نویسنده: خالد یاغی‌­زهی

بزرگ­‌مردِ مردان تاریخ (بخش چهارم و پایانی)

۲ـ روز هجرت: (ادامه…)
ابوجهل می‌گفت: ای قریشیان! آیا می‌دانید درخت زقومی که محمد شما را از آن می‌ترساند، چیست؟ کره با خرمای عجوه‌ی یثرب! این بار این قول خداوندی نازل شد: «إِنَّ شَجَرَتَ الزَّقُومِ ﴿۴۳﴾ طَعَامُ الْأَثِيمِ ﴿۴۴﴾ كَالْمُهْلِ يَغْلِي فِي الْبُطُونِ ﴿۴۵﴾ كَغَلِي الْحَمِيمِ ﴿۴۶﴾»؛ «همانا درخت زقوم، غذای گنهکار است، مثل مس گداخته در شکم‌ها بجوشد، مانند جوشیدن آب گرم.»[1]
به همه‌ی این‌ها نیز بسنده نکردند تا اینکه با محمد (صلی الله علیه وسلم) و یارانش قطع رابطه نمودند و آنان را مدتی در شعب ابی‌طالب محاصره کردند؛ نه با آنان معامله می‌کردند و نه سخنی می‌گفتند.
آیا فکر می‌کنید این رعب و وحشت‌ها کوچک‌ترین تأثیری در اراده‌ی محمد (صلی الله علیه وسلم) گذاشت؟ یا اینکه به خاطر دعوت و حماسه‌اش نقصی در ایمانش آمد؟ قوی‌ترین مظاهر دلفریب را بر او عرضه کردند؛ اینکه او را پادشاه خود قرار دهند و اموال‌شان را نثارش کنند و زیباترین زنان را تقدیمش دارند تا با هر که خواست ازدواج نماید، اما موضع‌گیری او بعد از تمام این مصیبت‌ها و فریبندگی‌ها این بود که به عمویش ابوطالب گفت: «به خدا قسم اگر خورشید را در دست راستم و ماه را در دست چپم بگذارند تا از این کار دست بردارم، چنین نخواهم کرد!»
آیا در تاریخ نوع بشر، چنین موضع‌گیری دیگری دیده‌اید؟ تمام این‌ها استمرار یافت و به درازا کشیده شد؛ نه یک روز و دو روز و نه یک هفته و یک ماه، سال‌های سال ادامه داشت. اگر مردی غیر از محمد (صلی الله علیه وسلم) می‌بود، می‌گفت: «دیگر بس است؛ آنچه وظیفه‌ی من بود انجام دادم، تمام تلاشم را به کار بردم، دیگر پیروزی محال است و وقت آن رسیده که دست کشیده و در خانه بنشینم.»
اما دست کشیدن در خط مشی محمد (صلی الله علیه وسلم) بی‌جاست و در فرهنگ لغتِ او واژه‌ی «محال» جایگاهی ندارد. اگر در مکه به پیروزی نمی‌رسد، باید به جایی دیگر برود؛ زیرا این دعوت مربوط به تمام دنیا و همه زمان‌هاست. رهسپار طائف شد؛ رفتن به طائف سخت و راهش طولانی است، اما سختی راه و طولانی بودن آن، محمد (صلی الله علیه وسلم) را از هدفش منصرف نکرد. به طائف رسید. نزد سه نفر از سران طائف رفت تا شاید چیزی را که پیش سران مکه نیافت، نزد آنان بیابد. دعوتش را بر آنان عرضه کرد، ناگهان اولین‌شان گفت: «من پرده‌های کعبه را می‌درم اگر خدا تو را فرستاده باشد.» دومی گفت: «آیا خدا کسی غیر از تو را ندید که او را بفرستد؟» سومی گفت: «من هرگز با تو صحبت نمی‌کنم؛ اگر تو چنانکه می‌گویی پیامبر خدا باشی، برتر از آن هستی که جوابت را بدهم و اگر بر خدا دروغ می‌بندی، مناسب نیست که با تو سخن بگویم.»
فرمود: «اگر چه دعوتم را رد نمودید، اما آن را از من کتمان کنید.» بعد از اینکه از عقل‌هایشان ناامید شد، به نجابت قومی‌شان پناه برد، اما آنان نجیب نبودند، بلکه نادانان و غلامانشان را علیه او تحریک نمودند که او را دنبال کرده و می‌راندند، دشنامش می‌دادند و بر او فریاد می‌کشیدند و این‌چنین او را به طرف شهرش بدرقه کردند. کار که بدین حد رسید، رسول خدا (صلی الله علیه وسلم) دست به دعا شد. دعایی که هیچ‌گاه نشده که آن را بخوانم و اشک از چشمانم سرازیر نشود؛ گمان نمی‌کنم که کسی آن را بشنود و معنایش را بفهمد و بتواند قلبش را نگه دارد تا به سبب نرم‌دلی، اشک از چشمانش جاری نشود.
فرمود: «بارالها! من ناتوانی، بیچارگی و نگاه تحقیرآمیز مردم نسبت به خود را فقط به تو شکایت می‌کنم. ای مهربان‌ترین مهربانان و ای پروردگار مستضعفان! تو پروردگار منی، مرا به که می‌سپاری؟ به بیگانه‌ای که با من ترشرویی کند یا به دشمنی که کارم را به او سپرده‌ای؟ اگر تو بر من خشمگین نیستی، پروایی ندارم، اما اگر عافیتت بر من گسترده‌تر است، به نور وجهت که تاریکی‌ها را روشن نموده و امر دنیا و آخرت به آن انتظام و استقرار یافته است، پناه می‌برم از اینکه خشمت را بر من فرود آری یا نارضایتی‌ات را بر من روا داری. رضایتت را می‌طلبم تا از من خشنود گردی، هیچ مانع و نیرویی در برابر تو نیست.»
صحنه‌ی بسیار شگفت‌انگیزی بود؛ پیامبر (صلی الله علیه وسلم) در چنین حالت سختی قرار داشت، در جایگاهی که پایدارترین قهرمانان مأیوس می‌شوند، اما او بارقه‌ی امید پذیرش دعوت را در غلام ناتوانی به نام عدّاس مشاهده کرد. با وجود تمام آنچه که به وی رسیده بود، چیزی او را از رساندن دعوت الهی به عدّاس باز نداشت؛ به سوی او متوجه شد و درد و رنجش را فراموش کرد تا اینکه عدّاس به اسلام گروید. این موضع کوچکی به نسبت پیامبر (صلی الله علیه وسلم) بود، اما نسبت به دعوتگران بشری در تمام تاریخ‌ها صحنه‌ی بسیار بزرگی است. هیچ محققی نمی‌تواند درباره دعوت مخلصانه و خود فراموشی در این راه چنین موضعی را برای فردی دیگر غیر از محمد (صلی الله علیه وسلم) بیابد.
هان! او دعوت در مکه و طائف را تجربه کرد و پیروز نشد. ۱۳ سال صبر کرد؛ ۴۶۸۰ روز، هر روز از شدت سختی و طولانی گذشتنش به سان سالی بود. آیا بعد از این مجالی برای صبر می‌ماند؟ آیا بعد از این همه اگر سلاح را به زمین بگذارد و دست بکشد، معذور نیست؟ اما نه! قریش با تمام جهالت و حماقتش می‌خواست که این نور را از تمام دنیا باز دارد؛ می‌خواست مانع از خیری بشود که زمان‌های آینده خواهان گرفتن این نور بودند، می‌خواست مانع از برپایی بغداد و قاهره، دانشگاه قرطبه و مدارس نظامیه باشد، می‌خواست تمدنی را محو کند که محمد (صلی الله علیه وسلم) برای برپایی آن آمده بود که از دورترین نقطه‌ی غرب تا آخر جاوه، دورترین نقطه‌ی شرق امتداد یابد. پس محمد (صلی الله علیه وسلم) چکار کند؟ هجرت کند تا دروازه‌ی جدیدی از دعوت را بگشاید که به روی دنیا باز شود. این دروازه، یثرب بود که با قدوم او «مدینه‌ی منوره» شد.
یارانش را بدان‌سو گسیل داشت و خود تأخیر کرد. مکه خانه‌ی پریشانی را به خاطر جایگاه امنش در یثرب رها نکرد تا اینکه هیچ مسلمانی در آن باقی نماند. کسی را به جز علی باقی نگذاشت و او از خودش بود، مانند فرزندش بود، در رختخوابش خوابید تا امانت‌های قریش را که نزد او بودند، بازگرداند.
وقتی که درباره‌ی قریش اندیشیدم که چگونه علی‌رغم همه‌ی این دشمنی‌ها اموال و ذخایرشان را نزد محمد (صلی الله علیه وسلم) به امانت می‌گذارند؟ آیا حزبی وجود دارد که اوراق و پیمان‌نامه‌هایش را پیش یکی از افراد حزب مقابلش به امانت بگذارد؟
اما محمد (صلی الله علیه وسلم) در امانتداری و نیروی اخلاقی به تنهایی یک امت بود؛ او در طرازی قرار داشت که در میان بشریت دومی نداشت.
مخفیانه به همراه دوست برگزیده‌اش، شیخ المسلمین، حضرت ابوبکر، هجرت کرد. پنهان شدنش از روی ناتوانی و بزدلی نبود؛ بلکه همانند فرمانده مسافری بود که معرکه‌ی بزرگی را بچرخاند. آیا خود را ظاهر کرده و سر راه می‌ایستد تا با هر دسته‌ای که به او می‌رسد، بجنگد و بر آن پیروز شود و معرکه‌ی بزرگ را بگذارد؟ یقیناً معرکه‌های بزرگ‌تری در انتظار محمد (صلی الله علیه وسلم) بودند؛ بدر، فتح، هوازن، قادسیه، یرموک، جبل الطارق و میادین فتح اسلامی که بعد از آن امتداد یافتند، انتظار او را می‌کشیدند. سلسله‌ی بهترین پیروزی‌ها تا شهدای حق را در هر سرزمینی بگستراند و پرچم عدالت را بر فراز هر کوهی به اهتزاز درآورد و با اسلام، دل‌ها و شهرها را نورانی کند. میدان‌های مبارزه با جهل، فقر، ظلم و فساد، و جبهه‌های جنگ با سایر آلودگی‌های اخلاقی در انتظارش بودند تا بیاید و جامعه‌ی بشری را از این آلودگی‌ها پاک گرداند.
در حالی وارد مدینه شد که نه بر سرش پرچمی تکان خورد، نه هیئتی همراهش بود و نه برایش طبلی نواخته شد، اما پرچم قرآن بر سرش تکان می‌خورد و زمان‌های آینده همراهش بودند و قلب تاریخ برایش تپیدن گرفت و می‌تپد تا زمانی که در دنیا تاریخی باقی بماند. صفحه‌ای دیگر از تاریخ دعوت به اتمام رسید و برگ دیگری باز شد؛ دوران ناتوانی و آزار و اذیت‌ها به پایان رسید و زمانه‌ی توانایی و پیروزی آغاز گشت و هجرت، مرز میان این دو دوره بود.
ای مسلمانان! هرگاه برای هجرت جشن گرفتید، به یاد داشته باشید که هجرت، اولین فصل از کتاب مکارم و افتخارات و مجدهاست و هنگامی که راه‌های پیروزی در یک محله، شهر یا منطقه‌ای بر مسلمان تنگ شود، باید به مکان پیروزی و عزت و آزادی هجرت کند و هرجا که همه‌ی این‌ها باشند و هر جا که عدالت، سروری کند و نور، فراگیر باشد و هر جا که منادی، ندای «لَا إِلَهَ إِلَّا اللهُ مُحَمَّدٌ رَسُولُ الله» را سر دهد، آنجا وطن مسلمان است!

 

[1] ـ سوره دخان/ آیه: ۴۳ ـ ۴۶.
Share.
Leave A Reply

Exit mobile version