسته است منحیث یک دولت مستقل سیاست‌گذاری نماید؛ اگرچه ظرفیت نظامی قابل ملاحظه دارد و به همین شکل دیگر دولت‌ها؛ ولی باز هم دیده می‌شود که مشکلات؛ همچون کوهی پا بر جا هست.
    در نهایت امر ما امروز بعد از سال‌ها تلاش که در سرزمین‌های اسلامی برای تطبیق مبدأ غرب صورت گرفته می‌توانیم به آسانی به این قضاوت برسیم که افکاری که توانست در اروپا انسان‌ها را به پیشرفت برساند و مشکلات‌شان را تا حدی حل نماید، نمی‌تواند مشکلات امت مسلمه را حل نماید و  با در نظر داشت دشمنی دیرینۀ غرب با امت اسلامی برای ما واضح می‌شود که غربی‌ها و غرب‌زده‌ها، آنچه را که منحیث درمان هر دردی برای‌مان پیشنهاد می‌کنند؛ اصلاً زهری هست که به درد ما می‌افزاید و ما هر روزه شاهد قتل مسلمانی در زیر بمباردمان هواپیماهایی بی‌سرنشین غربی هستیم، مسلمانان در سرزمین خودشان به جرئت نمی‌توانند آنچه جزو اعتقادشان است را اظهار نمایند و هر ساعت خون ما ریخته می‌شود و همیشه به ما مسلمانان و به اعتقادات ما توهین می‌شود در هر گوشه‌ای به پیامبر محبوب ما صلی‌الله‌علیه‌وسلم که الله متعال او را رحمت‌للعالمین خوانده است، تهمت زده می‌شود و در گوشۀ دیگری ما را می‌سوزانند و در برخی جاها بدتر از حیوان معرفی می‌شویم و ده‌ها و صدها موارد دیگر همچون این را ما شاهد بوده‌ایم و این نشان می‌دهد که مشکلات ما هر روز بیشتر و بیشترتر از قبل می‌شود و مسلمانان باید بدانند که تنها زمانی می‌توانند پیشرفت نمایند، که از هر نوع وابستگی و دل‌باختگی به غیر از آنچه اسلام آورده است خود را آزاد نمایند و به اصل خود رجوع نمایند و راه حل مشکلات خود را در شریعت اسلام بجویند؛ چون الله سبحانه و تعالی اسلام را جهت هدایت انسان و حلّال مشکلاتش در هر زمان و مکان فرستاده است و بدون شک برای مشکلات امروزی امت مسلمه نیز راه‌حل وجود دارد.

نتیجه‌گیری

    مسلمانان امروزی به طیف‌های مختلف تقسیم شدند، برخی از آن‌ها اصلاً نمی‌خواهند از تاریخ و عظمت بدانند و باید مقلد غرب باشند و برخی دیگرشان تنها رشد و تمدن را در نزدیکی با غرب می‌دانند، از همین خاطر خویش را نزدیک به تمدن غرب دانسته و فکر سیکولرزم را اختیار می‌کنند، اما برخی دیگر که واقعاً بیدارگر بوده و می‌خواهند اسلام در صحنۀ زندگی‌شان باشد و قبلۀشان در تمام ابعاد زندگی اعم از سیاست، اقتصاد، تعلیم و تربیه، اخلاق، اجتماع و… اسلام باشد، از طرف علماءِ غافل و بزرگان بی‌مسؤلیت مورد تاخت‌وتاز قرار می‌گیرند و یا توسط قدرت‌های بزرگ کفری نابود فیزیکی می‌شوند.
    این را باید بدانیم که دشمن مکار همواره در کمین مسلمانان است و به ترفندهای مختلف و به عنوان‌های متفاوت وارد میدان مبارزه شده است تا دین را از سیاست دور کند، درحالی‌که خوبی‌ها از یکجا شدن دین و سیاست به میان می‌آید، هرگاه رهبری و سرپرستی از اسلام سلب شود، دیگر مجد و عظمتی برای اسلام باقی نخواهد ماند. چون دین‌مان کامل است و برای تمام ابعاد زندگی بشر برنامه دارد؛ لذا لازم است تا امت اسلامی به آن چنگ بزنند تا عزت دارین نصیب‌شان شود.
Share.
Leave A Reply

Exit mobile version